بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

ایران : روایتی از سرکوب و آزار خویشاوندان محکومان سیاسی

سیدعلی حسین دوست تالشانی /مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۱۲ دی ۱۳۹۳
مصاحبه

من سیدعلی حسین دوست تالشانی هستم، متولد ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ از شهرستان رشت. من در ایران مجموعا سه بار بازداشت شدم. یک بار سال ۱۳۸۲ در سالگرد ۱۸ تیر، بار دوم سال ۱۳۸۸ در وقایع قبل و پس از انتخابات ریاست جمهوری، بار آخر هم سال ۱۳۸۹ به اتهام توهین به رهبری.

 

پیشینۀ سیاسی خانواده و عواقب آن

خانواده من پیش از انقلاب همه از هواداران سازمان مجاهدین خلق بودند و طبیعتا پس از انقلاب هم مخالف حکومت شدند. سال‌ ۱۳۵۹ زمانی که دستگیری ها و اعدام ها شروع شد، تعدادی از اعضای خانواده من از ایران خارج شدند، تعدادی هم به اتهام عضویت در سازمان مجاهدین خلق

پس از اتمام دوره پیش دانشگاهی در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کردم و در کنکور رتبه خوبی به دست آوردم، اما به دلیل سابقه سیاسی خانواده پذیرفته نشدم

بازداشت و نهایتا اعدام شدند. به طور مثال دایی من حبیب چاووشی را در آذر ۱۳۶۰ در رشت تیرباران کردند. متاسفانه در زمان اعدام ایشان من فقط دو سال داشتم و به همین دلیل چیزی از این واقعه در خاطرم نیست، اما به مرور زمان و با به وجود آمدن مسائلی برای خانواده متوجه شدم چگونه این اتفاق ها افتاده است.

مادرم مدرک لازم برای خیاطی را در سال ۶۰- ۵۹ از آموزشگاه گرفته بود. او زمانی که در رشت زندگی می‌کردیم مخفیانه به کار خیاطی مشغول بود، در واقع به دلیل سابقه زندان و سوابق خانوادگی که داشت اداره اماکن عمومی به او مجوز باز کردن مغازه نمی‌داد به همین دلیل برای امرار معاش و گذراندن زندگی در زیرزمینی که اجاره کرده بودیم به شکل غیرقانونی کارگاه خیاطی باز کرده بود. اما متاسفانه پس از مدتی مامورین اماکن متوجه شدند وچون مجوز فعالیت در امکان عمومی را نداشتیم کارگاه را پلمپ کردند.

 پس از اتمام دوره پیش دانشگاهی در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کردم و در کنکور رتبه خوبی به دست آوردم، اما به دلیل سابقه سیاسی خانواده پذیرفته نشدم. این در حالی بود که پنج نفر از دوستانم که هم زمان برای ورود به دانشگاه انتخاب رشته کرده بودیم قبول شدند. در واقع زمان انتخاب رشته یک فرم در اختیار ما گذاشتند که در آن سوالاتی مربوط به خانواده و طرز فکر افراد آمده بود. یکی از سؤال ها این بود که "آیا از اعضای خانواده شما در سازمان های مخالف نظام و محارب عضویت دارندیا خیر؟" من جواب مثبت دادم و این حقیقت‌گویی من باعث شد نتوانم وارد دانشگاه بشوم. بعد از آن هم هرگز پیگیری نکردم ببینم چرا قبول نشدم، اما به مرور زمان فهمیدم خیلی ازافرادی که مانند من خانواده سیاسی به خصوص خانواده‌ای از سازمان مجاهدین خلق داشتند نتوانسته اند وارد دانشگاه بشوند.

 پس از بسته شدن کارگاه و قبول نشدن در دانشگاه، به اتفاق خانواده تصمیم گرفتیم به تهران نقل مکان کنیم. متاسفانه در تهران هم برای مجوز کار با مشکلی مشابه روبرو شدیم و نتوانستیم جواز کسب بگیریم.

متاسفانه در تهران هم برای مجوز کار با مشکلی مشابه روبرو شدیم و نتوانستیم جواز کسب بگیریم

در نهایت به کمک یکی از دوستانمان که فرزند یکی از زندانیان دهه شصت بود مخفیانه تولیدی پوشاکی را در زیرزمینی باز کردیم. همچنین در کنار کار تولیدی پوشاک مشغول به نصب ماهواره هم شدم که البته از نظر حکومت کاری غیر قانونی بود.

 

فعالیت های سیاسی پیش از بازداشت

ورود ما به تهران مصادف بود با حوادث کوی دانشگاه در سال ۱۳۷۸. در آن روزها با چند دانشجو آشنا شدم که جلساتی هفتگی در رابطه با کارکرد خاتمی و مسائلی این چنین برگزار می‌کردند. این جلسات هر هفته در منزل یکی از بچه‌ها برگزار می‌شد، من هم که طبیعتا درآن زمان سرم برای اینجور مسائل درد می‌کرد به جمع آنها پیوستم و در جلسات هفتگی آنها شرکت کردم. بچه ها از دانشگاه های مختلف بودند، البته دو یا سه نفر آنها هم مانند من دانشجو نبودند و تنها فردی هم که در گروه از خانواده سیاسی بود من بودم.

 به هر حال فعالیتم را با دوستان ادامه دادم تا اینکه جریان ۱۸ تیر پیش آمد. من به شخصه در آن جریانات نبودم اما پس از آن تحولی در زندگی من به وجود آمد، شور عجیبی برای ادامه فعالیت داشتم، فکر می کردم نشستن و دست روی دست گذاشتن معنی ندارد و باید برای سرنگونی نظام حرکتی کرد. به همین دلیل در برنامه‌های سیاسی اعتراضی سال‌های ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲ شرکت کردم. با دوستانم بحث می‌کردیم که در مناسبت های مختلف چه کار کنیم، شرکت کنیم یا نکنیم و یا چه شعاری بدهیم. در طول همین مدت هم تعدادی از بچه‌ها بازداشت شدند.

 تیر ۱۳۸۲ تجمعی همراه با درگیری در پارک لاله برگزار شد. درگیری از سمت کوی دانشگاه آغاز می‌شد و تا میدان انقلاب ادامه داشت. از بلوار کشاورز به پایین را بسته بودند و اجازه رفت و آمد نمی‌دادند به همین دلیل ما از خیابان پشتی پارک لاله، خیابان ۱۶ آذر به سمت کوی دانشگاه رفتیم.در آنجا نیروهای زیادی را برای سرکوب مردم آورده بودند، بسیجی‌ها هم به مردم حمله می‌کردند و مردم شعار می‌دادند. از کوچه پس کوچه‌های آن منطقه خودم را به پارک لاله رساندم و نزد خانواده‌ای که در داخل پارک نشسته بودند نشستم. مامورین انتظامی که دورتادور پارک را احاطه کرده بودند، سر ساعت مشخصی به داخل پارک هجوم آوردند و جوانان یا هر فردی را که به نظرشان مشکوک می آمد بازداشت کردند.

 

اوّلین بازداشت تیرماه ۱۳۸۲

 ساعت هشت یا نه شب بود که من هم توسط گروهی از مامورین لباس شخصی و نیروی انتظامی بازداشت شدم. در زمان بازداشت دستهای من را با دستبندهای پلاستیکی از پشت محکم بستند و من را با باتوم مورد ضرب و شتم قرار دادند.

 در آن تجمع زن ها حرکتشان خیلی شجاعانه بود به همین دلیل تعدادی از دخترها هم بازداشت شدند. روبروی پارک لاله یک شرکت آبرسانی بود که یک فضای باز داشت،همه ما را،به غیر از دخترها، که حدود ۱۰۰۰ تا ۱۵۰۰ نفر بودیم ابتدا به آنجا منتقل کردند و سپس شب به بازداشتگاه بردند. در آن موقعیت چون هوا تاریک بود و همه ترسیده بودند اصلا متوجه نشدیم که به کجا منتقل می‌شویم.

روز سوم همه را برای بازجویی که با ضرب و شتم همراه بود بدون چشمبند به حیاط و به اتاق بازجویی منتقل کردند

در ابتدا همه وسایل شخصی ما را گرفتند و نزدیک به چهارصد نفر ما را داخل بازداشتگاهی ریختند که ظرفیت آن مثلا صد نفر بود. بازداشتگاه سالن درازی بود که سمت چپ آن پنج تا شش اتاق وجود داشت و ورودی آنجا در آهنی بزرگ بود. از لحظه ورود به بازداشتگاه تا شب بعد را در آنجا سپری کردیم. شب دوم بچه ها جلوی در آهنی بازداشتگاه جمع شدند، داد و فریاد کردند که چرا ما را آزاد نمی کنید. در جواب مامورین آمدند و داخل بازداشتگاه گاز اشک آور زدند. پس از آن چند نفری را که حالت خفگی به آنها دست داده بود از آنجا خارج کردند.

