بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

«زمانی‌که ۹ ساله بودم، پدر من را اعدام کردند»: شهادت‌نامه هما شهسواری‌پور

بنیاد عبدالرحمن برومند
۸ خرداد ۱۳۹۸
مصاحبه

من هما هستم. ۳۸ سالم است. زمانی که ۵ ساله بودم، پدرم را به جرم خرید و فروش مواد مخدر دستگیر کردند و زمانی که ۹ ساله بودم، ایشان را اعدام کردند. متاسفانه یا خوشبختانه، در مورد آن ۴ سال خیلی چیزها را به خاطر می‌آورم. شاید روند قانونی پرونده را درست به یاد نیاورم، ولی تصاویر برای من خیلی زنده هستند و انگار که چند روز پیش برایم اتفاق افتاده‌اند. لحظه‌ی دستگیری پدرم، من خواب بودم، ندیدم. اما این که ما در طی ۴ سال دائما بین شهرمان با شیراز، محلی که پدرم زندان بودند، در حال تردد بودیم. ماهی یک بار، دو ماهی یک بار، تمام تعطیلات نوروز و تعطیلات تابستان، محلی که ما برای تفریح و گذراندن تعطیلاتمان می‌رفتیم شهر شیراز بود. بنابراین چهار سال در ذهن من کاملا حک شده و خاطرات بسیار زنده هستند.

چیزی که من به خاطر می‌آورم، یادم است که هوا تاریک بود، من یادم می‌آید ما پیاده می‌رفتیم به سمت منزل عمه‌ام. شاید نیم ساعت قبل از آن یا یک ساعت قبل از آن ماموران ریخته بودند داخل خانه‌ی ما و پدرم را برده بودند. متاسفانه برادرهای من آن صحنه برایشان کاملا زنده است و آن صحنه‌ها را دیده‌اند. ولی من در آن هیاهو خواب بودم و ظاهرا هم شبی بود که من  اولین دندان شیری‌ام کنده شد و افتاد. خاطرات، متاسفانه حتی دندان‌های من هم مرا مرتبط می‌کند با زندان پدرم، اعدام ایشان و آن سال‌های خیلی سیاه. و  بسیار نگران‌کننده بود؛ برادرانم تعریف می‌کردند که وقتی ماموران ریختند داخل خانه، آنها چه صحنه‌ای را دیدند، که بابا کجا نشسته بود، چه حالی داشت و چه اتفاقی افتاد. او را بردند و دائما خانواده در اضطراب بودند. ما شب منزل عمه‌ام رفتیم، آنها را در جریان گذاشتیم و تا هفت ماه، ما از ایشان هیچ خبری نداشتیم. فقط می‌دانستیم که در کمیته‌ی خلیلی در شیراز بازداشت است. طی هفت ماه دائما با مادرم به شیراز می‌رفتیم پشت در، نمی‌گذاشتند و ملاقاتی در کار نبود و ما باز برمی‌گشتیم. و هفت ماه ایشان زیر شکنجه بودند.

آن شب اولین دندان شیری‌ام افتاد. حتی دندان‌های من هم مرا مرتبط می‌کند با آن سال‌های سیاه زندان و اعدام پدرم.

من از این صحبت‌ها چیزی به یادم نمی‌آید. فقط آن حس ناامیدی را فقط به خاطر می‌آورم که ما هفت ماه رفتیم و [پدرم] اجازه‌ی ملاقات نداشتند. ظاهرا فقط می‌گفتند که اجازه‌ی ملاقات ندارند و مأیوسانه برمی‌گشتیم. تا هفت ماه ادامه داشت این جریان. البته من این را به خاطر دارم، به خاطر دارم که احتمالا بعد از گذشت آن هفت ماه، ایشان را ما در کمیته دیدیم، آن جا بچه‌ها را هم اجازه دادند، ما رفتیم داخل و من پدرم رو داخل کمیته دیدم. اما بعد از آن پدرم را فرستادند به زندان عادل‌آباد شیراز.

من صحنه‌ای یادم هست، این که پدرم مرا بغل کرد، داشت می‌برد داخل و حتی من میله‌هایی را دیدم. نمی‌توانم بگویم توهم است، چون از آن سال‌ها کاملا این صحنه را یادم است و ماموران جلو او را گرفتند و گفتند بچه‌ها را این جا نمی‌توانید ببرید. در همین حد یادم است که من آن لحظه داخل کمیته همراه پدرم بودم و مرا بغل کرده بود. و صحنه‌های دیگری که یادم است این است که ما و چند تن از فامیل‌های نزدیک که آنها هم پدرشان همراه با پدر من دستگیر شده بود، دائما می‌رفتیم پشت یک در خیلی بزرگ بود. آن جا مامان التماس می‌کرد، خواهش می‌کرد و ما را راه نمی‌دادند و باز برمی‌گشتیم.

آن زمان با اتوبوس‌ها و ماشین‌های آن زمان یادم است دقیقا ۶ ساعت بود، [از شهر ما تا شیراز] ۴۰۰ کیلومتر فاصله است.

زیاد می‌رفتیم. مطمئنم حداقل ماهی یک بار را می‌رفتیم. تعطیلات نوروز را می‌رفتیم، تابستان می‌شد می‌رفتیم و من خاطراتی که از آن چهار سال دارم بیشتر در شیراز است تا این که در منزلمان. خیلی خاطره‌ی خاصی [از منزلمان] ندارم، مگر اینکه باز مرتبط است با زمان‌هایی که پدرم در زندان بود و جریاناتی که اتفاق می‌افتاد و ربطی به آن جریان [زندانی بودن پدرم] داشت.

