بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

نیما : مأمور به پدرم گفت نترس یکجوری می‌زنیم که بتواند بشیند

نیما / مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۳ آذر ۱۳۹۴
مصاحبه

من نیما هستم، متولد ۲۴ بهمن ۱۳۶۲ در گرگان. تحصیلاتم را تا مقطع کارشناسی در رشته کشاورزی در دانشگاه آزاد گرگان تمام کردم.

شانزده سالم بود که با دختری در تهران که همسایه یکی از بستگان ما بود آشنا شدم. این آشنایی از یک دوستی خیلی ساده شروع شد و حدود ۱۰ سال پیش به ازدواج منجر شد. پیش از ازدواج، او تهران بود و من در گرگان، و ارتباط ما از طریق تلفن بود. هر از گاهی هم به بهانه‌های مختلف مثل بازدید از نمایشگاه به تهران می‌رفتم تا او را ببینم.

شهریور ۱۳۷۹ وقتی هفده سالم بود با دو نفر از دوستانم برنامه چیدیم چند روز برای تفریح به دریای شمال برویم. برای سفر از پدرم خواهش کردم ماشینش را به ما بدهد، اول مخالفت کرد اما بالاخره راضی شد و برای دو روز ماشین را داد. چون هنوز ۱۸ سالم نبود و گواهینامه نداشتم قرار شد یکی از بچه‌ها که تازه گواهینامه گرفته بود رانندگی کند. وقتی راه افتادیم هوا بارانی شد و همین مسئله باعث شد شوخی شوخی تصمیم بگیریم به جای دریا به تهران برویم. خب موقعیت مناسبی بود و من هم می‌توانستم یک قرار با دوست دخترم بگذارم و او را ببینم، به همین دلیل به سمت تهران و به خانه یکی از دوستانم رفتیم.

در تهران با دوست دخترم در منطقه پاسداران قرار گذاشتم. حوالی ساعت دو، سه بعد از ظهر او را دیدم و با ماشین به یکی از کوچه‌های بالای پاسداران که در حال ساختمان سازی بودند و انتهای آن تقریبا بن‌ بست بود رفتیم. دوستم ماشین را در کوچه نگاه داشت تا ما با هم صحبت کنیم و خودشان هم رفتند یک دوری آن اطراف بزنند و غذا بگیرند تا با هم بخوریم. دوستم روی صندلی عقب نشسته بود، من هم دراز کشیده بودم و سرم را روی پاش گذاشته بودم. داشتیم صحبت می‌کردیم که یکدفعه دو درجه دار که سوار موتور گشت بودند وارد کوچه شدند و به سمت ما آمدند. یکی از آنها که حدود سی سال سن داشت در ماشین را باز کرد، بدون سلام و علیک زد توی گوش من و گفت اینجا چه غلطی میکنی؟ همان لحظه دوستان من رسیدند، یکی از آنها در سمت دوست دخترم را باز کرد و گفت تو سریع فرار کن، ما سه تا پسر هستیم اگر مشکلی پیش بیاد ما یک کاری می‌کنیم. دوست دخترم فرار کرد اما چند قدمی که دوید مامور دوم که حدود بیست و هفت - هشت سالش بود راه دوستم را بست و گفت خانم کجا میروی؟ همان موقع من کمی داد و بیداد کردم تا شاید بتوانم یک راه در رو پیدا کنم اما ماموری که توی گوش من زده بود برای ترساندن ما دستش را روی سلاح کمریش گذاشت. در حالت شوک بودیم، دقیقا به یاد ندارم که چه چیزهایی گفتند اما رفتار درستی نداشتند. از طریق بیسیم تماسی گرفتند و ده دقیقه بعد سه مامور با ماشین پیکان سبز کم رنگ که روی سقف آن آژیر بود و نوار سبز پررنگی هم دور آن کشیده شده بود آمدند. به محض اینکه ماشین ایستاد یک افسر حدود سی ساله که درجه او ستوان یکم یا ستوان دوم بود از ماشین پیاده شد و با داد و قال به یکی از آن مامورها گفت «چرا اینها را بازداشت کردی؟ اینها بچه هستند، چرا اینجوری کردی؟» گفت گزارش ۱۱۰ داشتند. به هر حال یکی از مامورین همراه دوستم سوار ماشین ما شد، باقی را هم بدون دستبند سوار ماشین پیکان کردند و به کلانتری پاسداران بردند. به کلانتری که رسیدیم برای ماشین حکم توقیف گرفتند، من حکم توقیف را انگشت زدم و دوباره یکی از همان مامورها به همراه یک سرباز و دوستم ماشین را به پارکینگ مخصوص نیروی انتظامی در پاسداران که فاصله آن تا کلانتری حدود صد و پنجاه متر بود بردند و دوباره به کلانتری برازگشتند. همه مامورین لباس فرم نیروی انتظامی پوشیده بودند یعنی پیراهن سبز کمرنگ با شلوار سبز پررنگ.