 روز سوم همه را برای بازجویی که با ضرب و شتم همراه بود بدون چشمبند به حیاط و به اتاق بازجویی منتقل کردند. نوبت به من رسید. داخل اتاق سه مامور با لباس شخصی بودند، دو نفر ایستاده، و یک نفر نشسته که جواب سوالات را می نوشت. یک مامور جلو و ماموری دیگر پشت من ایستاده بود. قبل از آنکه سوالی بپرسند فردی که مقابل من ایستاده بود یک چک محکم در گوشم زد، شروع کرد به فحش‌های خواهر و مادر دادن و گفت "برای چه آمدی شلوغ کردی؟ کی گفته بیایید؟ چه شعارهایی می دادید؟" من گفتم من کار داشتم و در حال رد شدن بودم که من را گرفتند، در همین میان فرد دیگر با آرنج ضربه‌ای به پهلوی من وارد کرد که منجر به برخورد من با میز شد. همین که خوردم به میز نفر جلویی دوباره با مشت ضربه‌ای به سینه من زد و گفت "اگر بخواهی دروغ بگویی همین جا دفنت می کنیم".

 اولین باری بود که بازداشت می‌شدم، خیلی ترسیده بودم و نمی دانستم چه پیش خواهد آمد. پیش خودم می‌‌گفتم "اگر من اولین جمله را بگویم، کارم تمام است" بنابراین باز هم جواب قبلی را تکرار کردم. فردی که پشت من ایستاده بود دوباره چند لگد به من زد، یکی از ضربه ها که به زانوی من اصابت کرده بود باعث شد به زمین بیفتم، با زمین افتادن من فرد جلویی هم چند لگد به من زد که یک ضربه به قفسه سینه ام و دو ضربه به سرم خورد. بلندم کردند چند سیلی دیگر به صورت من زدند و گفتند "پاشو گم شو برو بیرون.". مدت زمان بازجویی‌ بیشتر از سی دقیقه نبود، در طول بازجویی هم چشمبند نداشتم.

 تعداد ما نزدیک به چهارصد نفر بود و مامورین فرصتی نداشتند که درباره ما تحقیق کنند و هیچ شناختی از ما نداشتند. فقط می‌خواستند بچه‌ها را بترسانند، سوال‌های بیخودی می‌کردند و الکی می‌زدند، مثلا از من می‌پرسید اسم بابات چیه؟ می‌گفتم میراحمد، همین موقع یک چک ‌زد در گوشم.

پس از اتمام بازجویی دستبند پلاستیکی زدند و من را مانند باقی بازداشتی‌ها دوباره به حیاط منتقل کردند و روی زمین ‌نشاندند.

 در حیاط فقط مامورین نیروی انتظامی بودند و خبری از بسیجی‌ها و لباس شخصی‌ها نبود. تمام بازجویی‌ها که به اتمام رسید همه را با چند اتوبوس و مینی بوس به زندان اوین منتقل کردند.

غذای ما در طول آن مدت نفری سه نان لواش با پنیر بود و آب را هم مجبور بودیم از دستشویی بخوریم. ناگفته نماند تمامی وسایل شخصی را که روز اول از ما گرفته بودند پس ندادند.

 اوین که رسیدیم همه را به ساختمانی منتقل کردند که داخل آن تعدادی سرباز ایستاده بودند و به بهانه ساکت کردن همه را به محض ورود با باتوم می‌زدند. وارد که شدیم فرد دیگری به سمت ما آمد، به همه دستبند زد و گفت "سرها پایین، اگر صدا از کسی در بیاد همین جا خفه اش می کنم".  داخل زندان اوین از همه طیف بودند که روز ۱۸ تیر ۱۳۸۲ بازداشت شده بودند. از مردم عادی گرفته تا دانشجو، مردم عادی که از طریق ماهواره‌ها ماجرای ۱۸ تیر را شنیده بودند و به دانشجوها پیوسته بودند.

 طولی نکشید که همه را به قرنطینه انتقال دادند، اما قرنطینه شلوغ بود و گنجایش ما را نداشت. به همین دلیل همان روز اندرزگاه ۸ بند مالی‌ها را خالی کردند و تعدادی از افراد را به آنجا انتقال دادند. اتاقی که من بودم۱۴ تخت داشت و تعداد افراد داخل اتاق هم ۳۰ نفر بود. پانزده روز را در قرنطینه سپری کردم و در این مدت تعدادی را آزاد می‌کردند و به جای آنها افراد جدیدی را به قرنطینه می‌آوردند. در قرنطینه اجازه تماس با خانواده داشتیم، اما من از ترس آنکه تلفن ها کنترل باشند و یا خانواده ام چیزی بگویند که اوضاع بدتر شود با آنها تماسی نگرفتم.

 

در بند ۲۰۹ زندان اوین

مسئول قرنطینه مردی قد بلند و تنومند به نام مرادی بود. هر زمان که داخل قرنطینه بود به سمت من می آمد و می گفت "تو یکی دیگر کارت تمام است"، معلوم بود که از پیشینه خانوادگی من مطلع اند، اما بعد از پانزده روز آمدند و به من گفتند وسایلت را جمع کن آزادی. من هم بلند شدم تمام وسائلی را که بچه‌های دیگر برای من خریده بودند به یکی از بازداشتی‌هایی که به تازگی به جمع ما پیوسته بود دادم و گفتم "بچه ها من رفتم". از قرنطینه من را مستقیم به انگشت نگاری بردند و سپس چشمبند زدند، در کمال ناباوری به ماموری که من را همراهی می‌کرد گفتم من را کجا می‌برید؟ گفت "بند ۲۰۹".

بعد از پانزده روز به من گفتند وسایلت را جمع کن آزادی... از قرنطینه من را مستقیم به انگشت نگاری بردند و سپس چشمبند زدند، در کمال ناباوری  گفتم من را کجا می‌برید؟ گفت "بند ۲۰۹"

 در ۲۰۹ من را به یک سلول یک در دو منتقل کردند. کف سلول یک پتوی سربازی بود، جای دست شستن سمت راست کنار در ورودی بود، انتهای سلول روبروی در ورودی یک حلب آلمینیومی زرد رنگ بود که تعدادی سوراخ داشت و من احساس کردم دوربین کار گذاشته اند.

 خیلی ترسیدم، فکر می‌کردم دیگر بیرون را نمی‌بینم. به دلیل شرایط خانوادگی بارها شنیده بودم که می‌گفتند یکی ده سال، یکی پانزده سال معلوم نیست کجاست و یکی را همانجا آنقدر زدند که مُرد.

 نزدیک به دو ساعت در آن سلول تنها بودم تا اینکه آقایی با پیشانی مهرخورده آمد، یک دستمال داد و گفت چشمهایت را ببند. چشم‌بسته به اتاق بازجویی رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. بازجو که سمت چپ من نشسته بود گفت "من می دانم دایی تو اعدام شده، فلانی در عملیات فروغ جاویدان کشته شده، پنج نفر از اعضای خانواده تو به این مملکت خیانت کرده اند. همه این‌ها را می گویم که به من دروغ نگویی." سپس شروع کرد به پرسیدن. " از کِی با سر پل مجاهدین ارتباط برقرار کردی؟ ما می دانیم که به شما زنگ می زدند و در ارتباط بودی؟ من می دانم با بچه پولدارها می رفتی توی خانه تیمی می نشستی و برای براندازی نظام برنامه ریزی می‌کردید". گفتم "من با مجاهدین فعالیت نمی کنم، اصلا نمی دانم سرپل یعنی چه. ما اصلا جمعی نداشتیم. آن شب هم من می خواستم بروم خانه کسی پول قرض بگیرم. به همین دلیل داشتم از پارک لاله رد می شدم تا بروم خانه ایشان که آن طرف خیابان بود. "

بازجو  گفت "من می دانم دایی تو اعدام شده، فلانی در عملیات فروغ جاویدان کشته شده، پنج نفر از اعضای خانواده تو به این مملکت خیانت کرده اند. همه این‌ها را می گویم که به من دروغ نگویی"

 معلوم بود که یکدستی می زند تا از من حرف بکشد، از رفتارش فهمیدم چیزی درباره جمع ما نمی‌داند. آنها فقط از سوابق خانوادگی من و شرکت در تجمع خبر داشتند.

 تقریبا پانزده روز هم در بند ۲۰۹ ماندم، در طول این مدت هر روز صبح بازجویی می‌شدم و هر بار نزدیک به هشت ساعت. بازجویی‌ها با توهین همراه بود اما ضرب و شتمی در کار نبود. غذای ۲۰۹ خوب بود. داخل سلول کاغذ بیست سی سانتی گذاشته بودند که اگر کاری داشتیم آن را از زیر در بیرون بگذاریم تا اگر کسی رد شد آن را ببیند و بیاید.

 

 ملاقات با خانواده پس از پیش از یک ماه بازداشت و تفهیم اتهام

 پس ازاتمام بازجویی‌ها به مجتمع قضایی منتقل شدم و همان روز توانستم برای اولین بار به مدت نیم ساعت با مادرم ملاقات حضوری داشته باشم.