پدر من کشاورز بودند. هم دامداری داشتند و هم کشاورز بودند.

منطقه‌ی ما محصولاتی مثل گردو خیلی مرسوم است. درخت گردو داشتند. گندم می‌کاشتند، دامداری وسیعی داشتند. 

بله، من قطعا این‌ها را یادم است. متاسفانه چون پدر کارمند نبودند که حقوق مشخصی داشته باشند. هرچند اگر هم کارمند بودند شاید حقوقشان قطع می‌شد، نمی‌دانم. ولی چیزی که یادم است خیلی مشکلات مالی زیاد داشتیم و تنها منبع درآمد مادر من، چون مادرم خانه‌دار بودند، یکی دو باب مغازه بود که داشتیم و ایشان آن زمان کرایه می‌دادند و خوشبختانه زمانی بود که مثل الان اینقدر گرانی نبود، حداقل مادر با آن درآمدی که از آن مغازه‌ها داشتند هم مخارج خانه را تأمین می‌کردند و هم مایحتاج ما را آماده می‌کردند و هم اینکه دائما ما در این سفر بودیم، سفر به شیراز، برگشتن، کمکی که باز از نظر مالی به پدرم می‌کردند در زندان. ولی گرفتاری مالی بله بود، به شدت.

این جوری می‌توانم به شما بگویم که گاه مادرم مجبور می‌شد اگر طلایی از خودش بود یا از من بود بفروشد که حالا بتواند خرج سفر را تامین کند. هیچ وقت یادم نمی‌آید از نظر خورد و خوراک دچار مشکل شده باشیم، ولی فکر می‌کنم بیشترین درگیری ما این بود که مادر بتواند پولی برای پدرم بفرستد و این که خرج سفر را در بیارود. چون آن جا هم می‌رفتیم هیچ حمایتی صورت نمی‌گرفت، گاها ما دو سه روز شیراز می‌ماندیم تا بتوانند ملاقات بگیرند. حالا چه ملاقات پشت کابین، چه حضوری؛ و دو سه روز ما باید شیراز می‌ماندیم و در مسافرخانه‌ها بودیم. خوب، این‌ها همه هزینه می‌برد و به‌سختی مادر این‌ها را تأمین می‌کردند.

مشکلات مالی زیاد داشتیم … گاهی مادرم مجبور می‌شد طلای خودش یا من ا بفروشد تا بتواند خرج سفر را تامین کند یا پولی برای پدرم بفرستد.

خوشبختانه پدر من وجهه‌ی خیلی مثبتی بین فامیل و همسایه‌ها داشتند، خیلی و ما از این جهت همیشه مورد احترام بودیم، خوشبختانه.  تنها خاطره‌ای [که] از مدرسه‌ها دارم، این است که من شخصا خودم خیلی سعی می‌کردم مثبت باشم و از این جهت مثبت بودم که مبادا با بچه‌ها وارد درگیری بشوم و آنها به من بگویند تو پدرت زندانی است. یعنی بسیار مراعات می‌کردم. چیزی که هنوز در من نهادینه شده و من هنوز هم که هنوز است همیشه سعی می‌کنم که درگیر نشم با کسی که مبادا مورد بی‌احترامی قرار بگیرم و یا باعث بشوم که پدر من مورد قضاوت قرار بگیرد، چه آن زمانی که زندانی بود و بچه‌های دیگر بفهمند پدر من زندانی است و چه در طول ۸-۳۷ سالی که اعدام شدند این که بگویند پدرت اعدامی است. سعی کردم با کسی درگیر نشوم و این یک مشکل خیلی بزرگ است.

در مدرسه خیلی سعی می‌کردم مثبت باشم. مبادا با بچه‌ها وارد درگیری بشوم و آنها بگویند «تو پدرت زندانی است.»

ببینید از آن جهت که من هیچ وقت نمی‌توانم مثل یک آدم عادی با دیگران برخورد کنم، متوجه می‌شوید؟ حتی زمانی لازم باشدبا کسی درگیر بشوم، حتی لفظی. چون از این می‌ترسم که در آن لحظه کافی است به من بگوید تو پدرت اعدامی است. متوجه هستید؟ فکر کنم یکی دو بار این اتفاق افتاده بود، حالا یا برای دوستانم بود، یکی دو مورد یادم استبرای خودم بعد از اعدام پدرم صورت گرفت که به خاطر دعوای مدرسه کسی به من گفت، پشت سرم گفته بودند که این‌ها لقمه‌ی حرام خوردند و پدرشان اعدام شده و اجتماع متاسفانه این تصور را دارد. بدون این که بفهمند که سیستم قضایی ما چه نقص‌هایی دارد و پدر من چه پروسه‌ای را پشت سر گذراند تا این که به چنین سرنوشتی دچار شد. این یکی از مشکلات بزرگ خانواده‌های افراد اعدامی است.