کلانتری خانه‌ای دو طبقه‌ بود و دو یا سه خیابان بالاتر از دانشگاه آزاد سازمان مرکز بود. در کلانتری دور تا دور طبقه اول میز چیده بودند٬ و دو اتاق هم در همان طبقه بود.ما را مستقیم جلوی یکی از میزها بردند و آقایی که پشت میز نشسته بود شروع کرد به نوشتن صورت جلسه. در طول این مدت هم از چهار، پنج مامور دیگر شنیدم که می‌گفتند اینها را برای چی گرفتید؟ اینها بچه اند! اما آن درجه داری که ما را گرفته بود با پافشاری تمام می‌خواست که صورت جلسه نوشته شود. از من و دوست دخترم یکسری اطلاعات شخصی مثل نام، نام پدر، محل تولد، شماره تماس و آدرس منزلمان را گرفتند و نوشتند که البته دوست دخترم شماره تماس و آدرس منزل را نداد. صورت جلسه که تمام شد آن را خواندند و از ما و آن مامور خواستند امضاء کنیم. من توانستم قسمتی از نوشته را بخوانم، داخل آن نوشته شده بود «طبق گزارش به محل اعزام شدیم و دیدیم که این آقا و این خانم روی صندلی عقب ماشین در حال اعمال نامشروع هستند و نامبردگان نامحرم اند و هیچ مدرکی دال بر محرم بودنشان همراهشان نیست و ماشین با این شماره توقیف شد.»

در صورت جلسه اسم دو دوست من را وارد نکردند، البته آن مامور اصرار داشت که اسم آنها را هم توی صورت جلسه بنویسند، اما آقایی که می‌نوشت گفت «ول کن تو را خدا من الان اینها را با کی بفرستم اینور و آنور، ول کن جان مادرت.» هر دو آنها آزاد شدند.

مدتی که در کلانتری بودیم یکی از بچه‌ها با پدرم تماس گرفت و دسته گلی را که به آب داده بودیم گزارش داد. حدود نیم ساعت بعد من و دوست دخترم را به اداره اماکن فرستادند. تا آن روز نمی‌دانستم اداره اماکن چی هست! البته به ما نگفتند قرار است به کجا منتقل شویم، فقط می‌گفتند می‌روید آنجا یک تعهد می‌گیرند تمام می‌شود، اگر راستش را بگویید تمام است. یک سرباز دست من و دوست دخترم را با یک دستبند فلزی به هم بست، البته اول می‌خواست دست من را به دست خودش دستبند بزند و به دوست دخترم هم دستبندی نزند اما گفتند اگر دختر فرار کند چی؟ آن بنده خدا هم گفت پس من این دو تا را به هم می‌بندم. در آخر یک تاکسی به هزینه خودمان گرفتیم و به همراه آن سرباز و دو دوستم به اداره اماکن در طبقه دوم کلانتری ۱۲۷ نارمک رفتیم.