 مادرم به دلیل اینکه من پسر بزرگش بودم و همچین به دلیل گذشته خانواده و خاطراتی که از بازداشت خودش، پدرم، خاله‌هایم و دایی‌هایم در دهه ۶۰ داشت، خیلی نگران بود. به همین دلیل با پیگیری‌های‌ زیاد فهمیده بود اوین هستم و توانسته بود ملاقات حضوری بگیرد.

 بعد از آن ملاقات برای تفهیم اتهام من را به بازپرسی انتقال دادند. در جلسه بازپرسی یک پرونده قطور مقابل من گذاشتند، در صورتی که کل بازجویی‌های من حدود سی صفحه بود.گفتند "این پرونده خانواده تو است و اگر خیلی شانس بیاوری شاید مثلا ده الی پانزده سال به تو حبس بدهند" گفتم پرونده خانواده‌ام چه ربطی به من دارد؟ ولی آنها گفتند "برای ما محرز است که تو از طرف مجاهدین ساپورت می شدی برای اینکه در تجمعات شرکت کنی." در آخر هم اتهام های من را اخلال در نظم عمومی کشور، توهین به مقامات صدر کشوری و اقدام علیه امنیت ملی عنوان کردند. غیر از سابقه خانوادگی چیزی از من نداشتند و موقع بازجویی هم من گفتم من هیچ شعاری نمی دادم ولی شنیدم مردم چه شعاری می دادند. یکی از شعارهایی که نوشتم "خاتمی رای ما رو پس بگیر" بود.

 پس از اتمام بازپرسی باز من را به زندان اوین اما این بار به اندرزگاه ۸ منتقل کردند و بازجویی‌ها به اتمام رسید.

 نزدیک به چهل و پنج روز را در اندرزگاه ۸ سپری کردم و در طول این مدت هم همچون دیگر زندانیان موظف بودم شب‌ها در مراسم دعای ندبه و کمیل حاضر شوم و در آخر هم تمامی زندانیان مجبور بودند برای رهبری معظم صلوات بفرستند که این برای ما یک جور آزار و اذیت روحی محسوب می شد. در نهایت پس از دو ماه و خرده ای با قرار کفالت تا زمان دادگاه آزاد شدم.

 در طول بازجویی ها آدرس تولیدی پوشاک و محل زندگی مادر را نیز از من گرفته بودند به همین دلیل در زمان بازداشت من چهار نفر از وزارت اطلاعات به تولیدی رفته بودند و به مادرم گفته بودند "ما از وزارتاطلاعات هستیم. به ما گفتند شما اینجا علیه نظام فعالیت می کنید. شما اینجا مجوز ندارید اگر از طرف دارایی بیایند اینجا را پلمپ می کنند و شما باید جریمه هم بپردازید، ما که به دارایی چیزی نمی گوییم، اما اگر آنها بخواهند می فهمند."   خلاصه با فشارهایی که روی مادر آورده بودند ایشان مجبور شدند تولیدی را جمع کنند.

 

محاکمه و شلاق

پس از مدتی احضاریه‌ای برای من فرستاده شد و من را به دادگاه عمومی تهران شعبه ۱۰۳۱ نزد قاضی کاشانکی فراخواندند. در جلسه دادگاه

صد و پنجاه هزار تومان جریمه نقدی را مادرم ... جور کرد اما من پول شلاق را نداشتم که بدهم به همین دلیل حکم شلاق روی من اجرا شد

قاضی به اتهام اخلال در نظم و آسایش عمومی کشور من را به پرداخت ۱۵۰ هزار تومان جزای نقدیبدل از حبس، و سی ضربه شلاق محکوم کردن که البته سی ضربه شلاق را به لحاظ فقدان سابقه و جوان بودن به پرداخت پنجاه هزار تومان جزای نقدی تبدیل کردند.

 صد و پنجاه هزار تومان جریمه نقدی را مادرم از زیر سنگ هم که شده جور کرد و پرداخت کردیم اما من پول شلاق را نداشتم که بدهم به همین دلیل حکم شلاق روی من اجرا شد.  

  روزی که برای اجرای حکم شلاق به اجرای احکام رفته بودم نزدیک به پانزده نفر دیگر هم به غیر از من در آنجا حضور داشتند که منتظر بودند تا حکمشان اجرا شود. اولین فردی که حکمش اجرا شد جرمش مواد مخدر بود و نفر دوم من بودم. وقتی وارد محل اجرای حکم شدم در ابتدا گفتند همه لباس‌هایم را در بیاورم و سپس بوسیله شلاقی از جنس چرم که به هم بافته شده بود حکم را اجرا کردند. سی ضربه شلاق را به سه نوبت ۱۰تائی تقسیم کردند و برای آنکه بیشتر درد را احساس کنم آن سه نوبت را با فاصله پنج دقیقه به من زدند. آنقدر محکم زدند که درد شلاق تا سه روز طول کشید و اثر شلاق هنوز هم بعد از سالها روی نقطه اتصال کمر و باسنم دیده می شود. پس از اجرای حکم بدون آنکه اجازه صحبت کردن با فرد دیگری داشته باشم از دری دیگر من را بیرون فرستادند.

 

نقل مکان به سمنان، شغل جدید و ازدواج

 بعد از آنکه ما را مجبور کردند تولیدی را ببندیم مادرم توانست در شرکت همان فردی که به کمک او تولیدی را راه‌اندازی کرده بودیم به عنوان منشی مشغول به کار شود و همین فرد برای من هم یک کار به عنوان مسئول فنی کارخانه بیسکویت سازی واقع در شهرک صنعتی سمنان پیدا کرد، به همین دلیل به سمنان نقل مکان کردم.

از همان هفته اولی که به سمنانرفتم از طرف ستاد خبری به سراغم آمدندو گفتند"ما اطلاعات شما را از تهران بدست آوردیم. هر وقت که به شما زنگ میزنیم برای توضیحات باید بیایید به ستاد خبری".

تا سال ۱۳۸۴ فشار روی من و خانوداه‌ام ادامه داشت. اگر اشتباه نکنم ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۴ بود که مادر و دو برادرم به کمپ اشرف رفتند

نزدیک به چهار ماه اول احضارها هفتگی بود اما بعد از آن به ماهی یکبار تغییر کرد و در همه جلسات نیز سوالاتی تکراری در رابطه با خانوداه ام می‌پرسیدند " از خانواده ات خبر داری ؟ آیا با تو تماس گرفته اند ؟ دائی توچه کار می کند ؟پدرت چه کار می‌کند؟" می‌دانستند که فعالیتی نمی‌کنم.

تا سال ۱۳۸۴ فشار روی من و خانوداه‌ام ادامه داشت. اگر اشتباه نکنم ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۴ بود که مادر و دو برادرم به کمپ اشرف رفتند و در آنجا مستقر شدند، من هم به تهران رفتم و همسرم را که در تاریخ ۱۶ آذر ۱۳۸۳ با او عقد کرده بودم در تاریخ ۴ خرداد ۱۳۸۴ به سمنان آوردم.

شهریور ۱۳۸۵تصمیم گرفتم تامغازه پوشاکی در سمنان باز کنم اما به دلیل دستگیری سال ۸۲و سوءپیشینه‌ اداره اماکن عمومی جواز کسب مغازه‌ را به من ندادند و ما مجبور شدیم جواز کسبرا به نام همسرم بگیریم. جالب اینجا بود که حتی کارت مباشرت مغازه را نیز به من ندادند.

 پس از بازگشایی مغازه از طرف انجمن نجات، نشریه برای من به مغازه فرستاده می‌شد. در واقع انجمن نجات مربوط به گروهی از افرادی بود که ازسازمان مجاهدین خلق جدا شده بودند و علیه سازمان فعالیت می‌کردند. مطالب چاپ شده در این نشریه متفاوت بود، در بعضی مواقع عکس کشته شدگان در عملیات مرصاد را چاپ می‌کردند و گاهی نیز تشویق می‌کردند به نفع حکومت ایران به پشت در کمپ اشرف برویم.

 دو شماره از این نشریه را مطالعه کردم و دیدیم مطالب داخل آن در راستایی است که ذهنم را مشغول می‌کند، به همین دلیل از آن به بعد هر نشریه‌ای که به‌دستم می‌رسید پاره می‌کردم و دور می‌انداختم. ناگفته نماند در آن دوران آنها توانسته بودند تعدادی از اعضای خانواده‌های مجاهدین را راضی کنند که یکسری کارها علیه مجاهدین انجام دهند.

 از همان تاریخی که وارد سمنان شدم به بهانه های مختلف مرتب زنگ می زدند، دعوت می کردند که به ستاد خبری بروم، وقتی هم که می‌رفتم چند سوال تکراری مطرح می‌کردند.

 دو یا سه روز قبل از تولدِ یک سالگی پسرم بود که زنگ زدند و گفتند "باید با همسرت بیایی ستاد خبری". آن روز به تنهایی به ستاد خبری رفتم، وقتی به آنجا رسیدم گفتند "همسرت هم باید بیاید" گفتم "همسرم به هیچ وجه سیاسی نیست، خانواده سیاسی هم ندارد" ولی با این حال وقتی به همسرم زنگ زدند و گفتند "شما هم حتما باید بیایید." او هم ابتدا مقاومت کرده بود ولی قبول نکردند. بچه من آن روز شدیدا مریض بود، همسرم مجبور شد به مادر اش زنگ بزند که از تهران بیاید تا اگر اتفاقی برای ما افتاد از بچه نگهداری کند.

