بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

"شما عرب‌ها هر کدام چند کلاس درس می‌خوانید و صحبت از حقوق می‌کنید!"

کریم دحیمی/مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۴ فروردین ۱۳۹۳
مصاحبه

من کریم دحیمی هستم.

مطالب این شهادت‌نامه، براساس آنچه می‌دانم و باور دارم که مطابق با واقعیت است و، به استثنای مواردی که مشخصاً تصریح کرده‌ام، بر اساس وقایع روی داده و دانسته‌های شخصی‌ام نوشته شده است. در این گواهی‌ منبع یا منابع داده‌ها و مطالبی را که جزئی از دانسته‌هایم نیستند، امّا به درستی آن‌ها اعتقاد دارم، مشخص کرده‌ام.

 

زمینه

من کریم دحیمی متولد سال ۱۳۵۰ در اطراف خفاجیه (سوسنگرد) هستم. دوران ابتدایی را در مدرسه‌ای در اهواز طی کردم و زمانی که جنگ ایران و عراق شروع شد، کلاس ۴ ابتدایی بودم. بعد از پایان دبیرستان در کنکور رشته تربیت معلم قبول شدم و در مهر ماه ۱۳۷۱ شروع به کار کردم .

در منطقه ما در پست‌های بالا به هیچ عنوان عرب‌ها حضور ندارند. ما هنوز استاندار و شهردارعرب نداریم.من این تبعیض ها را می دیدم

من از دوران دبیرستان مسائل سیاسی را دنبال می‌کردم، جوان‌های منطقه ما خیلی فعال بودند. به یاد دارم که سال سوم راهنمایی که بودم داخل خانه ها نشریه می انداختند و من به تنهایی مطالب آنها را با اینکه عربی زیاد بلد نبودم با کاربن صد تا کپی می کردم و صبح اول وقت بین مردم پخش می کردم. جو منطقه روی من تاثیر گذاشته بود. مثلا آن زمان کسانی که در بازار اهوازتجارت می‌کردند بیشترغیرعرب ها بودند. البته بعدها وضع کمی تغییر کرد و مردم شوشتر و دزفول هم شروع به سرمایه گذاری کردند. در منطقۀ ما در پست‌های بالا به هیچ عنوان عرب‌ها حضور ندارند. ما هنوز استاندار و شهردارعرب نداریم. پست های کلیدی دست عرب‌ها نیست. من این تبعیض ها را می دیدم. نماینده مردم سوسنگرد در روزنامه کارون نوشت "می‌گویند جوان‌های ما را به علت عدم کفایت استخدام نمی‌کنند ولی در شرکت هایی مثل مین یابی آنها را استخدام می‌کنند و به مرگ می فرستند. اگر کفایت ندارند پس چطور می‌توانند آن دستگاه‌ها را کنترل کنند؟" جوانان زیادی دارای مدارک عالی هستند اما هیچ کدام در مناصب بالا نیستند. در جامعه‌ای که سی و سه درصد از دانش‌آموزان، دوره ابتدایی را تمام نمی‌کنند، خانواده‌ها که معمولا تعداد بچه هایشان زیاد است، سعی می کنند که پسرانشان درس بخوانند و کار کنند ولی متاسفانه این تبعیض‌ها و محرومیت‌ها مانع پیشرفت‌شان می‌شود.

 

فعالیت ها قبل از دستگیری اول

سال ۱۳۷۱ به دلیل محرومیت و تبعیضی که در منطقه ما هست، من و عده ای دیگر در تشکیلاتی فعالیت می کردیم به نام "جنبش ملی مردم اهواز". بیانیه هایی در باره تبعیض علیه زنان و مردم عرب زبان منتشر می‌کردیم. کتاب‌های تاریخی و سیاسی را به صورت شبنامه بین مردم توزیع می‌کردیم. به هر مناسبتی نشریه ای برای بیداری مردم و آگاهی به حقوق قانونی‌شان منتشر می‌کردیم. در آن زمان مسئولان طرح نیشکر را می خواستند اجرا کنند. به این شکل که مقداری از زمین های روستا‌های نزدیک کارون بین اهواز و خرمشهر را از صاحبانشان به بهای گران خریدند و کسانی که ملکشان در وسط این زمین ها قرار می‌گرفت مجبور بودند با قیمت ارزان به آنها بفروشند. ما کارهایی مثل خط کشی وغیره را که مهندسین شروع کرده بودند انجام دهند، خراب می‌کردیم.

آن زمان روی فعالیت سیاسی خیلی وقت می‌گذاشتم. گاهی نیمه شب نشریات را به شهرهای دیگر می بردم. درمسیرهایی که پاسگاه بازرسی بود باید با پای پیاده از راه دیگری می‌رفتم. بعضی نشریات را خودم تایپ می‌کردم و مادرم گاهی که می ‌خواست به اتاق من سر بزند، صدای ماشین تایپ را می‌شنید ولی به من چیزی نمی‌گفت و مانع نمی‌شد.

 

دستگیری اول

در شهریور۱۳۷۱ عده ای از دوستانم را که با هم فعالیت می کردیم دستگیر کردند. من به قم رفتم و مدتی آنجا ماندم، می‌خواستم ببینم آیا دنبال من هم می‌آیند یا نه؟ وقتی خبری نشد برگشتم و شروع به کار کردم. سال اول معلمی من بود. در ۲۴ آذر ۱۳۷۱ یکی از دوستانم آمد به منزل ما تا با هم برویم خانه یکی از دوستان. من در حال پر کردن فرم کنکور دانشگاه بودم چون می خواستم در رشته مهندسی کشاورزی ادامه تحصیل بدهم. به دوستم گفتم فرم را که کامل کردم با هم خواهیم رفت. ساعت ۱۱ شب بود که مادرم آمد و گفت این‌ها دنبال تو آمده‌اند، خیلی ترسیده بود. از اتاق بیرون آمدم و دیدم نیروهای اطلاعاتی و لباس شخصی‌ها در حیاط هستند. سه اتومبیل پاترول هم جلوی خانه بود. بعدها فهمیدم که در کوچه پشت منزل هم مامور و ماشین بوده. در حیاط حکم را به من نشان دادند و گفتند حکم دادگاه است. اسم خودم را روی حکم دیدم اما نخواندم که آیا از دادگاه است یا نه؟ در حکم نوشته بود مجوز بازرسی خانه و نه دستگیری. ۱۵ نفر وارد خانه شدند. یکی از آنها رفت در اتاقی که مادر و خواهرهایم بودند یکی دیگر به سالن پذیرایی. آن شب از جمع خانواده ۶ نفرمان منزل بودیم. دختر برادرم بغل من بود، ترسیده بود و گریه می‌کرد. در تمام مدت بازرسی همیشه یک مامور با من بود. نمی‌گذاشتند حتی با مادرم تنها باشم. همه جا را بازرسی کردند، حتی کمد لباس خانم‌ها را و این خیلی ناراحت کننده بود. در اتاق من اوراق مربوط به امتحان کنکور و سئوال‌های امتحانی و چند کتاب پیدا کردند. یکی از کتاب‌ها در باره عهد عتیق و جدید بود. یا شاید دربارۀ تورات. من گفتم این کتاب را سه، چهار سال پیش در جاده پیدا کردم و داستان هایش را خواندم ولی چیزی نفهمیدم. گفتند این کتاب ممنوع است و ما می‌بریم. چند برگه پیدا کردند که روزنامه کیهان به زبان عربی برای اپوزیسیون عراق منتشر می‌کرد و من برای تمرین زبان عربی آن‌ها را می‌خواندم. طی یک ساعت و نیم بازرسی با بی سیم با یک نفر در ارتباط بودند. به هرحال همه این ها را بردند.