کارکنان اماکن همه لباس شخصی بودند و درجه آنها معلوم نبود. آنجا روی صندلی نشستیم که روبروی در یک اتاق بود و چون هوا هنوز‌ کمی گرم بود در را نبسته بودند. دو نفر در اتاق نشسته بودند. یکی از آن‌ها وقتی متوجه شد دست ما را به هم دستبند زده اند گفت چه کسی شما را آورده؟ چه کسی شما را به هم بسته؟ گفتم آن سرباز، به سرباز گفت بیا اینجا ببینم، جرم اینها چیه؟ گفت من جرمشان را نمی‌دانم اینها را به من دادند بیاورم اینجا، او هم یک تشر به سرباز زد و گفت اگر این دوتا نامحرم هستند پس چرا این دو تا را به هم بستی؟ عقل کل اگر اینها نامحرم هستند تو خودت الان مجرمی که اینها را به هم بستی، سرباز گفت من الان چی کار کنم؟ گفتم الان این پسر را ببندم و دختر فرار کند من چی کار کنم؟ دختر را هم که نمی‌توانم به خودم ببندم، گفتم پس این دو تا را به هم می‌بندم. فردی که داخل اتاق بود به سرباز گفت دستبند ما را باز کند و به ماموری هم که دم در اصلی نشسته بعد گفت دژبان اینها اینجا نشستند، منظور او این بود که نگذار کسی از در بیرون برود. چند دقیقه روی نیمکت منتظر ماندیم تا نوبت ما برسد. در راهرو غیر از ما چند نفر دیگر با جرایم مختلف حضور داشتند، مثلا یکی از آنها مربی یک باشگاه کاراته بود و به جرم تعرض جنسی به یکی از شاگردهاش آنجا بود، آقایی را هم آورده بودند که فروشگاه داشت و چون مزاحم خانمی شده بود آنجا را پلمپ کرده بودند.

نوبت ما که رسید اول ما را جداگانه به داخل اتاق فرستادند، یکبار هم با هم وارد اتاق شدیم تا میزان حقیقت در صحبت‌های ما را بسنجند. اتاق شبیه یک دفتر کار معمولی بود که دو نفر آنجا کار می‌کردند، یکی از این افراد مدام در حال رفت و آمد بود و دیگری از ما سؤال می‌کرد. من بعد از دوست دخترم وارد اتاق شدم، مردی با لباس شخصی بدون آنکه خودش را معرفی کند شروع کرد به بازپرسی. کی هستی؟ از کجا آمدی؟ نام پدرت چیه؟ مادرت کیه؟ شماره تلفن و...، تعریف کن چه اتفاقی افتاد؟ این خانم چه نسبتی با تو دارد؟ از کجا می‌شناسیش؟ توی ماشین چی کار می‌کردی؟ بعد دو تا برگه به عنوان اظهار نامه داد و گفت دقیق بنویس چه اتفاقی افتاد، جاهایی را هم دیکته کرد. می‌گفت نترس و حقیقت را بنویس من امشب ولت می‌کنم بری خانه، من هم ماجرا را نوشتم و گفتم ما قصد ازدواج داریم. آن فرد نوشته من را با صورت جلسه مقایسه کرد، صورت جلسه کلانتری را به طور کامل برای من خواند و گفت شما این را امضاء کردید؟ گفتم آره، برگه‌ای را هم که خودش تنظیم کرده بود داد و گفت این را بخوان، این حرفها را هم تو زدی؟ گفتم آره گفت امضاء کن، برگه‌هایی را هم که خودم نوشته بودم، داد تا امضاء کنم. بعد، از من خواست دوست دخترم را صدا کنم، دوست دخترم که وارد شد، دوباره از ما خواست همه چیز را تعریف کنیم، در آخر هم گفت شماره خانواده‌‌های خودتان را بدهید، من چون می‌دانستم پدرم در جریان است مقاومت نکردم ولی دوستم چون خانواده مذهبی داشت مقاومت کرد و شماره تماس و آدرس منزلشان را نداد. آقایی که آنجا بود گفت «ببین دخترم تو الان به من آدرس ندی من نمی‌توانم تو را ول کنم بروی خانه، اینجوری باید تو را اینجا بازداشت کنم اما هیچ رقمی نمی‌خواهم، اصلا دختری نیستی که با این سن و سال تو را با این زنهایی که زنهای خوبی نیستند بیندازم توی بازداشتگاه.» بعد یک تلفن در اختیار ما گذاشت و گفت زنگ بزنید به یکی از افراد خانواده خودتان تا بیاد اینجا اما او مقاومت می‌کرد.

