بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

«می‌دانید حکم مشروب خوردن در اسلام چی هست؟»: در ١٦ سالگی شلاق خوردم

م. ز. مصاحبه با بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
بیانیه

من متولد ٨ اسفند ١٣٥۸ در کرج، دوران تحصیل و زندگی‌ام را در این شهر، در محله گوهردشت سپری کردم.

مجازات شلاق برای دوست دختر داشتن و مشروب خوردن

در چند باری که بازداشت‌ شدم، قاضی دو مرتبه برای من حکم شلاق صادر کرد. اولین بار به اتهام رابطه نامشروع، چهل ضربه شلاق تعزیری و دومین بار به اتهام شرب خمر به ۷۱ یا ۷۴ ضربه شلاق حد محکوم شدم.

اواخر زمستان ۱۳۷۴ زمانی که ۱۶ ساله بودم برای اولین بار حکم شلاق روی من اجرا شد. آن روزبعد از مدرسه به همراه دوستان دیگرم به خانه یکی از بچه‌ها رفتیم و دور هم جمع شدیم. در واقع از این کارها زیاد می‌کردیم یعنی اگر خانه یکی از بچه‌ها کسی نبود به آنجا می‌رفتیم، دور هم جمع می‌شدیم و مهمانی می‌گرفتیم. البته مهمانی‌های ما به آن شکل نبود که بزن و برقصی باشد، ورق بازی می‌کردیم و مشروب می‌خوردیم.

آن روز حدود بیست نفر بودیم و اگر اشتباه نکنم پنج نفر از ما دختر، که یکی دوست دختر من بود. ساعت حدود سه یا چهار بعد از ظهر یکی از دوستانم که تازه وارد منزل شده بود گفت «سر کوچه مامور است و من که آمدم مامور دارد میاد». آن موقع مشروب شیشه‌ای نبود و ما همیشه عرق کیسه‌ای می‌خریدیم، وقتی دوستم حضور مامورین را با ما خبر داد، ما سریع کیسه عرق را نیست و نابود کردیم، دخترها هم که با شلوارک و تاپ نشسته بودند لباس‌های خود را عوض کردند و همه از خانه خارج شدیم و به حیاط رفتیم، اما دیگه دیر شده بود و راهی برای فرار نداشتیم چون آن منزل در یک کوچه بن‌بست بود و ما تا بخواهیم فکر کنیم که چگونه می‌شود فرار کنیم با لگد دو، سه بار به در حیاط کوبیدند و تا بخواهیم در را باز کنیم دیدیم خیلی راحت از پشت‌بام، در و دیوار سربازهایی که لباس سبز رنگ پوشیده بودند ریختند داخل حیاط و در حیاط را برای باقی مامورین باز کردند.

وقتی مامورین ریختند داخل حیاط به ما گفتند «بشینید، بشینید سر جاتون، گوساله بگیر بشین بهت میگم»، خیلی بد برخورد کردند، با لگد ما را می‌زدند و حق صحبت کردن هم نداشتیم.

در میان افرادی که وارد خانه شدند فقط یک نفر لباس شخصی پوشیده بود و من هم او را می‌شناختم. او دایی یکی از دوست‌های من بود. سروان نجفی، که یک آدم کچل با موهای قرمز بود و دربخش مفاسد اجتماعی کار می‌کرد.

فکر می‌کنم مامورین بیست دقیقه تا نیم ساعت داخل خانه بودند، بعد بدون آنکه چشمبند و دستبندی بزنند ما را به داخل کوچه بردند.

داخل کوچه، زن همسایه که نزدیک شصت سال سن داشت داد زد «من زنگ زدم، من زنگ زدم». در واقع آن زمان اگر کسی زنگ می‌زد و پارتی را لو می‌داد می‌ریختند و می‌گرفتند.

برای انتقال ما دو ماشین پاترول با آرم نیروی انتظامی آورده بودند، پاترول‌هایی که رنگ آنها مانند پرچم سه ردیف بود، ردیف بالا و پایین سبز، در وسط هم خط سفید با آرم نیروی انتظامی.