در بازجویی همیشه چشم زندانی بسته است و نمی‌شود فهمید که طرف مقابل چند نفر هستند. یادم هست یک بار از من سؤالی کردند و یک نفر زد توی سرم. در این مواقع، آدم نمی‌داند ضربه از کدام طرف وارد خواهد شد.

ماموران با دوستم هم حرف زدند و اسم و آدرس او را گرفتند. ولی دوستم آدرس را عمدا اشتباه داد. وقتی مرا بردند بیرون و چشم بند گذاشتند گفتند که ما حکم این دوست تو را هم داریم ولی با خودمان نیاورده ایم. یک ماه بعد او را هم دستگیر کردند.

سر کوچه که رسیدیم به من چشم بند دادند و من گذاشتم . سوار ماشین که شدیم به آنها گفتم شما که ادعای اسلامیت دارید نباید کمد خانم ها را بازرسی می کردید. فردی که رانندگی می‌کرد گفت ما دستور داریم و یک چیزهایی تو داری که پیدا نکردیم. من بعدا فهمیدم که دنبال دستگاه تایپ و آرشیوی که فکر می کردند نزد من است می‌گشتند. ۵ دقیقه بعد از حرکت ماشین به کسی که با بی سیم با او درارتباط بودند گفتند ما این شخص را آوردیم. یک نفر از ماموران پیاده شد و او سوار شد. من از زیر چشم بند دیدم که شلوارش نظامی نیست. لباس شخصی داشت. در طول راه صحبت از این می‌کردند که تو در منطقه بچه آرامی هستی، بچه خوبی بودی، چرا دست به این کارها می‌زنی؟ با این صحبت ها می‌خواستند متوجه مسیر نشوم. بیش از نیم ساعت در راه بودیم و درمسیر یک جایی جاده هموار نبود و دست انداز داشت و من فهمیدم که از پل چهارشیر رد می‌شویم. این پل روی یک ریل قدیمی قطار ساخته شده و هنوز ریل‌ها سر جایشان بودند. مرا به اطلاعات بردند و داخل بازداشتگاه . تا آذر ۱۳۷۱ حدود ۷۰ نفر دستگیر شده بودند. بقیه یا سعی کردند به شهرهای دیگر بروند و یا از کشور خارج شوند.

 

بازجویی و شکنجه

در همان شب دستگیری مرا به بازداشتگاه اطلاعات که بعدا فهمیدم در چهارشیر، پشت بیمارستان ابوذر هست بردند و بازجویی مقدماتی شروع شد. نام، نام خانوادگی، آدرس و غیره. همه لباس‌ها و لوازم شخصی، و حتی عینکم را گرفتند و مرا به یک سلول خیلی کوچک، حدود یک متر و نیم بردند. شب اول گرسنه بودم. غذا ‌خواستم. چهارشنبه بود. جمعه یک نفرآمد و گفت من بازجوی توهستم و مدت طولانی از من بازجویی کرد. ‌گفت قبل ازدستگیری تو، ما چندین روز در باره تو اطلاعات جمع کرده‌ایم. صدایش برایم آشنا بود، شک کردم به یک کسی و حتی سعی کردم در صحبت ها به او بفهمانم که او را می‌شناسم. ولی بعدها بازجوی دیگری آمد. من همان اول فهمیدم که اطلاعات دقیقی از من ندارند و خیلی خوشحال شدم. در بازجویی همیشه چشم زندانی بسته است و نمی‌شود فهمید که طرف مقابل چند نفر هستند. یادم هست یک بار از من سؤالی کردند و یک نفر زد توی سرم. در این مواقع، آدم نمی‌داند ضربه از کدام طرف وارد خواهد شد.

تعداد بازجویی‌ها زیاد بود، روزهای اول پشت سرهم بود، بعد ۲۰ روزی بازجویی نشدم. نمی‌دانم بازجو به ماموریت رفته بود؟ وقتی برگشت گفت کار داشتم نتوانستم بیایم. بعد از آن هفته‌ای ۳ یا ۴ بار از صبح تا عصر بازجویی می‌شدم. طی بازجویی گاهی یک بار می‌بردند دستشویی گاهی ۲ بار. وقتی هم که خودشان می‌رفتند بیرون مرا را در اتاق تنها می‌گذاشتند.

موقع دستگیری مادرم به عربی به من گفت اسمی از دوستانت نیار، این حرف مادرم در بازجویی‌ها روحیه مرا قوی نگه می‌داشت. وقتی اسامی دوستانم را خواستند، من سعی کردم اسامی افرادی را بدهم که در دانشکده تربیت معلم شناخته بودم. بازجوها خندیدند و گفتند دوست‌های غیرعربت بیشتر از دوستان عربت هستند؟ ما می‌دانیم دوستان دیگری هم داری.

شکنجه‌ها مختلف بود: کتک زدن و توی سر زدن، توهین و تحقیر. با آهن یا چوب به پشتم زدند که اثرش هنوز هست. روی پا می‌زدند، که کبود می شد و درد می‌گرفت. چند بار از آنها داروی مسکن خواستم، آوردند. در دستشویی هم سعی می‌کردم با آب خوردن وضعم را بهتر کنم.