 همچنین آن روز من چک داشتم و چون فرصتی نداشتم مبلغ چک را از بانک پارسیان بردارم و به بانک ملت انتقال دهم همسرم مجبور شد طلاهایش را به یکی از دوستان من بدهد تا آنها را بفروشد و به حساب من واریز کند، که این در عالم کاسبی برای من خیلی بد بود. خلاصه این جور آزار، اذیت و استرس وارد کردن همیشه بود.

هر بار که به ستاد خبری می‌رفتم بازجو یک نفر را با خود می آورد و پیش خودش می‌نشاند که نه حرفی می زد، نه پلک می زد و نه حرکتی می کرد، درست مثل مجسمه. وقتی من به آنجا می رفتم به هر دو نفر آنها سلام می دادم، بازجو با من دست می داد ولی آن فرد اصلا تکان نمی خورد. یکبار که با همسرم به آنجا رفته بودیم بازجو احتمالا برای سیگار کشیدن از اتاق بیرون رفته بود که همسرم از این طرف پرسیده بود ساعت چند است؟ می گفت "او باز هم زل زده بود به چشمانش و جواب نداده بود. همسرم می گفت یک لحظه احساس کردم که مُرده". حالا نمی دانم این‌ها را برای تعلیم دادن یا برای آزار دادن ما می‌آوردند.

 

انتخابات ۱۳۸۸ و کمپین به نفع میرحسین موسوی

 به هر حال این احضارهای ماهانه تا انتخابات ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ ادامه داشت. من با بچه های رشت و تهران خیلی در تماس بودم و همیشه به بچه ها می گفتم اگر می خواهید این حکومت سرنگون بشود یا یک تغییر درست و حسابی بکند رأی ندهید. اما این دوره برعکس فکر می کردم، نمی دانم چرا ولی این احساس را داشتم که این انتخابات یک چیزی دارد. این بار با بچه ها صحبت که می کردم می‌گفتم رأی بدهید.

 در آن روزها حمایت خودم را از میرحسین موسوی آغاز کردم، به همین دلیل فروشگاه پوشاک خودم و رستورانی را که از شهریور ۱۳۸۷ مدیریتش به عهده‌ام بود به شکل ستاد انتخاباتی ایشان در آوردم و عکس‌های تبلیغاتی میرحسین موسوی را به شیشه‌های آنجا چسباندم.

 چهار یا پنج روز مانده بود به انتخابات ریاست جمهوری که یک روز صبح متوجه شدم بدون آنکه سرقتی صورت گرفته باشد شیشه ها و قفل مغازه را شکسته اند. به مغازه رفتم و با آگاهی تماس گرفتم تا برای بررسی بیشتر به آنجا مراجعه کنند، مامورین برای گرفتن اثر انگشت به آنجا مراجعه کردند و گفتند پیگیری خواهد شد. آن روز برای تعویض قفل و شیشه ها تا حدود ساعت سه بعد از ظهر با همسرم در مغازه بودم و سپس از آنجا رفتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود که این اتفاق مجدد تکرار شد و ما مجبور شدیم باز با آگاهی تماس بگیریم. پس از آمدن مامورین آگاهی و بررسی کامل به ما گفتند "دلیل شکستن شیشه ها و قفل، عکس‌های تبلیغاتی است، این عکس ها را بکن، دیگر چنین اتفاقی نخواهد افتاد. چون دزدی نشده، معلوم است که به خاطر عکس ها بوده." این کار را با خیلی از بچه های دیگر هم در شهرهای مختلف کردند. بچه های شهرهای صومعه سرا و فومن می گفتند، اینجا محیط کوچک تر است و ما را خیلی اذیت می کنند. من هم بهشان می گفتم چند روز بیشتر نمانده به انتخابات باید مقاومت کنید ولی بعضی از بچه ها در اثر اذیت‌ها ستادشان را که در مغازه خودشان بود جمع کردند و در ستادهای دیگر کار کردند.

 پس از انتخابات هم به جمع معترضین پیوستم و در روز ۲۵ خرداد به همراه همسر و فرزندم در تجمع دانشجوها به همراه مردم عادی شرکت کردم. تعدادی به نشانه اعتراض دست می‌زدند‌ و شعار می‌دادند، تعدادی دیگر هم فقط ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. در همین میان یک دفعه لباس شخصی ها، نیروی انتظامی و گارد ویژه به میان تجمع کنندگان آمدند و گفتند "خانواده ها کنار بروند ما می خواهیم برخورد کنیم"، اما ما به حرف آنها گوش ندادیم به همین دلیل به زور دانشجویان را از ما جدا کردند و مورد ضرب و شتم قرار دادند و در نهایت گروهی از دانشجویان را بازداشت کردند.

 روز جمعه ۲۹ خرداد آقای خامنه ای سخنرانی در نماز جمعه داشت که روی من تاثیرگذاشته بود و آنقدر تحت فشار بودم که فکر می کردم اگر لازم باشد باید جانم را هم در این راه فدا کنم. بعد از آن روز قرار بود مردم لباس سیاه بپوشند و به تظاهرات بروند. آن روز ما تهران بودیم ولی جو وحشتناک امنیتی بود و به همین دلیل من از نازی آباد که منزل مادر زنم بود تکان نخوردم. لباس مشکی پوش ها را می گرفتند، هر کسی هم که این طرف و آن طرف صحبت می کرد می گرفتند، می انداختند داخل ون و می بردند. این درست یک روز قبل از آن به قول معروف شنبه خونین تهران بود و آن روز ما برگشتیم سمنان. از آن روز به بعد من دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و علی رغم مخالفت همسرم، فردای آن روز، یعنی ظهر روز شنبه برگشتم به تهران.

 صبح شنبه ۳۰ خرداد طبق معمول روزنامه اعتماد و روزنامه شرق را گرفتم و به رستوران محل کارم رفتم. آن روز آنقدر ناراحت و عصبی بودم که تا ظهر طاقت نیاوردم، وصیتم را نوشتم و داخل صندوق گذاشتم، رستوران را به یکی از بچه‌ها سپردم، یک سواری گرفتم و به سمت میدان آزادی تهران رفتم. میدان آزادی که رسیدم از ماشین پیاده شدم و به جمعیتی از مردم که در حال رفتن به سمت دانشگاه بودند پیوستم. مامورین با ضرب و شتم جلوی ما را گرفتند و به سمت میدان آریا شهر فرستادند. در راه شعار می‌دادیم، سرود یار دبستانی و ای ایران را می‌خواندیم. صحنه توصیف نشدنی بود، از جلوی دانشگاه یک دود غلیظ بلند شده بود، گاز اشک آور زده بودند و راه را بسته بودند، مردم فرار می‌کردند و کتک می خوردند.در میان مردم دهان به دهان می‌پیچید که فلانی را زدند و یا فلانی را کشتند. از آن روز بود که مردم شروع کردند به دادن شعار "مرگ بر دیکتاتور، دولت جنایت می کنه رهبر حمایت می کنه ، ننگ ما صدا و سیمای ما".

 نرسیده به میدان آریاشهر دیدم که آرایش نظامی وحشتناکی دورتادور میدان را احاطه کرده است. مردم شعار می دادند "ایران شده فلسطین، مردم چرا نشستین"، همین شعار دادن‌ها خون مامورین را به جوش آورده بود، حدود صد متر به میدان آریاشهر مانده بود که نزدیک به پانزده گاز اشک آور پرتاب کردند. نیروهای سپاه و لباس شخصی هم که به سلاح‌هایی مانند زنجیر، باتوم و انواع میله گرد مجهز بودند به سمت مردم هجوم آوردند و شروع کردند به کتک زدن. مردم هم شعار می دادند، سطل آشغال آتش می زدند و به سمت مامورین سنگ می انداختند. ناگفته نماند مامورین نیروی انتظامی و سربازها که لباس آنها با لباس گارد ویژه تفاوت داشت و فقط یک باتوم از کمر آنها آویزان بود آن روز با مردم کاری نداشتند و مردم با سر دادن شعار "نیروی انتظامی تشکر تشکر" از آنها قدردانی می‌کردند.

 ساعت نزدیک به ۱۰ شب بود که به سمت سمنان بازگشتم و از آن به بعد اطلاع رسانی از طریق اس ام اس موبایل را برای خودم مد نظر قرار دادم و با اینکار اگر شعار، خبر و یا تجمع جدیدی بود آن را می نوشتم و برای تمام دوستانم که مجموعا ۶۰۰ نفر بودند ارسال می کردم، غافل از اینکه تلفنم تحت کنترل است. همچنین اگر تجمع و یا مراسمی در تهران برگزار می‌شد مانند تجمع روز عاشورا، صبح زود برای شرکت در مراسم به تهران می‌رفتم و شب به سمنان بازمی‌گشتم.  

