بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

روایت نادر فتوره‌چی از وضعیت زندانیان در زندان فشافویه: جان‌های نیمه‌جان که مرده‌اند و هنوز باید تکان بخورند، عرق بکنند و بگندند

نادر فتوره‌چی
کانال توییتر نادر فتوره‌چی
۳۰ مرداد ۱۳۹۷
گزارش

نادر فتوره‌چی، منتقد پرونده صندوق ذخیره فرهنگیان، که پس از دستگیری برای مدت کوتاهی به زندان فشافویه منتقل شد، در یک رشته توییت گزارشی از مشاهدات خود در این زندان نوشته است:

به شکلی باورنکردنی برای انتقال متهم به زندان (در صورت داشتن تمکن مالی) از او«کرایه» می‌گیرند و طبعا کرایه انتقال به اوین (۱۵هزار) با کرایه انتقال به فشافویه (۱۰۰ هزار) تفاوت «قابل توجه»ی دارد و همین امر موجب شد تا با وجود تاکید قاضی مبنی بر انتقال بنده به «اوین»، به فشافویه منتقل شوم.

از انتقالم به فشافویه به شدت خشنودم. چون این شانس را به بنده داد که وضعیت قرنطینه «زندان موادی‌ها» را از نزدیک مشاهده کنم: «قرنطینه» زندان فشافویه، آنگونه که آنجا مصطلح بود «جهنم» است.

شرایط رفاهی «تیپ» با «قرنطینه» تقریبا شبیه تفاوت شرایط رفاهی‌ای‌ است که به قول خود مددجویان بین «مستراح» و «اتاق خواب» وجود دارد.به عنوان کسی که شرایط قرنطینه را تا کنون سه بار در سه دهه هفتاد، هشتاد و نود تجربه کرده‌ام، به جرات می‌توانم به «وخامت» شرایط قرنطینه در زندان فشافویه شهادت دهم.

در ۴ روز قرنطینه، مددجویان، با هر جرمی و با هر قرار بازداشتی از آب آشامیدنی بدون مزه، تهویه، دستشویی، سیگار و غذای قابل هضم (ماکارونی سرد و نیم پز، برنج زرد سرد و نپخته) محروم هستند.

فشافویه،از آن رو که برای زندانیان معتاد که قدرت تحرک کمی دارند طراحی شده، فاقد« توالت عمومی» ست. توالت، یک سوراخ در کف یک محوطه ۶۰ در ۶۰ سانت بدون شلنگ و روشویی و نور است که با یک پرده از تخت‌ها و کف سلول‌های ۳ در ۳ متر، که ۲۶ تا ۳۲ مددجو در آنها «میلولند» جداشده است.

در سلول‌های قرنطینه (فیزیک‌ها)، سه تخت سه طبقه و دو پتو در کف اتاق وجود دارد. دو پنجره فوقانی فاقد شیشه است، کولر و شوفاژ وجود ندارد، آب از ساعت ۴ بعد از ظهر تا ۷ صبح قطع است و نور با یک لامپ مهتابی ۱۰۰ وات تامین می‌شود که اگر بسوزد، تعویض آن به قول زندانیان «با کرام الکاتبین است».

در سلول‌های قرنطینه، به شکلی نانوشته نظامی طبقاتی و سلسله مراتبی حاکم است؛ به طوری که «تخت‌خواب‌های پنجره‌ای» متعلق به باسابقه‌ترین و یا گردن کلفت‌ترین افراد سلول است (محکومان حبس طویل‌المدت موسوم به «حبس‌کش‌ها»، موادفروشان عمده، اشرار، دعوایی‌ها و سرقتی‌های سنگین)تخت‌خواب‌های عادی (طبقاتی که به پنجره دید ندارند) متعلق به «رده‌ای»ها (خرده‌فروشان مواد، کیف قاپ‌ها، سرقتی‌های پرونده سبک و ....) و کف سلول متعلق به «کف‌خوابها» (معتادان،افغانی‌ها و تازه‌واردان) است.

شرایط «کف‌خوابهای زیرتخت» که معمولا افغانی (افغانستانی) و تزریقی هستند، چیزی شبیه تجربه «تابوت» است. آنها به دلیل کمبود جا، زیر تخت‌های پایین جا داده می‌شوند و معمولا ۳ نفر پس از قرار گرفتن آنها در زیر تخت، به تخت تکیه می‌دهند و بدین ترتیب آنها از هرگونه قدرت تحرک، منفذ نور و جریان هوا محروم می‌شوند.