ببینید نه تنها من، فکر می‌کنم که من یکی از هزاران هستم. به عنوان مثال، من خودم را می‌گویم. من شخصاً هیچ وقت در مورد اعدام پدرم صحبت نمی‌کنم، مگر این که از من پرسیده شود و این که آن لحظه بدانم که باید حقیقت را به این شخص، به این گروه، به این سری از دوستان بگویم. من شخصاً خودم همیشه وقتی فکر می‌کنم که چرا دوست ندارم بگویم، چون دوست ندارم مورد قضاوت قرار بگیرم، بیشتر پدر من. یعنی دوست ندارم. چون دیگران ادامه شاید ندهند. پدرت چی شده؟ پدرم مرده. چی شده مرده؟ اعدام شده. متوجه می‌شوید؟ متاسفانه کلمه‌ی اعدام، یعنی اینکه این شخص این قدر خبیث بوده، این قدر شیطانی بوده، این قدر جرم سنگین انجام داده که حاکمیت چیزی جز حذف او ندیده است. در صورتی که  پدرم هیچ کدام از آن‌ها نبود و امثالهم، مثل پدر من، شاید ۹۹ درصد افرادی که اعدام شده‌اند در این کشور همین وضعیت را دارند. به پدر من یک اتهام بسته شد و ایشان هفت ماه شکنجه شدند. شکنجه شدند و بعد از هفت ماه قبول کردند که آره، من با این شخص چنین معاملاتی را انجام می‌دادم. و این شد که پدر من اعتراف کرد به جرمی که انجام نداده بود و ایشان کاملاً بی‌گناه بود. نه تنها ایشان، در مورد آن پرونده که پدر من ربط داشت به آن پرونده، ۱۴ نفر اعدام شدند. از این ۱۴ نفر فکر کنم فقط آن شخصی که از ایشان جنس و مواد گرفته بودند فقط مجرم بودند. بقیه همه به هم اعتراف کرده بودند. می‌زدند [که] اعتراف کن، اعتراف می‌کرد. خوب حالا تو به چه کسی فروختی؟ باز می‌زدند. ایشان مثلا پدر من نمی‌دانم که ایشان هم اعتراف کرده یا نه [در رابطه با دیگران] ولی به صورت یک زنجیر پای بقیه هم وسط کشیده می‌شد. متاسفانه پروسه‌ی قضایی‌شان اصلاً عادلانه نبود. ایشان اصلا وکیل نداشتند و آن سال‌ها اصلا چیزی به اسم وکیل وجود نداشت. و در نهایت، بعد از چهار سال که هیچ حکمی به ایشان و کلاً به افرادی که دخیل بودند در این پرونده داده نشد، ناگهان گفتند حکم اعدام و چند روز بعد ایشان اعدام شدند. حتی جایی برای اعتراض پدر من و دیگر دوستانشان اصلا نبود. بنابراین وقتی من به کسی میگویم پدر من اعدام شده، دوست ندارم. شاید به من چیزی نگوید، ولی اصلا دلم نمی‌خواهد حتی پس ذهنش نسبت به پدر من، خانواده‌ی من، این فکر کند که این‌ها چه مجرمین خطرناکی هستند؟ چه کار ناپسند و شرورانه‌ای پدر ایشان انجام داده که اعدام شده، معدوم شده، محو شده، این خیلی سخت است. و این فکر می‌کنم توی اکثر ما هست و برای ما یک راز است.

اعدام یعنی شخص این‌قدر خبیث و شیطانی بوده، این قدر جرم سنگین انجام داده که حاکمیت چیزی جز حذف او ندیده است؛ اما پدرم هیچ کدام از آن‌ها نبود.

من خودم دیدم. یعنی ما به ملاقات حضوری می‌رفتیم. نمی‌دانم حالا بلافاصله بعد از آن هفت ماهی که زیر شکنجه بودند، من این آثار [شکنجه] را روی کمرشان و کف پاهایشان دیدم یا طی سال‌های بعد هم این آثار بود. ولی چیزی که من یادم است وقتی به ملاقات حضوری ایشان رفته بودیم، خانواده‌ام بودند، خاله‌هام حتی یادم است که خاله‌هایم بودند، فکر کنید من آن زمان ۶ سالم بود ولی این تصویر است که من از آن زمان، از ۶ سالگی دارم به دوش می‌کشم. من این آثار را روی کف پای ایشان و روی کمرشان دیدم. ایشان تعریف کردند که خیلی شکنجه شده بودند و به خاطر آن روحیه‌ی آزاده، دامدار، عشایری، ایشان خیلی شخص قوی‌ای بودند، خیلی شخص شجاع و نترسی بودند.

هیچ چیز از پدر من و چند نفری که من در طی آن سال‌ها که می‌رفتیم و می‌آمدیم و از هم‌شهری‌های ما بودند، متاسفانه از هیچ کدام هیچ چیز گرفته نشد. هیچ چیز که ثابت کند ایشان در این کار مشارکت داشته‌اند، دست به  خرید و فروش زده‌اند، هیچ چیز. یعنی فکر کنید مثلاً یک شب بریزند خانه‌ی من و شما. من و شما رو ببرند در صورتی که در خانه ما هیچ چیز نبود، هیچ! و ثابت هم نشد. صرفا زیر شکنجه اعتراف گرفتند و همان اعتراف را علیه ایشان و دیگر دوستانشان استفاده کردند.