 حتی یک ایمیل هم داشتم که بعدا فهمیدم آن را چک می‌کنند، در واقع آنها این کار را از طریق یکی از دوستانم که متاسفانه خیلی با هم جور بودیم و اطلاعات رد و بدل می کردیم، انجام می دادند.

 دی ماه طبق معمول در رستوران محل کارم نشسته بودم و در حال خواندن روزنامه و کنترل بچه‌های رستوران با دوربین مغازه بودم که حدود ۹ صبح دو غول بیابانی با قیافه ترسناک وارد رستوران شدند. به سمت من آمدند و گفتند "آقای حسین دوست شما هستید؟" گفتم، بله قربان در خدمتم. یکی از آنها گفت "یک لحظه با ما تشریف می آورید جلوی در؟" وقتی از جای خودم بلند شدم که با آنها بروم دیدم یکی رفت پشت میز، شروع کرد به گشتن. همه مدارک، دفاتر، میزهای رستوران را به هم ریختند، دوربین رستوران را جدا کردند و بیرون آوردند.

در آن دوران چون در تجمعات شرکت کرده بودم وهمچنین در رستوران همیشه با مشتری ها و طرفدارهای احمدی نژاد بحث می‌کردم، انتظار چنین اتفاقی را هم داشتم.

 

بازداشت دوّم و بازجویی در سمنان

جلوی در صفحه دوم از یک نامه دو صفحه‌ای دست نویس خطاب به من را نشان دادند. در واقع وزارت اطلاعات بابت جرایم مرتکب شده توسط من آن نامه را به دادستان ارائه کرده بود و دادستان هم با مهر و امضاء خودش زیرش حکم جلب داده بود و نوشته بود "فرد مورد نظر جهت تخلیه اطلاعاتی و بازرسی منزل و مغازه دستگیر شود".

سپس من را به داخل یک سمند طوسی رنگی هدایت کردند که یک زن و یک مرد دیگر هم داخلش نشسته بودند. ماشین در حال حرکت بود که فرد دیگری با تلفن یکی از مامورین تماس گرفت و گفت " خانمش از خانه آمد بیرون"، آن مامور گفت "ما داریم زود می آییم آن طرف" سپس به من گفت "می دانی برای چه تو را گرفتیم ؟" گفتم آره. مامور دیگر که بغل دست اش بود گفت "پس حتما یک کاری کردی" من گفتم نه آقاجان شما همه را گرفتید و نوبت به ما هم می رسید. آن روز فرد دیگر هم مراقب همسرم بود و آنها مطلع بودند که ایشان چه ساعتی به مغازه می‌رود.

به نزدیکی محل سکونت ما که رسیدیم همسرم را دیدیم که در حال خروج از کوچه بود. به مامورها گفتم همسرم دارد می رود، تا این را گفتم ماشین را نگهداشتند و همسرم را هم صدا کردند. همسرم تعجب کرده بود که چرا آن وقت صبح به خانه برگشتم و فکر کرده بود که من با دوستانم هستم، اما وقتی من را از ماشین پیاده کردند و دید یک نفر سمت چپم و فرد دیگری سمت راستم را گرفته اند فهمید. همان موقع یکی از مامورین به همراه آن فردی که مراقب همسرم بود قدم زنان به سمت خانه ما حرکت کردند و ما را دوباره سوار همان ماشین کردند و به سمت منزل بردند.

 وارد منزل که شدیم آن خانم برای بازرسی به اتاق خواب رفت و یکی از مامورین مرد هم شروع کرد به بازرسی کمد، کتابخانه، سی دی ها و اسباب بازی‌های بچه‌ام و همه را ریخت روی زمین. یکی دیگر از مامورین به پشت بام رفت دو دیش ماهواره و ال ام بی‌ها را کند و با خود به پایین آورد. آن روز مامورین دو دیش ماهواره، دو المبی، یک دستگاه رسیور، دفترچه تلفن، گوشی‌های موبایل ما را برداشتند، کلید مغازه را از همسرم گرفتند و به مغازه رفتیم.

داخل منزل که بودیم از من پرسیدند کامپیوتر یا لپ تاپی داری؟ من هم که در منزل کامپیوتر و لپ تاپی نداشتم گفتم نه، اما اصلا به ذهنم نرسید احتمال دارد به مغازه برویم تا آنجا را هم بگردند. وارد مغازه که شدیم همین که در را باز کردند و لپ تاپ را روی میز دیدند به من گفتند "این چیه ؟!" گفتم خب شما در خانه پرسیدید لپ تاپ داری، من هم آنجا نداشتم. یکی از مامورین ضربه‌ای به تخت سینه‌ام زد و گفت ما را مسخره کردی؟ گفتم نه به خدا برای چه مسخره کنم، معلوم بود وقتی میاییم مغازه شما این را می بینید و من هم که نمی توانستم آن را مخفی کنم. سپس مامورین تمامی مانکن ها را به وسط مغازه ریختند، کل پوشاک و قفسه ها را به هم زدند، لپ ‌تاپ و دو دفترچه تلفن دیگر را برداشتند و از مغازه خارج شدیم.

 داخل ماشین من را در وسط صندلی پشت نشاندند و گفتند " دو دستت را بگذار پشت سرت، و سرت را بگذار بین دو صندلی جلو"، سپس ماشین به راه افتاد و از آنجا دیگر من نفهمیدم به کجا منتقل شدم. وقتی رسیدیم من را به اتاقی منتقل کردند. در مقابل من آینه‌ای بود که فقط می‌توانستم خودم را ببینم. نزدیک به چهل و پنچ دقیقه بعد، بازجویی توسط دو بازجو آغاز شد، بازجو‌ها در طرف دیگر آینه نشسته بودند و من نمیتوانستم آنها را ببینم. در همان ابتدای بازجویی یکی از بازجوها را از روی صدایش شناختم. بازجو همان فردی بود که دفعه قبل از من بازجویی کرده بود، بازجوی دیگر هم پسر جوانی بود که نمی‌شناختم. روند بازجویی اینگونه بود که بازجو سوال را می نوشت و از زیر آینه به من می داد، من هم جواب را می نوشتم و پس می دادم. سوال‌ها اینگونه آغاز شد " اسم و فامیل، اسامی خانواده ات را که در اشرف هستند بگو.از کی با سازمان منافقین (مجاهدین) رابطه برقرار کردی؟" من یک دفعه عصبی شدم و گفتم، جان! متوجه نشدم. بازجو گفت الان می نویسم که متوجه شوی، بعد روی یک کاغذ نوشت "رابطه شما با سازمان منافقین (مجاهدین) از کی برقرار شد؟ از چه تاریخی با سرپل منافقین رابطه برقرار کردید؟"

 من یک لحظه کاملا ذهنم قفل کرد، حواسم رفت به پل واقعی اصلا نمی دانستم سرپل یعنی چه و با خودم می گفتم سرپل کجاست. اما بعدا فهمیدم سر پل یعنی رابط بین من و سازمان مجاهدین. چند بار این را پرسیدند و جواب من فقط این بود"من اصلا رابطه ای با سازمان ندارم." پس از آنکه مدام ابراز بی اطلاعی کردم بازجو شروع کرد به توهین و گفت" اینقدر می گذارمت اینجا بمانی تا بپوسی، اینجا خانه خاله نیست". روز اول به این صورت گذشت و من از حدود ساعت دوازده ظهر تا هشت شب بازجویی شدم. در نهایت همان شب من را به زندان مرکزی سمنان، در میدان سعدی سمنان، معروف به سعدی منتقل کردند. لحظه ورود گفتند "بازداشتگاه امنیتی، چای و سیگار ممنوع." من هم گفتم چای و سیگار را چرا قطع می کنید؟ گفتند دستور از بالاست و دست ما نیست.

 من را به سلول انفرادی منتقل کردند که داخل آن سه بازداشتی دیگر که میانگین سنی آنها بین هجده تا بیست سال بود نیز حضور داشتند. از این سه نفر دو نفر اعتیاد داشتند و در حمام انفرادی شیشه مصرف می کردند، آن یکی هم حالت روانی داشت، زیر دوربین داخل سلول نشسته بود هی فحش می داد و می‌گفت "من طفل تازه به دنیا آمده مسیح هستم، شما مرا گرفتید که در جهان عدالت برقرار نکنم". آن روز از صبح تا شب چیزی برای خوردن به من ندادند اما هم سلولی‌هایم سهمیه غذای‌شان را که نفری یک نان و یک تخم مرغ بود با من قسمت کردند. آن شب به دلیل استرس زیادی که داشتم تا صبح نتوانستم خوب بخوابم. ناگفته نماند که در زندان به من اجازه دادند که با همسرم تماس بگیرم و به او بدون آنکه نام زندان را بگویم اطلاع بدهم که زندان هستم.

 دختر خاله من هم چهار ماه قبل به خاطر شرکت در اعتراضات ‌خیابانی در تهران دستگیر شده و در رابطه با من مورد بازجویی شدیدی قرار گرفته بود. زمانی که ایشان زندان بود گاهی با من تماس می‌گرفت و می‌گفت " مواظب خودت باش"...  در واقع دختر خاله من بعد از انتخابات یک بار به همراه دو سه تا از دوستانش به سمنان آمد و ما یک جلسه با هم داشتیم. در جلسات بازجویی اش به این مساله خیلی گیر داده بودند. در مورد من خیلی سوال پیچش کرده بودند...