اگر اشتباه نکنم ساعت حدود ۸ شب بود که یکی از بستگان دوستانم به آنجا آمد و برای آزادی ما به عنوان ضمانت دو شناسنامه و یک سند خانه آورد. آن شب با آنکه دوست دخترم شماره تماس و آدرس منزلشان را نداده بود هر دو ما را تا روز بعد به صورت موقت آزاد کردند. آزاد که شدیم مادر و خواهر دوست دخترم هم به آنجا آمده بودند، در واقع مدت زمانی که ما بازداشت بودیم دوستان من از طریق پدرم توانستند شماره تماس خواهر بزرگتر دوست دخترم را پیدا کنند، با او تماس بگیرند و در جریان بگذارند.

همان شب پدرم خودش را به تهران رساند و روز بعد ساعت هشت صبح به اداره اماکن رفتیم، دوست دخترم هم با خواهر و مادرش به آنجا آمده بود. وقتی به طبقه دوم رفتیم پدرم به تنهایی وارد اتاقی شد که روز قبل ما را به آنجا برده بودند، تا آن لحظه من فکر می‌کردم آمدیم تعهد بدهیم، تعیین هویت بشویم و برویم، اما اینجوری نبود پدرم خیلی برافروخته بیرون آمد و گفت تو میدانی اصلا چی نوشتند؟ برای تو نوشتند رابطه نا مشروع، تو اصلا می‌فهمی این کلمه یعنی چی؟ تو میدانی منظورشان چیه؟ تو چی نوشتی توی آن برگه؟ خیلی شوک شده بودم، گفتم من هر اتفاقی که افتاده بود نوشتم، چی شده؟ گفت هیچی دارند می‌برند دادگاه، تو می‌دانستی؟ روز قبل آن آقا علی‌رغم روی خوشی که نشان داده بود داستان سرایی کرده بود یعنی رابطه نامشروع را طوری نوشته بود که انگار رابطه جنسی داشته ایم،‌ و ظاهرا بر اساس آن برگه‌هایی که داخل اتاق به پدرم نشان داده بودند بیشترعلیه من نوشته بودند تا دوستم. آن روز درخواست‌های پدر من و مادر دوستم فایده‌ای نداشت و هیچ کسی جوابگو نبود. اطلاعات شخصی ما را که روز قبل داده بودیم با شناسنامه‌های ما چک کردند، سند و شناسنامه‌هایی را که برای آزادی ما گذاشته بودند پس دادند و همان روز ما را به دادگاهی در کوچه پس کوچه‌های نارمک فرستادند. برای رفتن به دادگاه هم پاکت مهر شده‌ای را به یک سرباز دادند، سرباز هم فقط به من دستبند زد و من، بابا، دوست دخترم و خواهرش به دادگاه رفتیم.

وارد دادگاه که شدیم برای تشکیل پرونده و تعیین شعبه وارد یک اتاق شدیم، پس از ثبت پرونده یک شماره به ما دادند و گفتند با شما تماس می‌گیریم چه روزی بیایید دادگاه. برای آزادی تا زمان دادگاه هم برای هر کدام از ما یک سند به مبلغ بیست میلیون تومان خواستند اما در نهایت قبول کردند یک سند سی میلیون تومانی برای هر دو بگذاریم و برای آزاد کردن ماشین هم گفتند یک هفته دیگر مراجعه کنید. آن روز ما به شهر خودمان بازگشتیم. یک هفته بعد وقتی برای آزاد کردن ماشین به تهران رفته بودیم از طریق دوست دخترم که احضاریه دادگاه به دستش رسیده بود باخبر شدیم که دو یا سه روز بعد اولین جلسه دادگاه است.