تحقیر به این شکل بود که مثلا می‌گفتند تو چند کلاس سواد داری؟ شما عرب‌ها هر کدام چند کلاس درس می‌خوانید و صحبت از حقوق می‌کنید. ما به شما چه چیزی نداده‌ایم؟ این حرف ها یعنی که تو هیچ هستی و چرا حرف زیادی می‌زنی. علاوه بر این، توهین‌های ناموسی و تهدید به آزار افراد خانواده هم بود. یک بار گفتند اگر همین الان حقیقت را نگویی، خواهران و مادرت را می‌آوریم بازداشتگاه. وقتی خواستند زندگی نامه‌ام را بنویسم، من اسم و محل زندگی و مدرسه ابتدایی و دبیرستان و معلم شدنم را نوشتم. بازجو این را که دید بار دیگر کتک و شکنجه و توهین شروع شد. می‌گفت تو دروغ گفتی، فلان دوست تو را می آوریم اینجا که با تو صحبت کند. این کار را با فعالانی که دستگیر می‌کنند انجام می‌دهند. یک نفر را می‌آورند که مثلا می‌گوید با هم رفتیم فلان جا و با فلان شخص جلسه داشتی و از این قبیل حرف‌ها. چشم ها بسته است و نمی‌دانی آن شخص کیست، صدایش آشنا است. یکی از این دفعه ها یک نفر را آوردند و گفتند دوست تو است. اما بعدا خودش گفت که او نبوده است. این کار در روحیه زندانی خیلی اثر می‌گذارد. قضیه به جایی کشید که من حتی به مادرم شک کردم. چون هیچ کس نمی‌دانست که من شب ها تایپ می‌کردم. تنها کسی که باخبر بود مادرم بود. بعد فهمیدم موقعی که چیزی نوشته می‌شود و به کسی داده می‌شود، او برای تکثیر به یک نفر دیگر می‌دهد و بازجوها به دروغ می‌گویند فلانی اعتراف کرده و همین طور این کار را ادامه می‌دهند. در مورد اینکه می‌خواستند بفهمند من ارتباط با خارج دارم یا نه؟ گفتند دوست تو به نام حسن گفته که تو به عراق رفته‌ای. گفتم او را بیاورید اینجا من ببینم. نیاوردند و گفتند دارد بازجویی می‌شود. من فهمیدم همه این‌ها دروغ است.

 

اتهامات

من ۴ ماه زندان بودم. مرا به وابستگی به گروه "جنبش قومی عربی اهوازی" متهم کردند. بازجویی در رابطه با فعالیت های ما بود. تشکیلات نشر شبنامه‌ها را کشف کرده بودند، ولی بیشتر کار ما روی پروژه نیشکر بود. این پروژه به نظر ما یک پروژه سیاسی بود. با شهرهای دیگر مثل فلاحیه، شادگان، آبادان و شهرهای دیگر ارتباط داشتیم و سعی می‌کردیم تشکیلات را یکی کنیم. فکر می‌کنم یکی از دلایل دستگیری من این بود. ما مثلا شیوخی را که مردم را ترغیب می کردند زمین هایشان را بدهند یا بفروشند با نامه تهدید می کردیم و می‌گفتیم شما نباید همدست نظام و حکومت باشید. این یکی از اتهامات من بود. من گفتم من تایپ سریع بلد نیستم و کسی که کتاب، نشریه و شبنامه می نویسد باید سریع تایپ کند. در مورد شبنامه‌ها پرسیدم به نام چه حرکت یا جنبشی هست؟ گفتند جبهه دموکراسی.... من گفتم شعار ما و تشکلی که من را به عضویت در آن متهم می‌کنید خیلی با هم متفاوت هستند. واقعا هم شناختی از آنها نداشتم. بعد خود بازجو به من گفت که قبول می کند که کار من نبوده و کسی را که این کار را کرده شناسایی کرده اند. اتهام دیگر مربوط به لیستی بود که برای آرشیو تهیه کرده بودیم و نزد یکی از دوستانم پیدا کرده بودند. این لیست شامل اسامی و مشخصات کامل کسانی بود که در بین عرب‌ها و در شهرهای مختلف، اطلاعاتی بودند. این لیست را من تهیه کرده بودم ولی قبول نکردم. وقتی بازجو در موردش سؤال کرد، گفتم خط من نیست و من آشنایی با مناطق دیگر ندارم. می‌گفتند شما می‌خواستید این افراد را ترور کنید. قصدشان این بود که اتهام مسلحانه به ما نسبت بدهند ولی هیچ مدرکی به جز تشخیص نیروهای اطلاعاتی نداشتند. اتهام دیگرمن تجسس بود. اما چون من عراق نرفته بودم، ارتباط با خارج از کشور را نتوانستند عنوان کنند. خود بازجو به من گفت "شانس آوردی اعدام نشدی، اگر کوچکترین ارتباطی با خارج داشتی اعدام می‌شدی".

حتی چند بار به بازجو گفتم این درست نیست که مرا دستگیر و شکنجه می‌کنید ولی نمی‌گذارید با خانواده‌ام صحبت کنم

بعدا فهمیدیم که یک آخوند از عوامل آنها سعی کرده با یکی از دوستان ما ارتباط برقرار کند و چیزهایی رد و بدل کرده و فهمیدند که ما از همان وسائل استفاده کرده ایم. خیلی از دوستانم را در مرحله اول و گروهی را در مرحله دوم دستگیر کردند.

 

شرایط نگهداری

من درهمان لحظات اول دستگیری خواستم با مادرم تماس بگیرم. گفتم گناه دارد، پیر و بیمار است. اما گفتند که وضعیت پرونده هنوز مشخص نیست. حتی چند بار به بازجو گفتم این درست نیست که مرا دستگیر و شکنجه می‌کنید ولی نمی‌گذارید با خانواده‌ام صحبت کنم. جواب داد وقتی که روند پرونده در دادگاه تمام شد می‌توانی تماس بگیری. برای غذا یادم هست یک روز برنج و کباب و یکروز قیمه بادمجان دادند که من گوشتی در آن ندیدم. صبحانه نان و پنیر و چای می‌دادند. روزهای اول خانواده‌ام نتوانسته بودند مرا پیدا کنند ولی بعد از آن گاهی برایم چیزهایی از قبیل خرما و میوه می‌فرستادند. مدت ۳ ماه مرا از سلول به اتاق بازجویی می‌بردند، حتی ۵ دقیقه برای هواخوری هم بیرون نبردند.