ایشان، شخصی که متهم اصلی پرونده، من یادم نمی‌آید ولی از همان زمان که پدر دستگیر شد یا از قبل از آن که فهمیدیم ممکن است ایشان هم دستگیر شوند، این داستان بارها بازگو شده است. شخصی که متهم اصلی بود از پدر من ماشینش را خواست و پدر من می‌دانستند که ایشان ماشین را برای چه می‌خواهد، ماشینشان را نداده بودند. و آن شخص که خیلی سرخورده شده بوده، وقتی از خانه‌ی ما بیرون می‌رود بهشان می‌گوید، اخطار می‌دهد که من دارم یک بار [مواد مخدر] می‌برم شیراز و اگر من را دستگیر کنند، من روی شما اعتراف می‌کنم. این شاید در آن لحظه چیز خیلی مضحکی بود، اما متاسفانه ایشان در همان سفر دستگیر شدند و تا چند وقت پدر منمتواری بودند، چون می‌ترسیدند. یادم نمی‌آید چقدر طول کشید، ولی پدر من دیگر خسته شدند و برگشتند. و حتی خیلی اقوام به ایشان اصرار می‌کردند که به هیچ عنوان خانه نمان چون [ماموران] شما را خواهد گرفت. ولی پدر من می‌گفت که من کاری نکردم که بخواهند من را بگیرند و دقیقاً همان شب که برگشت خانه، آمدند و ایشان را دستگیر کردند.

کسان دیگری که بودند فامیل ما نبودند، ولی خوب جزو همسایگان ما بودند، آنها را می‌شناختیم و بعد هم در طی سفرهایی که می‌رفتیم و می‌آمدیم با خانواده‌هایشان آشنا شده بودیم. من شخصاً خودم فکر می‌کنم ۴ یا ۵ نفر از آنها را می‌شناسم اگر اشتباه نکنم که همه اعدام شده‌اند.

اما از نظر خوراکی، نمی‌دانم خورد و خوراک و این چیزها، فکر نکنم، یادم نمی‌آید چون خیلی بچه‌تر بودم. من پنج ساله بودم که پدر را دستگیر کردند و  ۹ ساله بودم که ایشان اعدام شدند. در آن سال‌ها فقط خاطراتی که دارم از زندان عادل‌آباد شیراز بود، مسیری که می‌رفتیم، سختی‌هایی که در راه مادرم تحمل می‌کردند، ما تحمل می‌کردیم. راهروهایی که به شوق دیدن پدرم در زندان ما یکی پس از دیگری خوشحال بودیم که این در باز شد، برویم مرحله‌ی بعد. من حتی آن راهروها را کاملاً یادم است که به چه طریق بود. چقدر ما را نگه می‌داشتند، در باز می شد، باز می‌رفتیم راهروی بعدی. در باز می‌شد، سالن بعدی، می‌ایستادیم تا این که نوبتمان بشود.

خاطرات که از آن سال‌ها دارم از زندان عادل‌آباد شیراز است. راهروهایی که به شوق دیدن پدرم در زندان ما یکی پس از دیگری خوشحال بودیم که این در باز شد، برویم مرحله‌ی بعد.

زمانی که حکمشان آمد من یادم است که ما رفتیم ملاقات ایشان، فکر می‌کنم بعد از ماه رمضان بود، اگر اشتباه نکنم. من، مادرم و به همراه ۲ تا خانم دیگر که یکی برادرشان زندان بود و دیگری همسرشان، رفتیم طبق معمول ملاقات پدرم. آن جا رفتیم به ما گفتند که آنها را برده‌اند اندرزگاه. آن زمان من یادم می‌آید اندرزگاه جایی بود وقتی شخصی را می‌خواستند اعدام کنند، می‌گفتند بردند اندرزگاه. یک ماه ایشان را اندرزگاه نگه داشته بودند. وقتی به ما ملاقات دادند، خانواده‌ها خیلی به هم ریخته بودند، خیلی گریه می‌کردند. چون من زمان کودکی می‌دانستم اندرزگاه جایی است که شخص اعدامی را می‌برند آن جا. و مادر از ایشان پرسید، در حالی که گریه می‌کرد، چرا شما را بردند اندرزگاه؟ گفت نگران نباشید، مشکلی نیست. نمی‌دانم حالا چه توجیهی آورد، ولی ما قانع نشدیم. و یادم است که خیلی از آن خانم‌ها، مادرم و دیگران که همراه مادرم بودند خیلی پیگیر این قضیه بودند و تمام این مسیر را این‌ها گریه می‌کردند، تمام این مسیر را، چه داخل ترمینال بودیم … 