پسرها را از دخترها سوا کردند و مثل گوسفند همه پسر‌ها را چپاندند پشت صندوق عقب یکی از پاترول‌ها. در را بستند و به خیابان چهارم گوهردشت اداره منکرات و مبارزه با مفاسد اجتماعی منتقل کردند. وارد حیاط اداره منکرات و مبارزه با مفاسد اجتماعی که شدیم اول همه را در گوشه‌ای از حیاط به صف کردند. یکی آمد و گفت موهات چرا بلنده؟ یک کشیده، ابروهات را برداشتی؟ یک کشیده! فقط می‌زدند. من سعی می‌کردم سرم پایین باشد که زیاد به من گیر ندهند، چون کوچکترین نگاهی که می‌کردیم یا اگر از قیافه کسی خوششان نمی‌آمد اذیت می‌کردند و کشیده می‌زدند، اما با این حال همان اول توی گوش من یک کشیده زدند که مشروب خوردی؟

با آنکه مشروب خورده بودیم اما هیچ یک از ما قبول نکردیم چون اگر می‌گفتیم مشروب خوردیم نزدیک به ٧٤ ضربه شلاق به ما حکم می‌دادند.

بعد از مدتی همه ما پسرها را به داخل یک بازداشتگاه فرستادند. محیط بازداشتگاه همیشه جلوی چشم من است، برای ورود به بازداشتگاه در ابتدا از یک در گذشتیم، وارد یک محوطه کوچکی شدیم که سربازی آنجا نشسته بود، مجدداْ از در دیگری گذشتیم و وارد راهرویی شدیم که ۵ سلول انفرادی در یک سمت آن بغل توالت ها قرار گرفته بود و در انتهای راهرو هم دو اتاق بزرگ بود که ما را به داخل یکی از آنها فرستادند. داخل اتاق پتوهای سربازی طوسی رنگی بود، چند پتو هم کف سلول بود، قسمت‌هایی از زمین هم که حالت سیمانی داشت خالی بود و چهار یا پنج بازداشتی دیگر هم به غیر از ما در آنجا حضور داشتند.

همان روز همه ما را جداگانه برای بازجویی به اتاقی که داخل حیاط بود بردند. داخل اتاق بازجویی یک جالباسی، یک میز و صندلی بود که بازجو پشت آن نشسته بود.

همان ابتدا بازجو به من گفت بیا اینجا را امضاء کن، گفتم چی هست که باید امضا کنم؟ گفت بهت میگم امضاء کن، گفتم آخه من باید بدونم چی را باید امضا کنم؟ اصلاً نگذاشت بخوانم، گاهگداری یک نگاه می‌انداختم اما چیزی متوجه نمی‌شدم، یک صفحه بود که خودشان نوشته بودند.بعد از امضاء کردن آن برگه هم سؤال‌ها شروع شد «این خانم چه نسبتی با شما دارد؟ آن خانه مال کی بود که دعوت شده بودید؟ چند نفر بودند؟ دوست‌هات را از کجا می‌شناختی؟ همه را می‌شناسی؟ مواد می‌کشی؟ مشروب می‌خوری؟» در طول مدت بازجویی خود بازجو جواب تمام سوال‌ها را روی برگه می‌نوشت و در آخر بازجویی هم به من داد تا امضاء کنم.

اگر اشتباه نکنم این بازجویی ده دقیقه طول کشید و در طول این مدت هم فقط یک بازجو داخل اتاق بود، بازجویی هم که تمام شد دوباره به همان سلول قبلی بردنم.

همان روز اول قرار بود یکی از بازداشتی‌هایی که قبل از ما آنجا بود آزاد شود. چون به ما اجازه تماس با خانواده نمی‌دادند یکی از بچه‌ها سریع شماره‌ای به او داد و گفت زنگ بزن به خانواده من بگو بیان دنبالم. آن پسر هم بعد از آزادی تماس می‌گیرد و خبر بازداشت ما را اطلاع می‌دهد. پدر و مادر دوستم همان روز برای آزادی ایشان به آنجا آمدند و توانستند پسرشان را با قید وثیقه تا روز دادگاه آزاد کنند. پس از آنکه دوستمان آزاد شد با خانواده‌های ما تماس می‌گیرد و خبر می‌دهد.

آن شب هوا سرد  بود و جایی برای خواب نداشتیم، به همین دلیل چهار پنج نفری کنار همدیگه و روی کاپشن خوابیدیم.