گفتند" تو در مرحله بازجویی هستی، نمی توانی وکیل بگیری"

 حکم اولیه دختر خاله من اعدام به اتهام محاربه بود اما خوشبختانه وکیلش توانست این حکم را به پنج سال حبس و تبعید به زندان برازجان تغییر دهد. در این فاصله هم توانست با قرار وثیقه ۵۰ میلیون تومانی دو روز برایش مرخصی بگیرد که او هم سریع به ترکیه فرار کرد.

دومین روز بازداشت ساعت هشت صبح به سلول آمدند و من را به اتاق بازجویی بردند. اتاق بازجویی سه در سه بود و جلوی من میزی یک متر در سه متر قرار داشت که در وسط آن یک آینه با ابعاد یک در دو در ارتفاع زیاد قرار گرفته بود. سمت راست آینه هم یک پرده جگری رنگ کلفتی زده بودند که تا انتهای اتاق کشیده شده بود و قسمت من را از قسمت بازجوها جدا می‌کرد. من همیشه احساس می کردم پشت پرده دو نفر نشستند، چون وقتی در باز می شد روی صورت یکی از بازجو ها نور می‌افتاد و معلوم بود چیزی را با کسی رد و بدل می کند.

 در ابتدای بازجویی درخواست وکیل کردم. گفتند" تو در مرحله بازجویی هستی، نمی توانی وکیل بگیری" سپس بازجویی آغاز شد و مجدد سوال های همیشگی تکرار شد: "باید بگویی که ارتباطت با سر پل از کی شروع شد و چه ارتباطی داشتی. ما تلفن های تو را داریم، ما می دانیم به تو زنگ می زنند، مادرت کی زنگ زد؟ دایی سعید یا اکبر وقتی زنگ می زد چی می گفت؟ چطور می‌گفت در تظاهرات شرکت کنی؟ ما می دانیم تو همه تظاهرات ها را شرکت کردی"، در این بازجویی تعدادی از اس ام اس‌های من را هم که پیرینت گرفته بودند به من نشان دادند. فشار بیشتر در بازجویی اول و دوم روی این مسئله بود که از من می‌خواستند بگویم که از کی رابطه‌ام با سر پل شروع شده است.

 هر روز حدود هفت و نیم صبح برای بازجویی با یک ماشین من را از زندان به اداره اطلاعات منتقل می‌کردند و پس از اتمام بازجویی حدود ساعت نه شب مجدد به زندان بازمی‌گرداندند. در طول راه هم دو دستم را روی سرم می‌گذاشتم و سرم را بین دو صندلی جلو به سمت پایین نگه می‌داشتم، هر موقع هم که می خواستم سرم را کمی بالا بیاورم یکی از افرادی که من را همراهی می‌کرد دستش را پس کله‌ام می گذاشت و به پایین فشار می داد. مسافت راه با ماشین حدودا چهل و پنج دقیقه بود، البته معلوم بود من را داخل شهر می چرخانند چون سر و ته سمنان، از پارک گلستان که شمالی ترین نقطه است تا راه آهن که جنوبی ترین نقطه، با ماشین ده دقیقه بیشتر نیست. روزهای جمعه هم که کلا در انفرادی می ماندم.

 وقتی از ماشین پیاده می شدم فردی که من را همراهی می‌کرد دستش را جلوی چشم من می گرفت و از می خواست سرم پایین باشد طوری که با چانه‌ قفسه سینه‌ام را لمس کنم، ولی به هر حال می‌توانستم اطرافم را ببینم. جایی که برای بازجویی می‌بردند یک منزل شخصی قدیمی بود که در وسط باغچه آن یک درخت خشکیده وجود داشت.

 بازجویی ها توسط دو گروه دو نفری صورت می‌گرفت که یکی از بازجوها نقش بازجوی خوب و دیگری نقش بازجوی بدی را اجرا می‌کرد که مدام توهین تهدید و توهین می‌کرد. بازجوی بد می‌گفت " با کارهایی که شما علیه این مملکت کردی من الان باید بیایم آن طرف خایه هایت را بکشم. الان دو سه نفر را می‌فرستم آن طرف که ترتیبت را بدهند" و بازجوی خوب هم می‌گفت " حاجی این بچه خوبی است تا حالا کاری نکرده، زن و بچه دارد، زنش در خانه تنهاست، منتظرش است، خدایی نکرده اگر برای زن و بچه اش اتفاقی بیفتد ما مسئولیم".

 اما موضوع بازجویی ها: روز اول خیلی محترمانه رفتند سراغ اینکه رابطه از کی شروع شد. روز دوم تهدید بود. روز سوم گفتند [برعلیه تو مدرک داریم]. روز چهارم گفتند رفیقم را چند ساعت قبل از آنکه من را بگیرند در منزلش بازداشت کرده‌اند و او هم بر علیه من اعتراف کرده است. روز پنجم گفتند بچه ات مریض شده. روز ششم گفتند چک هایت برگشت خورده، خانمت الان دربه در دنبال پول است و برای تهیه پول ممکن است هر کاری بکند." بازجوها تا روز ششم یاهفتم هیچ کدام مرا لمس نکردند و نزدیک من هم نیامدند.

 بعد از روز سوم یا چهارم بود که دو بازداشتی بهایی به نام‌های افشین ایقانی و بهفر خانجانی را برای بازجویی به همراه من از زندان به محل بازجویی وزارت اطلاعات منتقل کردند. قبل از انتقال برای بازجویی مدتی در کریدور زندان منتظر ماندیم و در این فاصله هم توانستیم با هم گفتگویی داشته باشیم، آنها به من گفتند " هر دو در سمنان مغازه دارند و سیاسی نیستند. فقط چون بهایی اند از آنها خواسته شده از دینشان برگردند و توبه کنند". برنگشته بودند و دستگیر شدند.

اگر اشتباه نکنم ششمین روز بازداشت بود که به وضعیت سلول اعتراض شدیدی کردم، به همین دلیل من را به سلول انفرادی دیگری فرستادند.

 

تفهیم اتهام پس از یازده روز بازداشت

 یازدهمین روز بازداشت بود که من را از سلول به اتاق بازجویی منتقل کردند و برای اولین بار تفهیم اتهام شدم. بازجو به من گفت "اتهام شما عضویت در سازمان مجاهدین، عضوگیری برای سازمان مجاهدین، تبلیغ علیه نظام برای مجاهدین، و تشویق و شرکت در تجمعات است. من مجبورم پرونده شما را بدهم به قوه قضائیه و مطمئنا حکم سنگینی برایت می برند." پس از تفهیم اتهام به سلول بازگردانده شدم و چهار روز بازجویی نداشتم.

 در طول ۱۶ روزی که بازداشت بودم هر روز صبحانه سه نان لواش کوچک با یک تکه کوچک شاید به اندازه یک بند انگشت پنیرمی‌دادند و چای که از بس رقیق بود بیشتر به آب جوش شباهت داشت.

زمانی که بازداشت شدم وزن من ۹۵ کیلوگرم بود و زمان آزادی ۲۲ کیلوگرم وزن کم کرده بودم

سه تا نان برای کل روز بود. ناهار همیشه یک سوسیس بود که آن را از وسط نصف کرده بودند، یک‌ مقدار تخم مرغ روی آن مالیده بودند به همراه دو تا سه خلال سیب‌زمینی. ناگفته نماند به جز سه روز آخری که بازجویی به اتمام رسید هر روز ناهار را در اطلاعات می خوردم که غذای خوبی بود چون مجبور بودند از غذایی که برای خودشان سفارش می دادند به من هم بدهند. در اطلاعات وسط بازجویی یک ربع وقت ناهار می دادند. زمانی که بازداشت شدم وزن من ۹۵ کیلوگرم بود و زمان آزادی ۲۲ کیلوگرم وزن کم کرده بودم طوری که وقتی داشتم می‌آمدم بیرون شلوارم از تنم می‌افتاد.

 در طول این مدت همسرم برای پیگیری کارهای من مغازه را تعطیل کرده بود و در این میان یک نفر را پیدا کرده بود که از آشناهای رئیس زندان سمنان بود، این شخص به همسرم گفته بود که "این‌ها از حنیف هیچ مدرکی ندارند. مگر اینکه خودش بخواهد به چیزی اعتراف کند که این ها بعدا بخواهند علیه اش استفاده کنند." پس از اتمام بازجویی‌ها همسرم از طریق همان آشنایی که پیدا کرده بود باخبر می‌شود که بازجویی از من به اتمام رسیده است و باید ۵۰ میلیون تومان وثیقه برای آزادی من مهیا کند. در نهایت به کمک یکی از دوستانم وثیقه مهیا و پس از ۱۶ روز بازداشت در تاریخ ۱۲ بهمن ۱۳۸۸ از زندان آزاد شدم. روزی که آزاد شدم در اس ام اس نوشتم "حنیف با امام آمد" و برای همه دوستان فرستادم، البته جالب این بود که در بازداشت بعد که سال ۱۳۸۹ صورت گرفت این اس ام اس را به عنوان توهین به رهبری قلمداد کردند.