بوی تعفن ناشی از تعرق بدن و زخم‌های عفونی در سلول‌ها باورکردنی نیست و چون معتادان تزریقی در قرنطینه خماری پس می‌دهند، توان انتقال به محفظه موسوم به «دستشویی» برای شست‌وشو ندارند و این امر باعث افزایش بوی تعفن در سلول می‌شود. بویی که از لحظه آزادی تا اکنون در مشامم می‌پیچد و «ماندگار» است.

بیش از ۵۰ درصد زندانیان قرنطینه معتادان تزریقی و کارتن‌خواب هستند که توان ایستان روی پا ندارند و به جای انتقال به زندان باید به بیمارستان منتقل شوند.

در کل قرنطینه فقط یک «افسر نگهبان» که مامور دولت است وجود دارد و مابقی امورات زندان اعم از پذیرش، خدمات، آشپزی، ناظر شب، انتقال مددجو به زندان توسط خود زندانیان اداره می‌شود.

به غیر از یک افسر نگهبان، یک روحانی (مسئول فرهنگی) و یک «مددیار» نیز از «پرسنل» هستند که البته وجودشان هیچ خاصیتی برای زندانیان ندارد.

نظام اداری خودگردان زندان واجد سلسله مراتب است. وکیل بند و ناظران معمولا زندانیان مالی و پرونده‌های کلاهبرداری و اختلاس هستند که شرایط رفاهی مناسبی اعم از تخت اختصاصی، تلفن، آزادی تحرک در داخل بند، سیگار و پوشیدن دمپایی شخصی و یا حتی جوراب دارنددر رده دوم رفاه-اقتدار «ناظران شب» قرار دارند که آنها نیز معمولا متهمان مالی هستند و رده سوم (پذیرش، خدمات، آشپزی) معمولا زندانیان سرقتی هستند که بیش از دو هفته است به «تیپ» منتقل نشده‌اند.

وفور افراد تحصیل‌کرده در زندان که معمولا پرونده مالی دارند، با توجه به تجربه شخصی بنده در دهه‌های قبل، به طرز باورکردنی‌ای افزایش یافته است و این نکته از حیث «جامعه شناختی» می‌تواند یک «کیس مطالعاتی» بسیار عاجل و ضروری تلقی شود.

پرخاش، تندخویی و نگاه از بالا به پایین به زندانیان تازه وارد تقریبا امری بدیهی است، اما از آن حیث که زندان توسط خود زندانیان اداره می‌شود، زندانیانی که مسئول اداره زندان هستند به مراتب رفتار مناسب‌تری با «هم‌لباسی»ها دارند و اگر چه که با تحکم و فریاد و گاهی مشت و لگد از تازه‌واردان پذیرایی می‌شود، اما پس از مرحله «نسق‌گیری»، می‌توان رگه‌هایی از شفقت را در رفتار زندانبانانی که خود زندانی هستند (البته به غیر از برخورد با معتادان تزریقی و خمارکش‌ها)، مشاهده کرد.

رفتار با شخص من که مورد اتهامی‌ام برای ۹۹ درصد هم‌لباسی‌ها و حتی پرسنل زندان «نامفهوم، ناشناخته و غریب» بود، و اگر چه که با دستبند و پابند به زندان منتقل شدم، فاقد هرنوع توهین و تحقیری چه نزد پرسنل و چه نزد زندانیان مسئول بند بود.

موردی از بی‌احترامی، توهین را در هیچ مرحله‌ای تجربه نکردم و اگرچه جزو زندانیان «کف‌خواب» بودم، از بدو ورود تا انتها مورد لطف و احترام هم‌لباسی‌ها، وکیل بند و ناظرین و البته پرسنل اداری، مامور کلانتری و افسر نگهبان بودم و نشانه آن هم اینکه موهای سرم را علیرغم پروتکل قرنطینه نتراشیدند.

این در حالی است که با معتادان، سرقتی‌ها، «کر و کثیف‌ها» و افغانی‌ها (افغانستانی‌ها) به معنای دقیق کلمه در بدو امر مثل «حیوان» و «احشام» برخورد می‌شود.

فشافویه زندانی برای زندانیان «غیر سیاسی» و «عادی» است که معمولا فاقد هر نوع توجه رسانه‌ای و اعتراضات حقوق بشری هستند و این بزرگترین نقدی است که به کنشگران مدنی و فعالان حقوق بشری وارد است.