دادگاه که رفتیم ما را پیش بازپرس فرستادند. حدود دو ساعت در راهرو و پشت اتاق بازپرس منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد. داخل اتاق بازپرس بود و کنارش هم منشی. بازپرس فردی آرام، به شدت مذهبی، حدود چهل ساله با لباس شخصی بود. جلوی میز دو صندلی و انتهای اتاق هم سه ردیف صندلی گذاشته بودند. برای صحبت با بازپرس جداگانه روی صندلی‌هایی که جلو بودند رفتیم تا جلسه یک حالت رسمی به خود بگیرد و بعد از صحبت کردن هم از اتاق خارج می‌شدیم، در آخر جلسه هم هر دو ما با هم مقابل میز بازپرس نشستیم تا به چند سؤال جواب دهیم. دوباره همان سوالها و همان حرف‌های تکراری. بازپرس برگه‌های پر شده را به ما داد تا امضاء کنیم، در آخر از پدر من و خواهر دوستم که در طول جلسه بازپرسی روی صندلی‌های انتهای اتاق نشسته بودند خواست که زیر برگه‌‌ها را امضاء کنند. بعد بازپرس گفت پرونده به دادگاه اعزام می‌شود و برای شما نامه میاد. جلسه بازپرسی سی دقیقه بیشتر طول نکشید، همان روز حکم ترخیص ماشین را به ما دادند و در گزارش ماشین هم نوشته بودند ماشین بازرسی شد و مورد مشکوکی در ماشین نبود. بعد از پرداخت جریمه‌های ماشین و ترخیص[1] کردن آن با پدرم به گرگان برگشتیم تا برای وقت دادگاه با ما تماس بگیرند.

حدود یک ماه و نیم یا دو ماه بعد اواخر آبان یا اواسط آذر ماه، به همان دادگاهی که حوالی نارمک بود رفتیم. من، پدرم، دوست دخترم به همراه مادر و خواهرش وارد اتاق قاضی شدیم، قاضی یک روحانی با چهره خشن و اخمو بود، به غیر از قاضی یک خانم داخل اتاقی که در ورودی آن کنار میز قاضی بود حضور داشت و در طول دادگاه یکی دو بار به داخل اتاق رفت و آمد. قاضی پرونده را خواند و گفت خب بخوانیم؟ گفتم بخوانید حاج آقا، گفت خطبه عقد را می‌گویم؟ شوکه شدیم، فکر کردم شاید دارد یخ روابط را می‌شکند و می‌خواهد سر شوخی را باز کند، پدرم عصبی بود ولی خودش را کنترل می‌کرد، قاضی به من گفت تعریف کن ببینم چی کار کردید؟ توی ماشین چه اتفاقی افتاد؟ دوباره قضایا را تعریف کردم بعد قاضی شروع کرد موعظه کردن که تو مگر مسلمان نیستی؟ مگر نمی‌دانی این خانم نامحرم است، هر کاری یک راهی دارد، تو اگر این خانم را دوست داری به پدرت می‌گویی صیغه محرمیت می‌خوانی و آشنا می‌شوید، بعد اصلا سرت را چرا بگذاری روی پاش برو سرت را بگذار روی شانه‌اش هیچ اتفاقی نمی‌افتد. من هنوز احساس می‌کردم که رفتارها با ما خوب است و امید داشتم به یک چیز سبک ختم شود، اما باز دوباره قاضی گفت چی کار کنم، بخوانم؟ من گفتم چی را بخوانید؟ نمی‌دانم داشت با اعصاب ما بازی می‌کرد یا داشت تحریکمان می‌کرد، پدرم نتوانست خودش را کنترل کند و گفت حاج آقا چی را بخوانیم؟ اینها دو تا بچه ۱۶، ۱۷ ساله هستند، چی را بخوانیم؟ عقد بخوانید؟ ازدواج بخوانید؟ به نظر خود شما این کار درست است؟ قاضی گفت یعنی چی که درست نیست، آن خانم بالغ است این آقا هم بالغ، اصلا لازم نیست شما برایشان تصمیم بگیرید، اینها جفتشان بالغ هستند، ما حدیث داریم دختر از ۹ سالگی و... قاضی صحبت های بسیار غلیظ مذهبی کرد و دوباره گفت آره دیگه چاره ای نیست، عقد می‌کنیم.