ظهر روز بعد من و سه نفر از دوستان دیگرم را که با دخترها دوست بودیم به بازجویی بردند. داخل اتاق بازجویی دو بازجو حضور داشتند، یکی از آنها نشسته بود و آن کسی که روز قبل من را بازجویی کرده بود سمت دیگری ایستاده بود و سؤال می‌کردند «با این خانم چه نسبتی داشتی؟ چی کار کردید؟ با هم سکس داشتید؟ چند وقت هست که با هم دوست هستید؟ خانواده‌های شما خبر دارند؟» من همه چیز را انکار کردم و گفتم تازه دوست شدیم. اگر می‌گفتم مدتی است با این خانم دوست هستم یا قصد ما ازدواج است پاپیچ می‌شدند و ول نمی‌کردند. این بازجویی هم نزدیک به یک ربع، بیست دقیقه طول کشید. صبح روز بعد به دادگاه منتقل شدیم.

برخورد بازجوها در هر دو جلسه بازجویی خیلی خشک بود، اخم‌ها توی هم، سر پایین، اگر بخشی از سوال بازجو را متوجه نمی‌شدم سرش را بالا می‌آورد و جوری نگاه می‌کرد که هیچ وقت یادم نمی‌رود. در واقع این نگاه‌ها به این معنی بود که «آن چیزی را که از تو می‌پرسم باید بشنوی، تو باید بفهمی که من چه می‌گویم و حق نداری سؤال کنی»! اگر کوچکترین چیزی به بازجو برمی‌خورد بی احترامی می‌کرد.

در آن دو روز، سه وعده غذایی کامل دادند. حق رفتن به حمام نداشتیم و برای رفتن به دستشویی هم باید سربازی را که آنجا بود صدا می‌کردیم تا در را باز کند و بتوانیم به دستشویی برویم.

روز سوم صبح زود، دو به دو با دستبند آهنی دست‌های ما را به همدیگر بستند و به همراه سه یا چهار سرباز و دو تا ماشین تویوتا کریستا به دادگاه عمومی آزادگان کرج بردند. خانواده‌ها هم در دادگاه حضور داشتند و ما توانستم برای اولین بر بعد از دو روز خانواده‌های خودمان را در محوطه بیرونی دادگاه ملاقات کنیم.

جلسه دادگاه آغاز شد و همه ما به همراه دخترها وارد جلسه دادگاه شدیم، دور تا دور اتاق یکسری صندلی چیده شده بود و به غیر از ما، قاضی، منشی و اگر اشتباه نکنم یک نفر دیگر در جلسه دادگاه حضور داشتند.

قاضی آخوند بود و چون تعداد ما زیاد بود، صحبت خاصی نکرد، فقط پرونده را خواند و نگذاشت ما حرفی بزنیم. گفت شما پارتی گرفته بودید؟

تا یکی از بچه‌ها آمد حرفی بزند و بگوید پارتی نبود قاضی به او نگاه کرد و گفت کسی به شما اجازه داد صحبت کنید؟

در آن جلسه قاضی همه ما را به اتهام برگزاری مهمانی به پرداخت سی هزار تومان جریمه نقدی محکوم کرد، همچنین برای من و سه نفر دیگری که دوست دختر داشتیم حکم چهل ضربه شلاق تعزیری به اتهام برقراری رابطه نامشروع صادر کرد و دخترها هم به همین اتهام محکوم به چهل ضربه شلاق تعلیقی شدند.

آن موقع سن من خیلی پایین بود، چیزی متوجه نمی‌شدم و نمی‌دانستم چه کار باید کرد، وکیلی هم نگرفتیم چون فکرش را نمی‌کردم قاضی بخواهد حکم شلاق بدهد، از آن گذشته وضعیت مالی خانواده‌ها هم آنقدر خوب نبود که بخواهند برای ما وکیل بگیرند.

در هر صورت قاضی حکم را صادر و همه ما امضاء کردیم و قرار شد حکم شلاق فردای آن روز در اجرای احکام که در زیرزمین دادگاه بود اجرا شود. همان روز خانواده‌ها سی هزار تومان پرداختند و قبض جریمه را برای آزاد کردن ما به دادگاه ارائه دادند. من و دوستان دیگرم که حکم شلاق برای ما صادر شده بود هر کدام با گذاشتن پنج شناسنامه به قید ضمانت تا روز بعد آزاد شدیم.

صبح روز بعد به اداره منکرات و مبارزه با مفاسد اجتماعی رفتیم و از آنجا خودشان ما را به محل اجرای حکم منتقل کردند.