یک روز من درخواست روزنامه کردم، ندادند. گفتم قرآن که دارید که آدم موقعی که تنها نشسته یک چیزی یاد بگیرد. گفتند دردوران بازجویی نمی‌شود. یادم می‌آید خانواده برای من یک جعبه شیرینی فرستاده بود. جعبه که خالی شد رویش خط کشی می‌کردم. از من گرفتند و گفتند داری نقشه فرار می‌کشی. آنجا وقتی می‌خواهی به دستشویی بروی، عادت دارند که در را دیر باز کنند. یادم هست یک بار ساعت ۲ صبح شدیدا احتیاج داشتم دستشویی بروم، سر و صدا کردم ، یک دفعه در باز شد و یک نفر شروع کرد به صورت و سینه و شکم من زدن و توهین که چرا بیدارشان کرده‌ام و مرا نبرد. به ناچار در پارچ آب پلاستیکی رفع حاجت کردم. فردایش وقتی قضیه را فهمید دوباره شروع کرد به کتک زدن و توهین کردن.

بعد وقتی به بندعمومی بازداشتگاه منتقل شدم با چند متهم دیگر بودم و یک دستشویی و حمام هم در اتاق بود. روزنامه هم بود و همدیگر را بدون چشم بند می‌دیدیم. اما چند وقت یک بار یکی را می بردند و معلوم نبود از آنها چه می‌پرسند. به همین دلیل من ترجیح می‌دادم تنها باشم که نه من به دیگران ضرر بزنم و نه دیگران به من. بعد از کامل شدن پرونده توسط بازجو، ملاقاتی با خانواده در ستاد خبری و درحضور مامور اطلاعات داشتم.

موقعی که وارد دادگاه شدم یک منشی و خود قاضی آنجا بودند. کل دادگاه حتی ۱۰ دقیقه هم نشد

 

دادگاه

سه ماه بعد از بازداشت چندین بار به دادگاه انقلاب برده شدم. دردادگاه چشم بند را برمی‌داشتند و می بردند در یک زاویه‌ای در داخل دادگاه و دوباره چشم بند را می‌گذاشتند. یک پله رد می‌شدیم و بالا می‌رفتیم. بازپرس پرونده می‌آمد و یک نفر از من سؤال می‌کرد. ظاهرا این آقا پرونده را از طریق بازجویی اطلاعات بررسی می‌کرد. پرونده من ۲ قاضی داشت به نام های رضوی و تقوی. یکی صورتش شبیه افغان‌ها بود. شاید از طرف‌های خراسان بود. موقعی که وارد دادگاه شدم یک منشی و خود قاضی آنجا بودند. کل دادگاه حتی ۱۰ دقیقه هم نشد. اسم و شغلم را پرسید. اتهاماتی علیه من عنوان کرد که همه ساختگی بود. "اقدام علیه امنیت ملی،عضو گروهک و داشتن دستگاه تایپ". دستگاه تایپ اصلا نزد من نبود. قبل از شروع صحبت پرسیدم می‌توانم وکیل داشته باشم؟ قاضی جواب داد وکیل چه می‌خواهد بگوید؟ همین حرف‌هایی که تو داری می‌گویی او هم خواهد گفت، وکیل لازم نیست. بعد پرسید چطور می‌خواهی وکیل بگیری؟ من گفتم خانواده‌ام را فقط یک بار دیده‌ام و چون زمان دادگاه را هم نمی‌دانستم فرصت نشده که با آنها در مورد وکیل صحبت کنم. قاضی گفت اگر وکیل بگیری قضیه طولانی‌تر می‌شود و همین حرف‌های خودت کافی است، دفاعیات تو چیست؟ گفتم من نشریه ای منتشر نکرده‌ام و دلیلی هم برای اثبات اتهام نیست. اگر اعتراف یکی از متهمان است که این دلیل نمی‌شود. در باره عضویت در تشکیلات، چه تشکیلاتی را می‌گویید؟ آیا کادر رهبری دارد؟ ما چنین گروهی نداشتیم، من عضو این گروه نبودم و اشخاصی که شما نام می‌برید من نمی‌شناسم. قاضی باور نکرد و گفت بعدا حکم را ابلاغ می کنیم.

 

حکم

پس از حدود ۲۰ روز گفتند که حکم صادر شده و رفتیم دادگاه. حکم را که خواندند من شنیدم ۲۰ سال و خیلی ناراحت شدم. پرسیدند قبول داری و امضا می‌کنی؟ گفتم نه، من وکیل می‌خواهم. دفتردار شعبه آهسته به من گفت که حکمم مشروط است. یعنی ۴ سال حیس تعلیقی به مدت ۲۰سال. اگر در این مدت بیست سال اتهام مشابهی داشته باشم، [حکم چهار سال] به اجرا گذاشته می شود.

 

آزادی

پنج روز پس از ابلاغ حکم گفتند چشم بند بگذار و وسایلت راجمع کن. گفتند می‌خواهیم تو را به زندان ببریم. بعد در محلی به نام چهارشیر مرا پیاده کردند و گفتند رویت را آن طرف کن، چشم بند را کشیدند و ماشین حرکت کرد. روزش یادم نیست، عید گذشته بود، شاید اواخر فروردین بود.