مادر دوست دخترم بیماری قلبی داشت و مدام حرص می‌خورد، پدرم گفت خانم شما برو بیرون. قاضی گفت شما کی هستید که می‌گویید این خانم برود بیرون یا نرود؟ اصلا شما چی کاره هستید؟ من خود شما را می‌توانم بیندازم بیرون، پدرم گفت ایشان مادر این خانم است و بیماری قلبی دارد، شما چرا متوجه نیستی؟ من پزشک هستم و این خانم هم بیماری قلبی دارد الان مشکلی اینجا پیش بیاد شما می‌خواهید چی کار کنید؟ چرا با اعصاب مردم بازی می‌کنید؟ قاضی گفت کار غیرقانونی که نمی‌خواهم بکنم، کار غیرقانونی را اینها کردند که نامحرم بودند و اقدام به رابطه نامشروع در ملاء عام، توی خیابان در منطقه مشاع کردند. کم کم داشت برای ما باز می‌شد که در پرونده ما چه نوشته اند! یعنی پشت آن لبخندها و آن چهره‌های مهربان چه اتفاق‌هایی افتاده {این شاید یک تهمت باشد اما خب بعد‌ها چون خدمت سربازی من در نیروی انتظامی بود خودم دیدم و متوجه شدم افرادی که در سازمان‌های نظامی کار می‌کنند سعی می‌کنند حقارت و ضعف موقعیت اقتصادی خودشان را به افرادی که مرفه‌تر هستند نشان بدهند، شخصیتشان را له کنند و بگویند ما اینجا قدرتمند هستیم و شما کاری از پیش نمی‌برید. مثلا یادم میاد که نیروی انتظامی ایامی را برای مبارزه با مواد مخدر تعیین کرده بود، به همین دلیل یکبار ما را به ایست بازرسی که در نزدیکی‌های گرگان بود فرستادند، یکی از مامورانی که برای این مانور با ما به آن محل فرستاده بودند از کارمندان نیروی انتظامی بود اما در واقع رسما حق برخورد نظامی با هیچکس را نداشت. آن روز من متوجه شدم این آقا اگر ماشین پیکان یا پرایدی از آنجا رد می‌شد برای بازرسی آنها را نگه نمی‌داشت ولی کافی بود یک ماشین مدل بالا از آنجا رد بشود، آن موقع بود که آنها را نگاه می‌داشت و بازرسی می‌کرد. نکته جالب این بود که همان هفته در یک ایست بازرسی دیگر از یک وانت پیکان نزدیک به هفتصد کیلوگرم مواد مخدر در آورده بودند و وقتی من این مثال را برای آن فرد زدم خندید و گفت آنها از سر بدبختی است بگذار اگر چیزی هم دارند بروند. وقتی با این مسئله‌ روبرو شدم این در ذهن من تداعی شد که در پروسه بازداشت ما بر اساس مدل ماشین ما که توی صورت جلسه نوشته شده بود و یا حتی نوع لباس پوشیدن‌ ما، تلفن همراهی که داشتیم باعث شده بود که در ذهن همه چنین فکری ایجاد بشود که من می‌خواستم خانمی را که از طبقه پایین‌تری از اجتماع قرار دارد تحت تاثیر قرار بدهم و از او سوء استفاده کنم.}.