نمی دانم چقدر بعد از آن، ما به شهرمان برگشتیم و دائما این ترس و دلهره را داشتیم که چرا آنها را به اندرزگاه برده‌اند. یکی می‌گفت حالا می‌خواهند اعدامشان کنند، یکی می‌گفت نه، موقتی است. ولی پدرم در همان ملاقات به خاله‌ام که همراه ما بود، گفته بود که من بچه‌هایم را به شما سپردم و تا حدی قطعی بود که می‌خواهند اعدامشان کنند، ولی خوب ما نمی‌خواستیم باور کنیم. متاسفانه به ما هم اعلام نشد می‌خواهند اعدامشان کنند، چند وقت بعد، دقیقاً نمی‌دانم چند وقت بعد شایعه شد که اعدام شدند و حتی فکر می‌کنم بعد از آن سفر مادر من به همراه همسران یکی از افرادی که بعداً اعدام شدند یک سفر داشتند تهران که شاید بتوانند آقای خامنه‌ای را از نزدیک ببینند که، نمی‌دانم، به دادشان برسد، اگر اشتباه نکنم. ایشان رفتند تهران، آن جا به آنها گفتند که خیلی دیر آمدید، اینها را الان اعدام کردند. حالا تصور کنید آن دو زن کل آن مسیر هزار و چند کیلومتری را با چه حال رفتند و با چه حالی برگشتند. و وقتی برگشتند باز فامیل همه پرس‌وجو می‌کردند که ببینند بالاخره چی شد. تا این که من یادم است یک روز منزل ما ناگهان شلوغ شد، فامیل آمدند، یکی پس از دیگری و باز همه منتظر خبر بودند. تا این که یکی از فامیل آمد، دیدیم خیلی پریشان است، توی سر و صورت خودش می‌زند و گفت که بله، آنها را کشتند. دقیقا یادم نمی‌آید، شاید برادرانم بهتر یادشان باشد، ولی چند روز فکر می‌کنم از اعدامشان گذشته بود که ما خبردار شدیم که آنها را اعدام کردند و تماس گرفته بودند که بیایید جنازه‌ها را ببرید. باز فامیل با ماشین رفتند، عقب یک ماشین را پر از جنازه کردند و برگشتند به شهرمان و جنازه‌ی هر فامیلی را تحویل دادند. فکر می‌کنم ۵-۴ تا جنازه را آوردن به شهر، به شهرمان.

من چیزی که از آن زمان یادم است، مادرم بین آن همه هیاهو و شیون و سوگواری فقط نگران این بود که به بچه‌های من کسی دلسوزی نکند، دست نوازش روی سر بچه‌های من نکشید. یعنی نمی‌دانم چه‌جور این توانایی را داشت در آن لحظه، بین آن تمام آن مراسم‌، تاکیدشان این بود که دلتان به بچه‌های من نسوزد. مبادا دست نوازش روی سر بچه‌های من بکشید. حق ندارید احساس دلسوزیتان را نسبت به آنها نشان بدهید. این تصاویری هست که من از آن زمان یادم هست. و یادم است تا سالیان سال بسیار حساس شده بودم. الان که فکر می‌کنم آن زمان نمی‌دانستم دلیلش چیست. ولی الان که به گذشته برمی‌گردم، یادم می‌آید که خیلی حساس شده بودم، یعنی کسی کوچکترین حرفی به من می‌زد، من فقط گریه می‌کردم. شاید تا ۴-۵ سال این حالت در من بود. ما، فکر می‌کنم بین تمام خانواده‌‌های اعدامی است که، در مورد آن سال‌ها، آن زمان، اصلاُ با هم صحبت نمی‌کنیم -که باز در مورد دلایلش هم توضیح خواهم داد- اصلا صحبت نمی‌کنیم. 

مادرم بین شیون و سوگواری نگران این بود که به بچه‌های من کسی دلسوزی نکند، دست نوازش روی سر بچه‌های من نکشید.

مادرم خیلی شخصیت قوی داشتند، خیلی قوی بودند و به خاطر شرایطی که از کودکی داشتند، نحوه‌ی زندگی که داشتند کلا با سختی زندگی کرده بودند، روحیه‌ی خیلی قوی‌ای داشتند. حداقل در آن زمان‌ها ما این طور فکر می‌کردیم که ایشان خیلی شخصیت قوی دارند، ایشان خیلی خرد نشدند و ستون محکمی برای ما بودند و هستند. ولی الان که من بزرگ شدم  و جرأت کردم به آن سالها فکر کنم – چون من سالیان سال به این مساله فکر نمی‌کردم، خیلی کم فکر می‌کردم، چون فکر کردن به آن هم حتی سخت است – اما و شرایط جسمی مادرم را الان می‌بینم، می‌بینم که ظاهر محکمی داشتند، ولی ایشان از درون بی‌نهایت داغان بودند و الان دیگر چیزی از ایشان نمانده است. سوی چشم‌هایشان را از دست داده‌اند، فشار خون دارند، دیابت دارند، تمام بیماری‌ها را ایشان دارند و وضعیت جسمانی خیلی وخیمی ایشان دارند. ولی در آن سال‌ها خیلی استقامت نشان دادند، خیلی قرص و محکم بودند. هیچ وقت جلوی ما گریه نکردند، هیچ وقت در آن مورد صحبت نکردند، هیچ وقت احساس ضعف از خودشان نشان ندادند. و من این را یک نکته‌ی خیلی مثبت در زندگی خودم و برادرانم می‌دانم که اگر مادرم ضعفی از خودش نشان می‌داد، دیگر چه اتفاقاتی می‌توانست برای ما بیافتد، چه ضربه‌های روحی بیشتری می‌خوردیم و حتی خاطرات تلخ‌تری من می‌توانستم از آن زمان داشته باشم. ولی ایشان خیلی قوی و محکم ادامه دادند...

چیزی که باعث تعجب من است این است که خوشبختانه [اعدام پدرم] اصلا تاثیری بر تحصیلات من نگذاشتبه ظاهر-  چون همیشه دانش‌آموز ممتازی بودم. دانشگاه قبول شدم، تا کارشناسی ارشد هم خواندم. برادرهایم هم دیپلم گرفتند، همیشه هم شاگردهای خوبی بودند، خوب، متوسط بودند. ولی دیگر ادامه تحصیل ندادند. ولی حداقل توانستند مدرک دیپلمشان را بگیرند. من الان با دیگر خانواده‌های اعدامی‌ها مقایسه می‌کنم، حداقل ما تحصیلاتمان را ادامه دادیم...