محل اجرای احکام یک زیرزمینی بود به اندازه حدودا شصت متر، داخل آن یک میز به حالت خرک و دو صندلی قرار داشت که برای اجرای حکم باید روی آن به شکل دمر می‌افتادیم جوری که دو زانوی ما روی زمین قرار بگیرد و از ناحیه شکم هم روی میز دراز بکشیم. سه نفر برای اجرای حکم آنجا حضور داشتند ازجمله فردی به نام آخوندی که مسئول اجرای حکم بود. آخوندی قد کوتاهی داشت، تپل بود و حدودا چهل ساله. وقتی برای اجرای حکم وارد شدم آخوندی به من گفت «دستهای خودت را از زیر میز قلاب کن» بعد بدون آنکه لباس‌‌‌هایم را در بیاورم شروع کرد به شلاق زدن، دستش را تا جایی کی می‌توانست بالا و به سمت عقب می‌برد، می آورد پایین و می‌زد.

اولین ضربه را که زد سوختم و دستم را ول کردم. در همین موقع آخوندی با لگد زد و گفت دست‌هایت را از زیر سفت کن. ضربات شلاق را از پایین گردن تا ناحیه زانو روی من اجرا کردند و از ضربه دهم به بعد کمرم کاملاً بی حس شد اما دوباره ده ضربه آخر درد داشت.

بعد، حدود ده دقیقه من را روی صندلی نشاندند تا حالم جا بیاد. بعد گفتند «به سلامت». شلاق ریش ریش و مخلوطی از سیم، کابل و بندهای چرمی بود. در طول مدت اجرای حکم گریه نکردم اما دو جای کمرم خون آمده بود و حالت بریدگی داشت.

پس ازآن به منزل رفتم، مادرم گوشت و دمبه را لایه کرد و نزدیک به سه ساعت روی کمر من گذاشت تا کبودی را زود رفع کند و ضرب شلاق را بگیرد.

تابستان سال ۱۳۷۷ برای دومین بار حکم شلاق روی من اجرا شد. با دوستانم مهمانی گرفته بودیم و مشروب خوردیم. ساعت از یک نیمه شب گذشته بود که به همراه دوستم از مهمانی خارج شدیم، در حال پیاده روی بودیم که در خیابان داریوش گوهردشت توسط سه مامور نیروی انتظامی بازداشت شدیم.

از ما پرسیدند «مشروب خوردید؟ ها کنید ببینیم. به به می‌بینم که مشروب خوردید» بدون آنکه به ما دستبندی بزنند ما را سوار ماشین کردند. ماشین در حال حرکت بود که به مامورین گفتم‌ تو رو خدا نرویم، نمی‌شود یک کارش بکنید؟ یکی از آنها گفت راه ندارد، در نهایت مانند سال ۱۳۷۴ به خیابان چهارم گوهردشت اداره منکرات و مبارزه با مفاسد اجتماعی منتقل شدیم، ما را به داخل بازداشتگاه فرستادند و همان شب هم بازجویی کردند.

برای بازجویی یک سرباز آمد و بدون دستبند من را به اتاق بازجویی برد. داخل اتاق بازجویی خیلی مودبانه روی صندلی که آنجا بود نشستم و بازجویی که انگار تازه از خواب بیدارش کرده بودند و خواب آلود بود بازجویی را آغاز کرد. گفت مشروب خوردید؟ گفتم نه نخوردیم، بازجو گفت خفه شو. در این بازجویی خود بازجو جواب‌هایی که من می‌دادم را می‌نوشت و در آخر برگه‌ها را به من می‌داد تا امضاء کنم. بعد از پنج دقیقه بازجویی هم دوباره بردنم بازداشتگاه. صبح روز بعد،‌ دستبند زدند و هر دو ما را به دادگاه عمومی آزادگان کرج منتقل کردند.

در دادگاه، وارد اتاق که شدیم قاضی که یک فرد لباس شخصی بود پرسید قبول دارید مشروب خوردید؟ گفتیم نه. گفت اینجا نوشته شما را دیشب مست گرفتند، ما گفتیم نه ما مشروب نخوردیم و اشتباه می‌کنند، قاضی گفت «طبق گزارش و چیزی که به من دادند شما دیشب مشروب خورده بودید، می‌دانید حکم مشروب خوردن در اسلام چی هست؟» برای هر یک از ما حکم ۷۱ یا ۷۴ ضربه شلاق حد به اتهام شرب خمر را صادر کرد و همان روز هم شلاق را زدند. این جلسه دادگاه حدود بیست دقیقه طول کشید و این بار قاضی به ما اجازه داده که از خودمان دفاع کنیم. در آخر هم شماره تماس خانواده خودمان را دادیم تا با آنها تماس بگیرند.