در دادگاه بحث بالا گرفت و قاضی به مادر دوست دخترم گفت خواهرم شما که خدا و پیغمبر سرت می‌شود چرا جلوی دخترت را نگرفتید؟ دوباره شروع کرد آیه و حدیث تعریف کردن، حال مادر دوست دخترم داشت بد می‌شد که قاضی گفت شما بروید بیرون نفسی بکشید. قاضی من، دوستم و مادر‌ش را مدتی به بیرون فرستاد، پدر من و خواهر دوستم ماندند. مدتی که گذشت قاضی از ما خواست برگردیم، قاضی جرم دوست دخترم را تغییر داد، انگار من او را اغفال کرده‌ام. از او تعهد گرفتند، یک برگه دادند و گفتند بروید، برای من هم با کلی منت ۳۰ ضربه شلاق به اتهام رابطه نامشروع در انظار عموم نوشت و گفت بروید اجرای احکام. به همراه پدرم و حکمی که دستش بود به اجرای احکام که آلونکی در حیاط بود رفتیم، یکسری برگه را پر کردند و به همراه یک آدرس به پدرم دادند و گفتند بروید میدان انقلاب. پدرم گفت باید پول بریزیم جایی؟ یک نگاه کرد و گفت نه شما فقط یک حق تمبر می‌ریزید که بعدا سند را آزاد کنید. پدرم گفت این شلاق چی باید بخریمش؟ پرونده را دوباره باز کرد و گفت نه آقا این را باید بزنند، یکدفعه پدرم عصبی شد، چی را باید بزنند، این بچه است، چی داری می‌گویی؟ گفت این آقا بچه نیست، ۱۷ سالش است و برای خودش مردی است. من نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد و چی کار داریم می‌کنیم، پدرم کنترلش را از دست داد و دوباره برگشتیم به اتاق قاضی، در اتاق بسته بود و پشت در هم یک سرباز ایستاده بود، یک دفتر بغل اتاق قاضی بود که وارد آنجا شدیم و پدرم با کارمندهای آنجا یک کم جر و بحث کرد، یکی از کارمندها پدرم را آرام کرد و گفت «آقا نمی‌زنند، الکی هستش، حقیقت ماجرا الان من دوباره می‌فرستمت تو و کار از این که هست خراب تر می‌شود، شما برو آنجا آدم عاقلی ایستاده، هیچ آدم عاقلی نمیاد این بچه را بزند، حالا این یک حکم داده، می‌خواهید بروی داخل کار را خراب تر کنی؟»

به آدرسی که در میدان انقلاب داده بودند رفتیم. از میدان انقلاب به سمت فردوسی رفتیم، داخل همان خیابان اصلی سمت چپ یک ساختمان بزرگ برای دادگستری بود که باید به آنجا می‌رفتیم. وارد ساختمان دادگستری که شدیم یک شماره دادند و منتظر ماندیم تا نوبت ما بشود و بتوانیم وارد اتاق اجرای احکام بشویم. داخل اتاق دو نفر با پیراهن و شلوار شخصی نشسته بودند، یکی از این افراد یک رسید به ما داد و گفت فلان روز بیایید برای اجرای حکم، پدرم گفت ما شهرستان زندگی می‌کنیم، با خنده گفت می‌خواهی زود بزنم بروی؟ پدرم ناراحت شد، آن فرد گفت شما چرا زود ناراحت می‌شوید من دارم شوخی می‌کنم، آقا جون نترس یکجوری می‌زنیم که بتواند بشیند، ما مامور هستیم و معذور، ما اجرا می‌کنیم، نگران نباش مثل بچه من است، من که نمی‌خواهم بزنم، آن کسی هم که می‌زند زن و بچه دارد، آدم الاغی پشت فرمان نیست. سه روز دیگه بیایید حکم را اجرا کنید.