 در دوران بازداشت هرگز از من نخواستند که مصاحبه تلویزیونی بکنم. کلا با من برخورد فیزیکی خیلی شدیدی هم انجام ندادند بیشتر توهین و تهدید لفظی بود. سمنان خیلی جو اطلاعاتی داشت، در زندانی که من بودم ، یعنی زندان مرکزی سمنان، نزدیک به سه هزار نفر زندانی بودند که من تنها فرد سیاسی آنجا بودم، همه زندانی های مواد مخدر یا مهریه بودند. حتی دانشجویانی را هم که می گرفتند به زندان مرکزی سمنان نمی آوردند.

بازجویی هم می گفتم چطور شما مرا به سازمان مجاهدین می چسبانید؟ مجاهدین می‌گفتند شرکت در انتخابات خیانت است، در حالی که من برای موسوی فعالیت می کردم

من مطمئن هستم که آنها می دانستند من نه فعالیت سازمانی دارم و نه موافق جنگ مسلحانه هستم، من فقط معترض به نتیجه انتخابات بودم. در بازجویی هم می گفتم چطور شما مرا به سازمان مجاهدین می چسبانید؟ مجاهدین می‌گفتند شرکت در انتخابات خیانت است، در حالی که من برای موسوی فعالیت می کردم. این دو تا اصلا با هم جور در نمی‌آید.

 

آزادی موقت، وکیل و مرگ مشکوک برادر

پس از آزادی از زندان آقای مزدک اعتماد زاده وکالت پرونده من را به عهده گرفت و در تاریخ ۱ اسفند ۱۳۸۸ برای مطالعه پرونده به سمنان آمد. پس از مطالعه پرونده به من گفتند "پسرم تو هیچ کاری نکردی، پرونده تو واقعا هیچ چیزی ندارد و در مقابل پرونده های دیگر من حالت جوک دارد. به همین دلیل خیلی دوست دارم به تو کمک کنم."

 ۱۴ اسفند ۱۳۸۸ با خبر شدم حبیب در رشت اعدام [فراقضایی] شده است. حبیب حدود ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۴ تقریبا یک ماه پس از آنکه به همراه مادر و برادر دیگرم بالاجبار به اشرف نقل مکان کرده بود به دلایل شخصی به ایران بازگشت و به همراه مادربزرگم در شهر صومعه سرا زندگی می‌کرد. پس از بازگشت حبیب به ایران مرتب تا سال ۱۳۸۸ تحت پیگرد بود و به اداره اطلاعات فراخونده می‌شد و مدام برای همکاری تحت فشار بود. شب قبل از روزی که جنازۀ حلق آویز شدۀ او در گورستان گوراب زرمخ پیدا شود، چند تن از مأموران وزارت اطلاعات به دنبال او آمده بودند و او را با خود برده بودند. همان روزی که خبر مرگ حبیب را به من دادند برای برگزاری مراسم خاکسپاری به سمت صومعه سرا حرکت کردم اما متاسفانه به مدت پنج روز پیکر برادرم را به بهانه های مختلف تحویل ندادند و در این مدت هم تعدادی از دوستان و آشنایان ما را از طریق تلفن تهدید کرده بودند که حق ندارند در مراسم تدفین شرکت کنند. حتی پرچم‌های سوگواری را که دوستان به دیوار‌های اطراف منزل زده بودند کندند.

 من برای مراسم روحانی دعوت نکرده بودم، این ها گفتند ما خودمان یک روحانی از رشت فرستادیم دارد می آید. به من گفتند چرا روحانی دعوت نکردی ؟ گفتم چون شهرستان خیلی کوچک است و من روحانی مناسب مجلس پیدا نکردم که دعوت بکنم. این ها دقیقه به دقیقه از کارهایی که من برای مراسم انجام می دادم خبر داشتند. شماره تلفنم را هم داشتند و مطمئنا آن هم کنترل بوده. حتی ۱۸ یا ۱۹ اسفند ماه که به بازپرسی شعبه دو دادسرای صومعه سرا مراجعه کردم تا اجازه کالبد شکافی پیکر برادرم را بگیرم،   بازپرس گفت " خود تو پرونده داری، اگر شکایت کنی و تقاضای کالبد شکافی بدهی برای پرونده خودت بد می شود." پس از آن رئیس پاسگاه من را احضار کرد و گفت "حکم تو تایپ شده است ، تو یک پرونده داری و برایت بد می‌شود، دنبال این را نگیر." همچنین یک مامور اطلاعات هم با من تماس گرفت که گفتگوی ما به بحث منجر شد.

 در نهایت مراسم خاکسپاری برگزار شد.مقاله‌ای را که نوشته بودم در مسجد خواندم. این مقاله باعث شد در تیر ماه سال ۱۳۸۹ به اتهام توهین به رهبری بازداشت شوم.

 بعد از مرگ برادرم٬ همسرم به ناراحتی روحی مبتلا شد به همین دلیل با یک تور مسافرتی او را به همراه یکی از دوستان برای ۴-۵ روز به استانبول فرستادم اما متاسفانه وزارت اطلاعات سفر همسرم را در تاریخ ۲۹ یا ۳۰ فروردین ۸۹، به دادگاه گزارش کرده بود. وکیلم به من گفت که وزارت اطلاعات بعد از سفر همسرت گزارش داده که ایشان قصد پناهنده شدن به یکی از کشورهای خارجی یا پیوستن به اشرف را داشته.

شب قبل از روزی که جنازۀ حلق آویز شدۀ حبیب در گورستان پیدا شود، چند تن از مأموران وزارت اطلاعات به دنبال او آمده بودند و او را با خود برده بودند

 ناگفته نماند ۲۸ اسفند ۱۳۸۸ پس از اتمام تاریخ جواز کسب اداره اماکن عمومی وقتی همسرم برای تمدید تاریخ جواز مراجعه کرده بود با درخواست او موافقت نکردند و ما مجبور شدیم در اواخر فروردین ۱۳۸۹ مغازه را برای همیشه تعطیل کنیم.

همچنین اداره اطلاعات مالک رستورانی را که من مدیریت می‌کردم، تحت فشار گذاشته بودند که مرا اخراج کند ولی ایشان تا آخرین لحظه مقاومت کردند و این کار را انجام ندادند.

 ۸ خرداد ۱۳۸۹ تاریخ برگزاری دادگاه بود، روز موعود به همراه وکیلم آقای اعتمادزاده به شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی سمنان مراجعه کردیم. نام قاضی پرونده عین الکمال بود که حیطه کار اش مسائل سیاسی نبود و به جرایم مربوط به مواد مخدر رسیدگی می‌کرد. در همان ابتدای جلسه قاضی به وکیلم گفت "شما اجازه حرف زدن نداری، اگر حرفی داری بنویس".

در آن جلسه که نزدیک به چهار ساعت طول کشید، به تنهایی از خودم دفاع کردم و از اتهام عضویت در سازمان مجاهدین خلق و عضوگیری برای سازمان تبرئه شدم، اما برای تبلیغ علیه نظام به نفع مجاهدین خلق و تشویق به شرکت در تجمعات غیر قانونی، به یک سال حبس محکوم شدم، همچنین در تاریخ ۱۹ خرداد ۱۳۸۹ به اتهام داشتن تجهیزات ماهواره ای در شعبه ۱۰۳ دادگاه عمومی شهرستان سمنان جلسه دادگاه من به قضاوت قاضی جواد رئیسی برگزار شد و در آن روز به پرداخت سیصد هزار تومان جریمه نقدی محکوم شدم.

 ۱۰ خرداد ۱۳۸۹ در محل کارم نشسته بودم که همسرم تقریبا ساعت یازده ظهر در حالی که گریه می‌کرد و حال خوبی نداشت با من تماس گرفت. سریعا رستوران را به یکی از بچه ها سپردم، به منزل مراجعه کردم. همسرم گفت " صبح ریختند خانه به من حکم نشان ندادند، من هم مقاومت کردم و گفتم که بدون حکم نباید بیایید داخل، بعد یکی شان دست من را کشید و من از پله ها افتادم پایین و بعد وارد منزل شدند" متاسفانه این حادثه باعث شد همسرم که نوزادی شش هفته‌ای باردار بود دچار خونریزی شود و متاسفانه بچه ما در این حادثه سقط ‌شد.

 فکر می‌کنم چون در جلسه دادگاه قاضی مجاب شد که من نمی خواستم پناهندگی بگیرم اینها برای پیدا کردن مدرکی علیه من می‌گشتند تا ثابت کنند دنبال پناهندگی هستم.

 بعد از این ماجرا به زندگی عادی مان برگشتیم. من مجبور بودم سر کار بروم و به خاطر شرایط مالی که برایم پیش آمد دیگر پسرم را نتوانستم به مهد کودک بفرستم. رستوران کفاف زندگی را نمیداد و من حتی برای پرداخت اجاره هم به مشکل برخورده بودم. ولی دوستی که در خانه‌اش نشسته بودیم لطف کرد و از من در خواست اجاره نکرد.