بعد از دو، سه روز با مدرسه تماس گرفتم و مدیر مدرسه گفت که خودت را به اداره آموزش و پرورش معرفی کن. به آنجا که رفتم و گفتم که من در بازداشت بودم، گفتند از دادگاه نامه بیاور. نامه را بدون اینکه باز کنم به آنها دادم. گفتند اعلام آمادگی بنویس و برگرد سر کار تا پرونده در هیئت تخلفات اداری بررسی شود. سپس اتهامات دادگاه را در پرونده شغلی من گذاشتند و اخراجم کردند. من بار اول نتوانسته بودم فرم کنکور دانشگاه را بفرستم، دوباره فرم کنکور دانشگاه را پر کردم. در دانشگاه آزاد آبادان در رشته کشاورزی و دردانشگاه دولتی آبادان هم در تست کنکور رشته کشاورزی قبول شدم، اما در گزینش که مرحله دوم بود مرا قبول نکردند. بالاخره دانشگاه آزاد آبادان در رشته زبان عربی قبول شدم اما پایان خدمت نداشتم و معرفی‌نامه از آموزش و پرورش هم نمی‌توانستم داشته باشم چون اخراج شده بودم. سال ۱۳۷۶ از طریق یک آشنا و با رشوه کار تدریسم درست شد. استدلال بیگناهی من این بود که اگر مقصر بودم حکم زندان می‌گرفتم و نه مشروط و اخراج من بی دلیل بوده است. من برگشتم سر کار ولی چند ماه بعد در تهران تصمیم گرفتند که من باید تغییر موقعیت جغرافیایی بدهم و به یزد بروم، که همان تبعید است. من تازه ازدواج کرده بودم و با مشکلات زیاد بالاخره با خانمم رفتیم یزد. زرتشتی ها بسیار افراد خوبی بودند و در رفع مشکلات روزانه به ما کمک می‌کردند. من دیدم که همه حرف‌هایی که علیه زرتشتی ها می‌زنند دروغ است. یک سال و چند ماهی در یزد ماندم. هر وقت تعطیلات بود می‌رفتم به منطقه و قضیه تبعید را دنبال می‌کردم و در مرحله ای که پرونده در سازمان استخدامی کل کشور بود، من اعتراض کردم و اعتراض قبول شد و برگشتم به استان. دوباره از تهران نامه آمد که من نمی‌توانم در همان شهر باشم و باید تبعید درون استانی بشوم. مرا به یک منطقه کوهستانی و ناجوری به نام لالی تبعید کردند. من به آموزش و پرورش استان گفتم استعفا می‌دهم و آنجا نمی‌روم. چند شهر پیشنهاد دادم ولی گفتند کسی را برای تبعید به شهرهای مرزی نمی‌فرستند. در نتیجه من ۳ سال در شهرهای دزفول و شوش واطراف کار کردم. خانمم با من نبود و من سه روز در هفته کار می‌کردم و برمی‌گشتم به شهر خودمان. بعد از این مدت پایان خدمت را گرفتم.

درمناطق اقلیت‌نشین تشکیلات قومی درست شد. خواسته هایشان مثلا داشتن روزنامه و تلویزیون به زبان عربی و یا حق تدریس به زبان مادری بود

 

فعالیت ها قبل از دستگیری دوم

در دوران ریاست جمهوری خاتمی در مناطق اقلیت‌نشین تشکیلات قومی درست شد که اول گروهی بود به نام اوفاق و بعد تبدیل به حزب شد. هنگام انتخابات شوراها یا مجلس فعالیت می‌کردند و خواسته هایشان مثلا داشتن روزنامه و تلویزیون به زبان عربی و یا حق تدریس به زبان مادری بود. نزدیک به ۲۳ مؤسسه فرهنگی و سازمان های غیردولتی هم تشکیل شد که فقط به یکی دو تا مجوز دادند. مراسم شعرخوانی می گذاشتند و یا به مناسبت های مختلف مثلا جشن ازدواج، علاوه بر موسیقی، شعرخوانی هم بود و بعضی از این اشعار جنبه هویت طلبی داشت. من با این مؤسسات فرهنگی همکاری می‌کردم. اطلاعاتی ها دررابطه با این فعالیت ها، گاهی با یکی تماس می‌گرفتند و احضارش می‌کردند و پس از چند ساعت بازجویی آزاد می‌شد.

 

چگونگی شروع و ادامه تظاهرات در۲۶ فروردین ۱۳۸۴

نامه ای مورخ دوم مرداد ۱۳۷۷ منسوب به محمدعلی ابطحی، مشاور دفتر رئیس جمهور وقت ایران، که در آن از کاهش سکنه عرب در استان خوزستان و انتقال اقوام ایرانی دیگر به این منطقه صحبت شده بود

یک هفته قبل از ۲۶ فروردین ۱۳۸۴ بیانیه ای که یک طرفش نامه منسوب به محمدعلی ابطحی [نامه ای مورخ دوم مرداد ۱۳۷۷ منسوب به محمدعلی ابطحی، مشاور دفتر رئیس جمهور وقت ایران، که در آن از کاهش سکنه عرب در استان خوزستان و انتقال اقوام ایرانی دیگر به این منطقه صحبت شده بود] و طرف دیگرش به زبان عربی بود در سطح وسیعی در منطقه پخش شد. من هم از کسانی بودم که در توزیع آن شرکت کردم. در این بیانیه به ادامه سیاست های زمان پهلوی توسط جمهوری اسلامی، درمورد تغییر بافت جمعیتی منطقه و کاهش جمعیت عرب زبان و نامه محمدعلی ابطحی اشاره شده بود. این بیانیه توسط گروه خاصی تهیه نشده بود. عرب‌ها از طیف های مختلف با هم جمع شدند و در مورد مکان و زمان تظاهرات علیه این نامه تصمیم گیری کردند. این نامه ظاهرا از طریقی به دست یکی از فعالان عرب در تهران رسیده بود. بعضی ها گفتند ممکن است نامه جعلی باشد. اما به هر حال این بیانیه در سطح وسیعی پخش شد.

روز جمعه ۲۶ فروردین مردم به طرف استانداری حرکت کردند و خواستار این شدند که استاندار یا خاتمی معذرت خواهی کنند. تظاهرات مسالمت آمیز بود، کسی شعاری به جز خواست معذرت خواهی نداد، نه بانکی سوخت و نه شیشه‌های مغازه ای شکست. اما هنوز دو کیلومتر هم راه پیمایی نشده بود که بسیجی ها و لباس شخصی ها با موتورهایی که رویش نوشته بود یا ثارالله، یا فاطمه، شروع به تیراندازی و شلیک گاز اشک آور کردند. نیروی انتظامی هم آمده بود. آن موقع بین ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر را دستگیر کردند.

من برگشتم خانه و در مورد کسانی که می شناختم تحقیق کردم ببینم دستگیر شده اند یا نه؟ جوان هایی را که در جلوی صف تظاهرات بودند دستگیر کرده بودند که خیلی از آنها را می‌شناختم. روز بعد ما سعی کردیم با بیانیه از مردم بخواهیم که نگذارند عده ای خرابکاراز این جو استفاده کنند و نظام بتواند علیه ما استفاده کند.

اعتراضات مردم۲۰ روز طول کشید، در اهواز، فلاحیه، شادگان، حمیدیه و شهرهای دیگر هم تظاهرات بود

از تهران و خرم آباد نیرو ‌آوردند و در همه راه‌ها بازرسی گذاشتند وهر کسی که رد می‌شد بازرسی می‌شد. اعتراضات مردم۲۰ روز طول کشید، در اهواز، فلاحیه، شادگان، حمیدیه و شهرهای دیگر هم تظاهرات بود. منطقه را به دو قسمت تقسیم کردند، از رود کارون به طرف شمل را بسیجی ها و سپاه و از رود کارون به سمت حمیدیه تحت نظر نیروهای انتظامی و کسانی که از خرم آباد آمده بودند قرار گرفت.