بعد از سه روز دوباره به همان ساختمان رفتیم، وارد اتاق که شدیم همان افراد قبلی داخل اتاق بودند، به پدرم گفتند شما بمانید این آقا با ما بیاد، پدرم گفت یعنی چی؟ گفت آقا نترس نمی‌خوریمش، به یک سرباز برگه‌ای داد و گفت ببر اجرای حکم. انتهای حیاط اتاقکی بود که سرباز من را به آنجا برد، بیرون از اتاق دو یا سه نفر جلوتر از من بودند، هر فردی که وارد اتاق می‌شد از در دیگری بیرون می‌آمد و من می‌توانستم آنها را ببینم، یکی وقتی از اتاق بیرون می‌آمد نیشش باز بود، یکی دیگه آه و ناله می‌کرد، ترسیده بودم، سرباز دو سه باری به من دلداری داد و ‌گفت الکی هست، نترس. بالاخره نوبت به من رسید و وارد اتاق شدم، داخل اتاق چهار نفر حضور داشتند، یک نفر شلاق می‌زد، یک نفر حکم را می‌خواند و دو نفر هم گوشه‌ای ‌از اتاق نشسته بودند و مشغول کار خودشان بودند. همان اول که وارد اتاق شدم گفتم جون مادرت یواش بزن. کسی که حکم را می‌خواند گفت جرمت چیه؟ گفتم آنجا نوشته، گفت خجالت میکشی؟ گفتم نه خجالت چیه، گفت پس بگذار جرمت را بخوانم. خواند و گفت سریع سریع دراز بکش وقت نداریم، داشت گریه ام می‌گرفت، داخل اتاق چیزی شبیه تخت بود که بالای آن جایی برای بستن دست بود ولی به من گفتند بخواب، پیراهنت را بده بالا، دستت را هم بده بالا دیگه نبندیم، سریع بزنیم و بروی. پیراهنم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم، فردی که حکم را اجرا می‌کرد با یک چیز تسمه مانند خیلی سبک و تند تند در حد اینکه می‌گویند رفع تکلیف بشود حکم را از پایین گردن تا زیر کمر اجرا کرد.

در همان برگه‌ای که دست سرباز بود نوشتند حکم به اسم قرآن کریم اجرا شد. صورت جلسه را پر کردند و من امضاء کردم، پرونده را تحویل خودم دادند و گفتند ببر همانجا که آمدی. به همان اتاق اولی بازگشتم، فردی که آنجا بود در حد چند سطر نوشت حکم اجرا شد و از آنجا ما را دوباره به اجرای احکام دادگاه فرستادند. آنجا نوشتند سند آزاد است و گفتند با صاحب سند تماس بگیرید که بیاید. همان روز توانستیم سند را آزاد کنیم.

جای شلاق‌ها به هیچ وجه خونریزی نکرد و من هم هیچ وقت سعی نکردم توی آینه پشتم را نگاه کنم ببینم چه اتفاقی افتاده، اما خب اگر عرق می‌کردم یا روی صندلی ماشین می‌نشستم کمی احساس سوزش، خارش و ناراحتی می‌کردم.

در این مدت خیلی تحقیر شدم، تحقیر در پروسه دادگاه و اینکه جلوی سه چهار نفر دراز بکشم و تنبیه بشوم، حس حقارت بدی بهم داد. توی ذهنم جا نمی‌افتاد که این اتفاق برای من می‌افتد، خیلی به غرور من برخورد، خیلی تحقیر شدم، تا چند وقت بعد از این ماجرا هم ناراحت بودم ولی خب چاره‌ای نداشتم و مثل یک بچه ۱۷ ساله خودم را راضی می‌کردم که برای عشقت می‌خوری و مهم نیست.

======= 

[1]یکی از مدارک الزامی برای رفع توقیف و ترخیص خودرو، پرداخت جريمه‌های معوقه و گرفتن گواهی عدم‌خلافی خودرو است.