ما دیگر بعد از فوت پدرم آن منبع مالی را از دست دادیم، نه دامداری داشتیم، نه کشاورزی داشتیم، نه سهمی داشتیم. پدر من تک پسر بودند و مادرم که توان انجام این کارها را نداشتند…

منبع زندگی ما صرفا درآمدی بود که مادرم از اجاره دادن مغازه‌ها داشتند.

مسلما خیلی تأثیر داشت. من اگر پدرم بود و اگر [پدرم] اعدام نشده بود، من مسلما شهر بهتری دانشگاه قبول می‌شدم، رشته‌ی بهتری قبول می‌شدم و از استعدادی که دارم، به نحو بهتری می‌توانستم استفاده کنم. من یادم است زمانی که برای کنکور می‌خواندم، شرایط مالی خانواده خیلی بد بود، خیلی. و به همین صورت توان من در ثبت نام کلاس‌ها کمتر شد. امکانات من خیلی کم بود. من تنها با اتکا به منابعی که در دسترس بود، خواندم و دانشگاه قبول شدم. ولی مسلماً اگر چنین ضربه‌‌ای نخورده بودم و چنین پشتوانه‌ای را از دست نداده بودم، مسلماً خیلی شرایط برای من فرق می‌کرد. و من می‌توانم بگویم از زمانی که من ۱۸-۱۷ ساله شدم یا شاید ۱۷-۱۶ ساله، آن زمان‌ها دیگر این درآمد مالی جوابگو نبود و خیلی سخت بود، شرایط خیلی سخت بود، نسبت به سال‌های قبل‌تر. نمی‌دانم حالا، مسلما همه چیز گران‌تر شده بود، این درآمد بسیار پایین بود  و شاید همین دلیلی شد که برادرهای من هم نتوانستند ادامه‌ی تحصیل بدهند. ولی من با همان امکانات کمی که بود تلاشم را کردم و ادامه‌ی تحصیل دادم. ولی این ادامه‌ی تحصیل دادن بسیار سخت بود، صرفا به خاطر مسائل مالی. اما از نظر اعدام پدرم، من حتی یادم است زمانی که دانشجوی دوره‌ی لیسانس هم بودم، وقتی دوستانم از من می‌پرسیدند که پدرتان به چه دلیل فوت کردند، من همیشه می‌گفتم ایشان تصادف کردند. هیچ وقت به کسی نگفتم که پدر من اعدام شدند. و بعد از گذشت شاید حدودا بیست سال، اگر اشتباه نکنم، من چندی پیش به دوستانم گفتم که پدر من اعدام شدند، دوستانی که از آن زمان داشتم، دوستای خیلی صمیمی‌ من. ولی چون از شهرهای دیگر بودن و دسترسی به خانواده‌ی من نداشتند، نمی‌توانستند اطلاعات خاصی به دست بیاورند، داستان من را باور کرده بودند و من شاید حدودا یک سال پیش بود که این جرأت را پیدا کردم و به دوستانم گفتم که پدر من اعدام شدند... 

 زمانی که دانشجوی دوره‌ی لیسانس هم بودم، وقتی دوستانم از من می‌پرسیدند که پدرتان به چه دلیل فوت کردند، می‌گفتم تصادف کردند.

بیان حقیقت در کل خیلی سخت است، ولی من حس می‌کردم این قدر اعتماد به وجود آمده بود و آن قدر شرایط جامعه را مساعد می‌دیدم که بتوانم راحت با دوستانم در این زمینه صحبت کنم و واکنش دوستانم مسلماً تأثیر مثبتی گذاشت و خوشحال شدم آن لحظه مورد قضاوت بد قرار نگرفتم...

شما از من پرسیدید که در چه مرحله‌ای از زندگی من اعدام پدر من بسیار تاثیرگذار بود و من الان چیزی را که می‌خواهم بگویم شاید شما اولین کسی هستید که من در این مورد دارم راحت صحبت می‌کنم. چون حس می‌کنم که دیگر جایی برای کتمان و نگه داشتن این مسایل نیست. چون متوجه شدم که این درد من، که من فکر می‌کردم پدرم را کشتند، اعدام شدند، یک درد شخصی است و یک اتفاق شخصی است و من بعضی مواقع با یادآوری آن عصبی می‌شوم، ناراحت می‌شوم و یک مدت دچار افسردگی می‌شوم. اما به خاطر دلایلی، من در چند ماه گذشته متوجه شدم که این صرفا یک افسردگی نیست و من تنها کسی نیستم که دچار این افسردگی‌ها می‌شوم. بلکه آسیب روحی که به ما وارد شده بسیار فراتر از یک افسردگی است که هر از گاهی سراغ هر کدام از ما می‌آید. و من دیدم در آن خانواده، افرادی که آن زمان با پدر من اعدام شدند، بچه‌های آنها چه سرگذشت‌های تلخی دارند و هنوز چه قدر دارند رنج می‌بردند و چقدر هنوز درد دارند، این درد روحی تبدیل شده به دردهای فیزیکی، به رابطه‌های نادرستی که اعضای خانواده‌ها با هم دارند و این باعث شده که من الان راحت در این مورد صحبت کنم و صرفا هدفم این است که کمکی باشد برای دوستانم که الان در کشورمان دارند عذاب می‌کشند، من‌جمله برادرهای خودم، چون دردشان را بهتر می‌فهمم. بچه‌هایی که آن زمان از من هم کوچک‌تر بودند و همراه با پدر من، پدرهایشان را از دست دادند و من این مدت با آنها تماس داشتم و دیدم که چقدر شرایط زندگی آنها به نسبت من سخت‌تر است و اگر من در این مورد صحبت می‌کنم، علی‌رغم این که صحبت در این مسئله به‌خصوص که می‌خواهم به شما بگویم خیلی برای من سخت است، ولی من صرفاً برای این که شاید کمکی بشود، برای آگاهی جامعه از انگ‌هایی که می‌چسبانند، از قضاوت‌های نادرستی که می‌کنند، لازم می‌دانم که در این مورد صحبت کنم.