مسئولان نتوانستند از طریق بعضی شیوخ و روحانیون کمی منطقه را آرام کنند. شمخانی را هم چون عرب بود به منطقه فرستادند اما مردم با گوجه گندیده به او حمله کردند. طی این ۲۰ روز افراد زیادی زخمی یا کشته شدند.یادم هست یک بیانیه ای آمده بود که من تا حالا هم مطمئن هستم آن بیانیه ساخته و پرداخته خود اطلاعاتی ها بود. در این بیانیه گفته شده بود که مردم باید از طرف فلان شهر و فلان شهر شروع به تظاهرات کنند، نقشه داده بودند برای تظاهرات. آن روز در آن مناطق صدها مامور بود و هر کسی که از آن مسیر رد می‌شد بازداشت می‌شد. درآن منطقه توی خیابان ها ریختند، مردم ترسیده بودند، در هر خیابان سی، چهل تا ماشین بود و بالای آنها هم مسلسل. همه را به جز زنها دستگیر می‌کردند. من در مدرسه را برای خانم ها باز کردم که بچه هایشان را تحویل بگیرند و یک صحنه بسیار بدی دیدم که خیلی ناراحتم کرد. یک بچه ده ساله ظاهرا سنگ پرتاب کرده بود و ماموران دنبالش کرده بودند که بگیرندش. مادرش با لباس بلند عربی آمده بود که بچه را ببرد داخل خانه. سعی کرد بچه را از دست ماموران بکشد بیرون، اما آنها بچه را کشیدند و بردند، این خانم افتاد روی زمین و لباسش کنار رفت. چون از داخل خانه آمده بود لباس دیگری نپوشیده بود، یک آقایی بیرون آمد و یک عبا به او داد تا خودش را بپوشاند. چنین صحنه هایی باعث می‌شود که آدم خیلی ناراحت بشود یعنی به شرف مردم هم تعدی شده است. جوانی به نام راضی بیاتین که حتی ۱۶ سال هم نداشت در شهر حمیدیه کشته شد که معروف به اولین شهید این قیام است. اما مسئولان از تلفات خودشان صحبت نکردند و نگفتند چندتا مامور کشته شده، ولی ما می‌دانیم حتی بیش از صد و پنجاه مامور هم کشته شدند چون قضیه بُعد دیگری گرفت، بیست روز تظاهرات و بحران کم نیست. افرادی از منطقه ما در سپاه بودند که چون به شرفشان تعدی شده بود مامورین نظام را کشتند و فکر می‌کنم هنوز هم کسی در این باره حرفی نزده است.

 

دستگیری دوم

فردای تظاهرات یعنی شنبه شب، من بیانیه هایی را که چاپ کرده بودیم به لشکرآباد برده بودم و با دوستم برمی‌گشتیم که یک سری دیگر بیاوریم. در راه برگشت ۹ مامور جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند و بازرسی می‌کردند. جلوی ما را هم گرفتند، وقتی اعتراض کردیم، گفتند مشکلی نیست، فقط شماره ماشین شما درست نیست ( شماره آخر۳ بود، یک دندانه اش افتاده بود و شبیه ۲ شده بود) ولی ما می‌دانستیم که ظاهرسازی است. به ما چشم بند زدند و یک سرباز و یک مامور بسیج با ما سوار ماشین شدند و یک ماشین هم پشت سرما آمد. در ماشین فقط یک بسته خالی آ- چهار (غلاف) پیدا کردند و به عنوان مدرک برداشتند. ما را بردند مرکز بسیج که به آن می‌گویند[مرکز بسیج] مالک اشتر. در حیاط ما را دستبند زدند و چشم بسته در یک اتاق گذاشتند. یکی آمد کارت شناسایی مرا برد و بعد پس داد. آنجا صدای کتک و گریه می‌آمد. به دوستم گفتم فکر کنم این آخرین لحظات ماست. گفت چرا؟ گفتم مگر نمی‌شنوی؟ من تحمل این ضربه ها را ندارم. بعد داد زدم : "می‌خواهم با مسئول شما صحبت کنم، ما داشتیم می‌رفتیم بیمارستان دیدن مادر بزرگم که بازداشت شدیم." یک نفر به فارسی گفت ارواح عمه ات، خفه شو. سربازی که با ما در ماشین بود ظاهرا روی صندلی کنار ما نشسته بود. من پایم از نشستن بی حس شده بود و خیلی درد می‌کرد، وقتی فهمید پایم را ماساژ داد و کشید تا دراز کنم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم کی بود؟ در این مدت به ما توهین شد، اما کتک نزدند، کارت شناسایی را نگاه کردند اما به دفتر تلفنی که در جیبم بود دست نزدند.

بعد از ۲ ساعت که ما درمرکز بسیج [مالک اشتر در منطقه لشکرآباد] بودیم مردم به آنجا هجوم آوردند. یک مامور با صدای بلند گفت "حاج آقا مرکز را سوزاندند"، جواب گرفت که این چند نفر را ببرید و فعلا هم فقط تیراندازی هوایی بکنید. ما را چشم بند گذاشتند وسوار دو تا ماشین کردند، حس ‌کردم که کسان دیگری هم با ما هستند. هنگام سوار شدن ۲ نفر مرا هر کدام از یک طرف در ماشین انداختند و به مقعدم فشار آمد و از آن روز تا حالا کمر درد دارم و اشکال ستون فقرات که بعد از آزادی تشخیص دادند دیسک است. در راه دوستم گفت من بیماری قلبی دارم مرا ببرید خانه قرص‌هایم را بردارم. گفتند برایت می‌خریم، پول داد و خریدند ولی همان دارو نبود. وقتی رسیدیم نمی‌دانستم کجا هستیم، فکر می‌کردم اداره اطلاعات است اما بعدا فهمیدم اطلاعات سپاه بوده. همان اول احساس کردم که از ما عکس و فیلم گرفتند. شخصی که با من صحبت کرد فارسی را بد حرف می‌زد و در باره دفتر تلفنم به عربی به من گفت "این نوته برای شما هست؟" ما برای دفتر تلفن کلمه "نوته" را استفاده نمی‌کنیم، کشورهای خلیج و لبنان می‌گویند نوته. این شخص ایرانی نبود و لهجه عربی اش با ما فرق داشت. این افراد ظاهرا از نیروهای برون مرزی بودند که در مواقع اضطراری از آنها استفاده می‌کردند. در دفتر تلفن من شماره زیاد بود اما شماره های خارج کد نداشت. من گفتم که این شماره های فامیل ها و پسرعموهایم هستند و یا دوستانی که در سپاه بودند یا جاهای دیگر کار می‌کردند. موقعی که اسمم را دادم و گفتم معلم هستم، فلان جا درس می‌دهم و معاون مدرسه هستم حس کردم اینجا پیش سپاه هستم و نه اطلاعات، چون هیچ چیز در مورد من نمی‌دانستند. ما ۲ شب آنجا بودیم و چیزی پیدا نکردند. به ما گفتند ما تحقیق کردیم شما معلم هستید و او هم کاروان می‌فرستد به عتبات مقدسه. شما آزاد هستید ولی نفر دوم باید سندش را بیاورد. دوستم به امام حسین قسم خورد که ماشینش اشکالی ندارد. چون عرب بود و به امام حسین قسم خورد گفتند تو دروغ می‌گویی، پس بمان اینجا. گفتم من بیرون نمی‌روم تا دوستم بیاید. گفتند او با ماشین دیگری می‌آید. بعد او را فرستاده بودند اداره اطلاعات و چون آنجا دو پرونده قدیمی داشت چند روزی هم آنجا بود. من در دستگیری دوم شکنجه نشدم، فقط بازجویی و توهین و تهدید بود. بسیجی ها بیشتر توهین می‌کردند و سپاه بیشتر تهدید.