صبح روز دوشنبه، ۷ تیر ۱۳۸۹ وقتی می‌خواستم نامه تجدید نظر دادگاه انقلاب را به دادگاه ببرم در مقابل در منزل همان گروه ۶ نفری مرکب از پنج مرد و یک زن را دیدم که سری قبل من را بازداشت کرده بودند. به محض خروج از منزل بدون آنکه حکمی نشان بدهند با مشت و لگد وارد منزل شدند. وقتی با این برخورد روبرو شدم همانجا با آنها درگیر شدم و در این درگیری هم بینی من شکست.

 داخل منزل همه چیز را حتی کمد اسباب بازی های پسرم را هم بیرون ریختند و وسایل داخل یخچال را وسط آشپزخانه ریختند. من هیچ وقت آن صحنه یادم نمی رود در حالتی که من جلوی در ورودی بالا افتاده بودم پسرم پای یکی از مامورین را گرفته بود و می گفت "عمو این اسباب بازی های منه نریز زمین." همسرم هم خیلی عصبانی شد، یکهو لباس‌هایش را در آورد و گفت "اگر می خواهید بگردید همه جوره بگردید همه جای من را هم بیاید بگردید." در نهایت آن روز با ضرب و شتم من را سوار کردند و در حالتی که با دو دستم سرم را پایین و میان دو صندلی جلوی ماشین گذاشته بودم و با مشت به کمر و پایم می‌زدند و ماموری هم که در جلوی ماشین نشسته بود مدام با مشت به کمر و پام ضربه وارد می‌کرد. به هر حال آن روز من را به همان خانه‌ای که متعلق به وزارت اطلاعات بود منتقل کردند.

 این بار هم برای بازجویی بدون آنکه چشمبندی بزنند من را جلوی همان آینه نشاندند و از همان لحظه اول شروع کردند به فحاشی. گفتند تو به آقا توهین کردی. من هم شروع کردم به بحث کردن و گفتم توهین به آقام کجا بوده! بیست دقیقه ای از بازجویی نگذشته بود که چهار نفر ریختند سر من و آنقدر زدند تا بی حال شدم. سپس من را انداختند روی صندلی، کاغذ گذاشتند جلوی من و گفتند بنویس قصد تو از توهین به رهبری چه بوده؟ من هم جوابی ندادم و کاغذ را از زیر آینه هل دادم آن بازجو با دیدن برگه گفت "باز هوس کردی الان بگم بچه ها بیایند یک حالی بهت بدهند؟ این دفعه می آیم آن طرف می دهم بکوننت" یکهو بغضم ترکید و گفتم برای چی با من اینکار را می کنید ، مگر من چه کارتان کردم ، مگر چه خطایی از من سر زده که مستحق این کارهایی هستم که شما دارید با من می کنید. همان موقع یک لیوان آب برایم آوردند، آب را که خوردم باز کاغذ را فرستاد سمت من " قصد شما از توهین به رهبری چه بوده؟" جوابی ندادم و گفتم قبل از اینکه بخواهم چیزی بنویسم می خواهم با وکیلم تماس بگیرم، بازجو گفت راه افتادی، گفتم "شما باعث شدید قانون را یاد بگیرم، من ازچیزی سر در نمی آوردم، شما انقدر آوردید و بردید که از همه چیز سر در آوردم."

سپس بازجو گفت طبق قانون الان نمی توانی با وکیلت تماس بگیری و دوباره کاغذ را به سمت من هول داد. نوشتم "من تقاضای تماس با وکیلم  با این شماره تلفن را دارم." شروع کرد به فحش دادن و گفت چرا این را نوشتی ؟ سوال را جواب بده. گفتم شما مگر نگفتی طبق قانون؟ پس لطف کن همان ماده و تبصره قانون را هم بنویس. کاغذ را پاره کرد و دوباره همان سوال را نوشت. من دیدم که اگر یک بار دیگر کاغذ را خالی پس بدهم باید مرگ را جلوی چشمم ببینم، به همین دلیل نوشتم من توهینی به رهبری نکردم.

 دیدم پرینت اس-ام-اس های من را که اواخر فروردین ماه به دوستانم فرستاده بودم جلوی من گذاشت، منظور آنها از توهین به رهبری اس ام اسی بود که در آن نوشته بودم "سال نو مجددا مبارک خایه مالی مضاعف". بازجو گفت یک همچین جمله ای نوشتی بعد می گویی من به رهبر توهین نکردم؟ به پیغمبر هم هر کس توهین کند باید اعدام شود، گفتم ببخشید مگر ایشان پیغمبر است؟ گفت "فرا فکنی نکن"، من هم گفتم پس بگو هیچی نگویم. بازجو گفت " حنیف به خدا می فرستم آن طرف شلوارت را می کنند از تو فیلم می گیرم که دارند بهت تجاوز می کنند".

 گفتم هرچه می خواهی بگو من بنویسم، ولی سعی نکن من را توجیه کنی، من این طوری توجیه نمی شوم که بگویم بله من توهین کردم، چون من توهینی نکردم. ایشان هم به من گفت "نه من دوست ندارم آن چیزی که من می خواهم تو بنویسی، آن چیزی که واقعیت است بنویس. شما توهین کردی باید توهین را بنویسی." گفتم نه قربان من توهین نکردم، توهین هم نمی نویسم، هر کاری دوست داری بکن " بازجو گفت " من تو یکی رو آدمت می کنم" این صحبت‌ها تقریبا تا ساعت سه بعد از ظهر ادامه داشت و بعد از آن بازجو از اتاق خارج شد و من را تا ساعت نه شب آنجا تنها گذاشتند

 ساعت نه شب من را با همان سر و کله خونی به همراه چند مامور اطلاعات نزد قاضی کشیک دادگستری زندان منتقل کردند. در دادگستری یکی از مامورین که مسئول گروه بود و به او حاجی می‌گفتند با پرونده نزد قاضی رفت و پس از سی دقیقه من را به اتاق قاضی منتقل کردند. قاضی که نزدیک به ۳۵ سال سن داشت به من گفت وزارت اطلاعات از شما شکایت کرده مبنی بر اینکه شما توهین به رهبری کردید، در جواب گفتم "نه قربان آنجا هم گفتم بنده توهین به رهبری نکردم، این‌ها می خواستند به زور از من اعتراف بگیرند."

 قاضی گفت " از کجا باور کنم که به شما فشار آوردند؟" گفتم مرد مومن من الان تا داخل جورابم، تمام لباس هایم، تمام صورتم خونی است، واقعا شما نمی بینی یا نمی خواهی ببینی؟ از کجا معلوم که به من فشار آوردند؟ من عذر خواهی می کنم هیچ فشاری نیاوردند، من خودزنی کردم! قاضی گفت "به خاطر همین زبان درازی‌ها تو را هی می آورند و می برند"، گفتم به قرآن زبان من را همین ها دراز کردند.

 قاضی اس-ام-اس‌های پرونده قبلی من را آورد، دو تا اس ام اس را که مبنی بر توهین به رهبری بود نشان داد و گفت "برای چه اس-ام-اس می دهی؟ مرض داری؟ این ها را برای چه می‌گویی؟ شما جرم مرتکب شدی و برای ما محرز هست و شما نمی خواهی زیر بارش بروی." گفتم وقتی آقای احمد خاتمی یا جنتی می آیند رسما می گویند آدم بکش، آدم تحریک می شود. من هم دو تا اس-ام-اس دادم و کاری نکردم. قاضی هم روی کاغذی نوشت "من به خاطر جملاتی که در نماز جمعه گفته می شود، تحریک شدم که مردم را تشویق به شرکت در تجمعات کنم"، سپس کاغذ را به من داد و گفت امضاء کنم، من هم بدون آنکه دقت کنم چه نوشته است برگه را امضاء کردم.

پس از اتمام جلسه دادگاه به زندان منتقل شدم و تا روز شنبه را در سلول انفرادی سپری کردم. در نهایت شنبه ظهر با وثیقه ۱۰ میلیون تومان از زندان آزاد شدم.

 در فاصله یک ماه بعد از آزادی از زندان بینی‌ام را عمل کردم و پس از چند روز برای دیدار با وکیلم به تهران رفتم، اما ایشان چون به سفر کاری رفته بودند با من تماس گرفتند و گفتند با یکی از همکارانشان تماس گرفتند و پیش او برو.

نزد همکار ایشان رفتم و همه چیز را توضیح دادم. با تمام صحبت هایی که با ایشان کردم در آخر به من گفتند وزارت اطلاعات با یک شکایت دیگر به اتهام مفسد في الأرض می‌تواند کاری کند که اعدام شوی. پس از صحبت هایی که با وکیل کردم به این نتیجه رسیدم که کشور را ترک کنم. نهایتا در تاریخ ۵ مرداد ۱۳۸۹ به صورت قانونی وارد خاک ترکیه شدم و در آنجا درخواست پناهندگی دادم.

***