ببینید الان پسر من ۵ ساله است و چند وقتی است متوجه شده که یک پدربزرگ دیگر هم داشته و بارها از من می‌پرسد که تو پدرت را از دست دادی؟ پدرت مرده؟ می‌گویم آره. می‌گوید چی شد [که پدرت] مرد؟ دقیقا چند روز پیش بود، گفتم ایشان تصادف کردند. گفت چی شد تصادف کرد؟ یک داستان ساختگی به ایشان گفتم و ایشان گفت مامان دلت خیلی براش تنگ شده؟ و من نمی‌دانم طبق عادتی که داشتم یا برای این که پسرم ناراحت نشود، گفتم نه خیلی ناراحت نیستم، دیگر گذشته، یک کم [ناراحتم] و من هنوزم به پسرم نمی‌توانم واقعیت را بگویم و جدیدا کلمه‌ی اعدام را چون زیاد می‌شنود، می‌پرسد مامان اعدام یعنی چی؟ میگویم یعنی اذیت کردن، کسی را زندان بیاندازند می‌شود اعدام کردن. مسلما من تا چند سال دیگر مجبورم که این واقعیت را به پسرم هم بگویم و این داستان همچنان ادامه دارد، و من همچنان باید این داستان را تعریف کنم و همچنان باید بگویم که پدربزرگ او انسان پاکی بود…

پسرم تازگی‌ها می‌پرسد اعدام یعنی چه؟ هنوز نمی‌توانم به او واقعیت را بگویم. اما مسلما تا چند سال دیگر مجبورم این واقعیت را به پسرم بگویم.

[دکتر مشاور روانشناس] اولین تشخیص که به من دادند گفتند که شما در طول این سال‌ها افسردگی شدید نداشتید، افسردگی نبوده مشکل شما، بلکه مشکل شما تروما است، چون بعد از گذشت ۳۰ سال از آن زمان، شما می‌گویید که وقتی تلویزیون نگاه می‌کنم این چوبه‌ی دار نشان می‌دهند شما ناخودآگاه یاد پدرتان می‌افتید و هر چیز که مربوط به اعدام باشد شما را یاد ایشان [پدرتان] می‌اندازد. و ایشان گفتند که ضربه و آسیبی که به ما وارد شده تروما است و من نیاز است ترومادرمانی بشوم و ایشان نامه دادند که در فرصت مناسب چندین جلسه تحت نظر روانکاو قرار بگیرم. در آن لحظه چیزی که به ذهن من رسید و من خیلی دچار شوک شدم، این بود که من همیشه فکر می‌کردم بین برادرانم و دیگر دوستانی که از نزدیک می‌شناختم و پدرشان را از دست داده بودند، فکر می‌کردم من از همه سالم‌ترم و  این تاثیر برای من کمتر از بقیه بوده است، کمتر آسیب دیدم. وقتی که متوجه شدم که شدت ضربه روی من نوعی چقدر زیاد بوده، من یاد برادرانم افتادم. یاد دوستان عزیز دیگری افتادم که چندی پیش با آنها صحبت داشتم که در مورد اعدام پدرشان با من صحبت کنند، از خاطراتشان بگویند، از تاثیرات [اعدام] بگویند و متوجه شدم که چقدر آنها، حتی بیشتر از من، دارند عذاب می‌کشند. من در آن لحظه که دکتر آن حرف را به من زد، اصلاً به خودم فکر نکردم. یک آن به این فکر کردم که پس چه ترومای وحشتناک‌تری، چه ضربه‌ی کاری بیشتری به آنها وارد شده است. آنها باید چه کار کنند؟ الان در ایران دارند عذاب می‌کشند و خودشان نمی‌دانند که این‌ها همه به خاطر اتفاقی است که ۳۰ سال پیش برایشان رخ داده است. 

این مصیبت هنوز برای آنها تازگی دارد، کما این که برای ما هم دارد. این که من اینجا نشستم بعد از ۳۰ سال دارم در مورد پدرم صحبت می‌کنم و آن خاطرات را دارم مرور می‌کنم، آن صحنه‌ها را دارم به یاد می‌آورم، این نشان می‌دهد که این درد، درمان نشده و درمانش هم به این راحتی‌ها نیست. اول باید شناخته شود، اول باید پذیرفته شود. من نوعی و دیگر دوستانم باید بدانیم که آن چیزی که ما آن زمان دیدیم یک ضربه‌ی کاری بوده که تا اعماق روح ما نفوذ کرده و ما الان همه بیمار هستیم. یک افسردگی شدید نیست، بلکه یک تروما است، نیاز به درمان خاص دارد، نیاز به رسیدگی دارد. والا همین طور که به نسل‌های بعد از ما منتقل خواهد شد.