 

آزادی

مرا بردند در یک فلکه و آزاد کردند. فردای آن روز چون معاون مدرسه بودم به آنجا رفتم و به مدیر مدرسه که دوستم بود قضیه را گفتم و خواستم که وقتی حراست اداره پیگیری کرد، بگوید که مرا اشتباها دستگیر کرده بودند و من در راه بیمارستان بودم. بعد از اداره و حراست اداره دنبال من فرستادند و چند سؤال در مورد پرونده‌ام کردند. بعد از اینکه اوضاع منطقه آرامتر شد به اداره اطلاعات احضار شدم و سؤال هایی در مورد دستگیری از من کردند. یک بار هم از طریق وزارت آموزش و پرورش مورد پرسش قرار گرفتم و بار دیگر زمان انتخابات مجلس خبرگان. من در مورد اینکه تعدادی را خودشان نامزد نمایندگی می‌کنند و نمایندگان را خودشان انتخاب می‌کنند صحبت کرده بودم. اداره اطلاعات مرا تلفنی به حراست احضار کرد. مسئول حراست ظاهرا یکی از همکارانم بود و گفت تو این حرف‌ها را زده ای. من جواب دادم که شما از آزادی صحبت می‌کنید، آیا این انتخابات آزاد است که من به یک پیرمرد ۸۰ ساله رای بدهم که فقط برود در مجلس بنشیند؟ من توهینی به نظام نکرده‌ام.

 

اوضاع منطقه پس از تظاهرات ۱۳۸۴

فعالیت‌های فرهنگی در مورد موسیقی و فرهنگ عربی و شب های شعرخوانی هم در آن موقع زیاد بود. چندین خواننده و شاعر را به اداره اطلاعات بردند بعضی چند ساعت و بعضی هشت ماه، یک سال زندان بودند

عید فطر ۱۳۸۵ گروهی از مردم به دیدن خانواده‌هایی رفتند که فرزندانشان در سال‌های ۱۳۸۴ و ۱۳۸۵ اعدام شده بودند. جمعیت زیاد بود، در مسیر شعارهایی در مورد عید می‌دادند. من خودم پیاده روی نکردم اما دیدم که جمعیت را روی پل پنجم اهواز محاصره کرده‌اند. خیلی‌ها خودشان را داخل رودخانه انداختند یک عده که شنا بلد بودند فرار کردند اما چند نفر مردند و عده‌ای هم دستگیر شدند.

فعالیت‌های فرهنگی در مورد موسیقی و فرهنگ عربی و شب های شعرخوانی هم در آن موقع زیاد بود. چندین خواننده و شاعر را به اداره اطلاعات بردند. اتهام این افراد فعالیت های گروهکی بود، بعضی چند ساعت و بعضی هشت ماه، یک سال زندان بودند.

یکی از دوستانم در محلی بود که از شهرداری اجاره کرده بودند. کتابخانه داشت و جوان‌ها کتاب‌های علمی و اجتماعی به زبان عربی را مثلا از نمایشگاه کتاب تهران می‌خریدند و می‌آوردند آنجا تا مردم را تشویق به کتاب خواندن کنند. هیچ کتاب ممنوعی در آنجا نبود اما ماموران آمدند و کتاب‌ها را جمع کردند.

 

دلایل خروج از ایران

سال ۱۳۸۵ درباره اوضاع منطقه بین جوان ها صحبت بود. من گفتم اگر کسی مخالف نظام است و جرئت دارد، باید به اقتصاد ضربه بزند یا مجلس و وزارتخانه‌ای را در تهران منفجر کند. این حرف ها به گوش چند جوان از جمله برادر من رسیده بود. بعد یک عده با هم می‌نشینند و می‌خواهند حرف‌های من را اجرا کنند. البته فقط در حد صحبت بود. برادرم گاهی می‌آمد خانه ما می‌ماند. یک نفر که تحت نظر اطلاعاتی ها بود با برادرم در خیابان قرار داشت.

[برادرم] اتهام محاربه داشت اما وکیلی که برایش گرفتیم توانست ثابت کند که صفحات آخراعترافات به جای امضا، انگشت گذاشته شده و خودش هم می‌گوید یک چیزی به من دادند خوردم که نمی‌دانم چه گفته ام. شکنجه ها بیشتر در مورد من بوده و به او می‌گفتند که در انفجارهایی که شما می‌خواستید انجام دهید، برادرت نقش داشته است