توجه به شرایط زیستی «زندانیان عادی» در فشافویه یک ضرورت عاجل، آنی و فوری ا‌ست. کسی در ایران «بی پناه‌تر» و «مظلوم‌تر» از آنها وجود ندارد. آنها به معنای دقیق کلمه «تحت شرایط ضد بشری» قرار دارند و طردی مضاعف را تجربه می‌کنند که تحمل آن، حتی برای یک شبانه روز از توان انسان خارج است.

حتی تجربه یک شب قرنطینه زندان فشافویه، بی‌تردید لطمات جبران‌ناپذیری بر جسم و روح افراد باقی می‌گذارد که اثر آن برای ابد باقی خواهد ماند.

بر سردر زندان فشافویه عبارت «ندامتگاه تهران بزرگ» نوشته شده است. این در حالی است که فشار وارد بر زندانی از حیث روحی و جسمی به حدی شدید است که قدرت تفکر را از فرد سلب می‌کند و اساسا امکانی برای «تامل و ندامت» به او نمی‌دهد.

بخش دیگری از «مصائب فشافویه» مربوط به «بیرون» است. خانواده‌های زندانیان در محوطه‌ای بیابانی روی خاک و نخاله می‌نشینند و هیچ‌کس، که این «هیچ‌کس» شامل چند سرباز وظیفه می‌شود، کوچکترین اطلاعی از بودن یا نبودن زندانی به خانواده نمی‌دهند یا ندارند.

مسئله عدم اطلاع به خانواده زندانی، بیش از هر چیز از آن حیث اهمیت دارد که اکثر زندانیان فشافویه از اقشار تهی‌دست هستند و باید با تاکسی به آنجا رفت و آمد کنند و کرایه تاکسی بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومان است و اگر زندانی آنجا نباشد، هزینه بزرگی برای آنهاست.

در زندان افرادی را دیدم که ۴ روز از بازداشت‌شان گذشته بود و هنوز نتوانسته بودند به دلیل «تراکم جمعیت» از «حق تماس تلفنی دو دقیقه رایگان» استفاده کنند. این مسئله برای زندانیانی که از خانوده‌های فقیر هستند یعنی چندصدهزار تومان هزینه.

از اینکه آزاد شدم، عمیقا دچار عذاب وجدانم و تا ابد نمی‌توانم شرایط دهشتناک «هم لباسی»هایم را فراموش کنم. با دیدن شرایط فشافویه و آن چشم‌هایی که در ناامیدی و بوی تعفن و بی‌پناهی دودو می‌زدند، زخمی عمیق و کاری بر روحم وارد شد به نحوی که با نوشیدن هر لیوان آب، بی‌اختیار اشکم جاری می‌شود.

مسئله بازداشت من، فاقد هر نوع اهمیتی‌ست. آن‌را مطلقا فراموش کنید. در برابر شرایط زندانیان قرنطینه فشافویه که به معنای دقیق «حیات برهنه» مورد اشاره فوکو را تجربه می‌کنند، «جوک» است.

از دیدن حجم توجه رسانه‌ای و لطف و محبت بزرگان و عزیزان به بازداشتم خجالت زده و تا حدی عصبانی هستم. من و پرونده‌ام اولویت ۵۰ هزارم این کشور و شقوق متکثر رنج بشری جاری در آن نیستیم. وضع در زندان‌ها و علی‌الخصوص برای زندانیان عادی از حیث رفاهی وخیم‌تر از چیزی است که بتوان روایت کرد.

در لحظه خروج، دروایش را دیدم. حجم مرام و مهربانی‌شان در همان دقایق اندک کل فشار ساعات قبل را از بین برد. منظره لبخند پر محبتشان از برابر دیدگانم محو نخواهد شد. نصف سیگار بهمن یادگاری دراویش عزیز در آخرین لحظه و آن ۲ نخ لطف آقا موسی، از لوتی‌های حبس‌کش بود که گفت «بری که برنگردی بچه.»

من آدم رقیق‌القلبی نیستم. اما از یادآوری هرلحظه شرایط آن جان‌های «نیمه جان» که هم مرده‌اند و هم هنوز باید تکان بخورند و عرق بکنند و بگندند، بغضم می‌ترکد. قول داده بودم که صدای‌شان باشم. به قولم وفا کردم، اما هرچه می‌نویسم، فکر می‌کنم نابسنده و ناتمام است. امیدوارم مرا ببخشند...