این که بعد از ۳۰ سال دارم در مورد پدرم صحبت می‌کنم و آن خاطرات را مرور می‌کنم، آن صحنه‌ها را دارم به یاد می‌آورم، یعنی این درد، درمان نشده و درمانش هم به این راحتی‌ها نیست.

و مساله‌ای که من در ضدیت با اعدام دارم...[گریه می‌کند] این است که صورت مساله را پاک کنیم. این که یک زندانی سیاسی را اعدام کنیم، یک زندانی مواد مخدر را اعدام کنیم، به هر جرمی، به هر اتهامی شخصی را محو کنیم، این فقط پاک کردن صورت مسئله است.  برای خانواده‌های اعدامی داستان‌های بیشتری به وجود می‌آید. آسیب‌های بیشتری به جامعه دارد وارد می‌شود. اگر پدر من فروشنده‌ی مواد مخدر بود، اگر بود که نبود، واقعاً فکر می‌کنید از خانواده‌ی من چند نفر ممکن است به آن راه کشیده شوند؟ و اگر صرفاً مواد مخدر مسئله بود و جمهوری اسلامی می‌خواست آن را ریشه‌کن کند با اعدام یک گروهی، آیا واقعا ریشه‌کن شد؟ آیا واقعاً مواد مخدر محو شد؟ در صورتی که شما تصور کنید از هر خانواده شخص اعدامی – من به جرئت می‌توانم بگویم – اکثر بچه‌های آنها به دام اعتیاد کشیده شدند و اگر آن تعداد الان در حال حاضر معتاد نیستند، کسانی هستند که حداقل چندین سال با اعتیاد درگیر بودند. یعنی با کشتن یک نفر، شاید به جامعه‌ی معتاد کشور چندین نفر را دارند اضافه می‌کنند. 

اعدام، پاک کردن صورت مسئله است. برای خانواده‌های اعدامی داستان‌های بیشتری به وجود می‌آید و آسیب‌های بیشتری به جامعه وارد می‌شود.

من هرگز نمی‌توانم سیستمی را ببخشم که پدر من را بی‌خود و بی‌جهت سایه‌اش را از سر من گرفت. نه تنها ظلم خیلی   بزرگی را در حق خود او روا داشتند، واین که خدا می‌داند آن چهار سال بر پدر من چه گذشت. فقط می‌توانم بگویم خیلی سخت بود. خیلی وحشتناک است تصور این که چهار سال ندانی چه اتفاقی برایت خواهد افتاد و ممکن است حتی اعدام شوی. به زبان خیلی راحت است، ولی تا آدم در آن موقعیت قرار نگیرد واقعا شدت آن را نمی‌تواند درک کند. اما با اعدام پدر من، هر چقدر که آن سال‌ها برای ایشان سخت بود، برای پدرهای ما و امثالهم، پرونده بسته شده و ایشان جدای از این که آیا دنیایی دیگری هست یا نیست، دیگر وقت آن را ندارد که ببیند یا اصلا آو دیگر نیست که بفهمد تنبیه شده، مجازات شده و آگاه باشد از مجازات خودش، بلکه این خانواده‌ها هستند که این پرونده همچنان برای آنها باز خواهد بود. آن خانواده‌های بی‌گناهی که دارند یک عمر مجازات می‌شوند، یک عمر من دارم مجازات می‌شوم به خاطر جرمی که آیا پدر من انجام داده یا انجام نداده و واقعا من فکر می‌کنم که این بدترین روش تنبیهی است و امیدوارم هر چه زودتر متوقف شود.

تجربه[ای که] من [در] این مدت از همکاری با بنیاد داشتم و صحبت‌هایی که در مورد پدرم داشتم، حداقل این تاثیر مثبت را دارم می‌بینم که خیلی رها شدم و این شجاعت را دارم [که] در مورد پدرم صحبت کنم و از قضاوت دیگران نترسم و این فرصت را برای من پیش آورد که من عمیق‌تر به این مسئله فکر کنم و بدانم واقعا بر ما چه گذشته است. 

پرونده‌ی پدرهای ما بسته شد. دیگر نیستند که بفهمند تنبیه شده‌اند و نیستند که آگاه باشند از مجازات خودشان. این خانواده‌ها هستند که پرونده همچنان برای آنها باز خواهد بود.

دیگر صرفا یک داستان نیست، یک اتفاق تلخ در زمان گذشته نیست، هرچند ما هر روز داریم با آن زندگی می‌کنیم. اما این شجاعت را داشتم که به این مسئله فکر کنم، در موردش بخوانم، ببینم که اعدام چیست و چه تاثیراتی بر روی خانواده‌ها دارد و بتوانم این کمک را به دیگران هم داشته باشم. این شجاعت را داشته باشم حداقل با خانواده‌ی خودم در این مورد صحبت کنم که کار بسیار سختی بود و چیزی بود که در طی این ۳۰ سال اصلا اتفاق نیفتاده بود. نه تنها در خانواده‌ی من، بلکه ‌می‌دانم در خانواده‌های دیگر هم در این مورد اصلاً صحبت نمی‌شود. مسلما بازگو کردن و در مورد آن صحبت کردن خیلی کارگشا است، خیلی. حتی برای خود شخص، خیلی رها می‌شود...