به هر حال یک روز برادرم را در خیابان دستگیر کردند. ۸ ماه طول کشید تا ما توانستیم پیدایش کنیم. همه جا را جستجو کردیم، حتی زندان اوین. بالاخره گفتند پیش اطلاعات است و همه کارها و انفجارهایی را که در منطقه شده است به او نسبت می‌دهند و هیچ کس دیگری را هم دستگیر نکرده اند. بعد از ۸ ماه که به ملاقاتش رفتم دیدم او که یک آدم قوی هیکل و بلند قد بود، خیلی ضعیف و لاغر شده بود. با اینکه یک مامور آنجا بود به من گفت خیلی شکنجه شده و اکثر شکنجه ها هم به خاطر من بوده است. گفت که در بازداشتگاه من را به پیش اش برده اند و به من به او گفته ام: «اعتراف کن چون می‌خواهند ترا بکشند.» صدای من و برادر دیگرمان را که فلج است و در سوریه زندگی می‌کند برایش پخش کرده اند. هر چه برایش قسم خوردم که من نبودم و چنین چیزی نیست باور نکرد. همه خانواده هم به او گفتند اشتباه می‌کند. همه خانواده هم به او گفتند اشتباه می‌کند. گفته بود که تشنه بوده و یک لیوان آب برایش آورده بودند که وقتی خورده بود مثل روغن بوده و دیگر چیزی نفهمیده و هر چه خواستند گفته بود. اتهام محاربه داشت اما وکیلی که برایش گرفتیم توانست ثابت کند که صفحات آخراعترافات به جای امضا، انگشت گذاشته شده و خودش هم می‌گوید یک چیزی به من دادند خوردم که نمی‌دانم چه گفته ام. شکنجه ها بیشتر در مورد من بوده و به او می‌گفتند که در انفجارهایی که شما می‌خواستید انجام دهید، برادرت نقش داشته است. اول منکر شده بود که من برادرش هستم. من گفتم اطلاعات وقتی کسی را بازداشت می‌کند همه اطلاعات را در باره او دارد. تنها مدرکی که داشتند فیلمی بود که من با چند نفر نشسته و صحبت می‌ کردیم (نمی‌دانم این فیلم را چگونه تهیه کرده بودند). برای برادرم حکم محاربه صادر شده بود و می‌خواستند اعدامش کنند. اما همان موقع چند نفر را که در انفجارها دست داشتند دستگیر کردند و خود اطلاعاتی ها به او گفته بودند بنز بودی حالا پیکان شدی و افراد دیگری آمدند. به هر حال محکومیتش ۱۵ سال شد، اعتراض کردیم و در دیوان عالی به ۶ سال تقلیل یافت که ۸ ماه بازداشت را هم حساب نکردند، به علاوه ۵ سال هم تبعید دارد. ۶ سال زندان بود و موقعی که با وثیقه آزاد شد آزمایش خون داد و مشکل دارد. ۵ سال تبعید هم در روستایی در همدان است که باید هر روز صبح و عصر خودش را معرفی کند. ازدواج کرده ولی نمی‌تواند بچه دار شود.

برادرم بعد از بیرون آمدن از زندان گفت که یک روز که در خانه ما بوده یک نفر را بالای سایه بان در منزل دیده است و آن شخص گفته برای تعمیر تلفن همسایه آمده است. اما گویا یک دستگاه کوچک استراق سمع آنجا گذاشته بودند که تا فاصله چندین متر را ضبط می‌کند.

 

خروج از کشور

صحبت‌های برادرم در مورد شکنجه‌ها و اینکه چه چیزهایی راجع به من به او گفته بودند باعث شد که من در ایران نمانم چون دیگر خطر فقط برای من نبود برای همه خانواده بود. من اواخر سال ۲۰۰۶ (پاییز ۱۳۸۵) از ایران خارج شدم و اول ژانویه ۲۰۰۷ (۱۱ دیماه ۱۳۸۵ ) به لندن رسیدم .

من از موقعی که در بازداشت بودم تا حالا مشکل خواب دارم، به محض اینکه می‌خواهم بخوابم فکرهای زیادی به مغزم می‌آید و اذیتم می‌کند. دکتر هم رفتم و مدتی قرص خواب خوردم اما نمی‌توانم از این مسائل فاصله بگیرم و یا فراموش کنم.

 

زندانیانی که در دستگیری اول شناختم

دکتر سلیقه زاده تنها زندانی غیرعرب در میان ما بود و [به اتهام ارتباط بامجاهدین] حکم اعدام داشت.وقتی خانمش خوراکی می‌فرستاد اول به ما می‌داد. او اعدام شد 

یکی از افرادی که در زندان با او آشنا شدم دکتر سلیقه زاده بود. حدود ۴۰ سال داشت و از هواداران سازمان مجاهدین خلق بود. وقتی مرا به بند عمومی بردند، از من پرسید اسمت چیست و چرا دستگیر شدی؟ گفتم با یک آخوند دعوا کردم و او را با چوب زدم. خندید و گفت اینجا که تو هستی برای دعوا نیست. او تنها زندانی غیرعرب در میان ما بود و حکم اعدام داشت. به من گفت تو را می‌شناسم و فلان مدرسه تدریس می‌کنی و چند بار ترا دیده‌ام. او ظاهرا در منطقه کوی کمپولو زندگی می کرد و کارش در بیمارستان امام خمینی اهواز بود. ما چند روز با هم بودیم، حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم، برایمان قرآن می‌خواند، وقتی خانمش خوراکی می‌فرستاد اول به ما می‌داد. می‌گفت از مرگ نمی‌ترسم فقط نگران خانواده‌اش بود. قبل از اینکه مرا به دادگاه ببرند مدیر بازداشتگاه آمد و به من گفت "کریم می‌خواهم نظرت را بپرسم. آقای سلیقه زاده را می‌شناسی؟ ما او را چند سال پیش دستگیر کردیم، ۵ سال زندان بود و بعد تبعید. دوباره با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار کرد و دوباره دستگیر و به اعدام محکوم شد. حالا قضاوت تو چیست؟" من گفتم من که قاضی نیستم، به هر حال هر آدمی اشتباه می‌کند. گفت "می‌خواستم بگویم که تو متوجه این قضیه بشوی". دکتر سلیقه زاده در همان مدتی که من در بند عمومی بودم اعدام شد اما تاریخ دقیقش را نمی دانم.

یک آقایی هم بود که در کویت کار می‌کرد. خودش تعریف می‌کرد که گویا زمان جنگ مردم فرار می‌کردند و بعضی ها در ایران نماندند و به عراق رفتند. این آقا که یک همسر کویتی هم داشت، در کویت بوده و خانم دیگرش که دختر عمویش بود، با خانواده خودش و بچه ها در عراق. یک بار از کویت به عراق رفته بود که خانمش را ببیند. در جنگ خلیج فارس، خانم و بچه هایش به ایران برگشته بودند و او هم برای دیدن آنها بر‌می گردد ایران که دستگیر می‌شود. می‌گفت من اهل سیاست نیستم، گناه من این است که آمدم خانم و بچه‌هایم را ببینم. این شخص یک سال در بازداشتگاه بود.