برای اجرای حکم ما را به اداره منکرات و مبارزه با مفاسد اجتماعی منتقل کردند. اجرای احکام مفاسد زیرزمینی در گوشه‌ حیاط بود، آنجا پیرمردی لاغر با ریش سفید و حدودا شصت ساله به همراه آخوندی، همان فردی که دوره قبل حکم شلاق من را اجرا کرده بود، برای اجرای حکم حضور داشتند. پس از در آوردن لباس‌هایم، به غیر از شورت، من را روی میز بزرگی خواباندند، دست‌هایم را با دستبند به پایه‌های میز بستند و آن پیرمرد شروع کرد به شلاق زدن. چهل ضربه اول را زد، که درد شدیدی هم داشت و باقی را آخوندی زد. ضربات شلاق از پشت گردن شروع می‌شد و تا ناحیه زانو ادامه داشت. جنس شلاق از شلنگ خشکی بود که آن را ریش ریش کرده بودند.

پس از اجرای حکم آزاد شدم. داماد ما که گویا با او تماس گرفته بودند و گفته بودند «حکم امروز اجرا میشود، بیاید ببریدشان» منتظر بود تا من را به خانه ببرد. زمانی که به خانه رسیدیم دیدم تمام پشتم کاملاً سیاه شده.

 

تحصیلات در دانشگاه، اعتراضات دانشجویی، و اخراج پیش از فارغ التحصیلی

مهر ماه همان سال ۱۳۷۷ توانستم به دانشگاه آزاد گوهردشت بروم و در رشته مدیریت صنعتی، مقطع کارشناسی ادامه تحصیل بدهم.

پس از حوادث کوی دانشگاه در مهر ماه همان سال ۱۳۷۸ به همراه یکی از دوستانم در پارکی در خیابان هفتم گوهردشت بازداشت شدم، در واقع آن روز سر پارکی که ما را بازداشت کردند چند ساعتی مردم به دلیل مسائل کوی دانشگاه تظاهرات کرده بودند و شعار می‌دادند. ساعت حدود ۶بعد از ظهر بود که تظاهرات به پایان رسید.

آن روز من به همراه دو تا از دوستانم که یکی از آنها دختر بود به پارکی در خیابان هفتم گوهردشت رفته بودیم. من و دوستم روی جدول های داخل پارک نشستیم و آن دختر هم روی تاب نشسته بود. عصر وقتی هوا تاریک شد چند نفر از پشت آمدند، بدون آنکه چیزی بگویند به ما دستبند و چشمبند زدند و گفتند شما بازداشتید، پرسیدم چرا؟ مگر ما چی کار کردیم؟ من که کاری نکردم و دلیلی ندارد، گفت صحبت نکن، مشخص می‌شود.

ما را سوار ماشین کردند و به محلی که نفهمیدم کجا بود بردند. البته احساس کردم که به زندان گوهردشت می‌رویم.فکر می‌کنم ماشین هم یک بنز مشکی بود چون قبل از بازداشت دیدم که یک بنز مشکی مدام آنجا چرخ می‌زند.

به آنجا که رسیدیم در ابتدا چیزی گردن ما انداختند و بدون چشمبند از ما عکس گرفتند، سریع چشمبند زدند، به اتاقک دیگری منتقل کردند، لباس مخصوص زندان به ما دادند و هر دو ما را به سلول‌های جداگانه انفرادی منتقل کردند.

سلول انفرادی که من بودم، خیلی کوچک و تاریک بود، زمین موزائیکی بود با سکویی برای نشستن که من روی آن خوابیدم. کمتر از نیم ساعت نگذشته بود که آمدند و گفتند بیا برای بازجویی.

داخل اتاق بازجویی یک میز و صندلی بود که من روی صندلی نشستم و بازجو هم روبروی من بود. در طول بازجویی چشمبند نداشتم و می‌توانستم بازجو را ببینم.‌ بازجو یک پسر جوان خوش‌تیپ و تر تمیز با موهای لخت به سمت بالا داده شده بود، ته ریشی داشت و محترمانه صحبت می‌کرد.

آن شب تا صبح، هشت بار، ساعتی یکبار من را برای بازجویی به اتاق بازجویی منتقل کردند، زمان بازجویی‌ها به غیر از بازجویی اول حدود بیست دقیقه بود، اگر اشتباه نکنم بازجویی اول ۴۵ دقیقه طول کشید و تنها یک نفر هم از من بازجویی می‌کرد.

 پس از اتمام بازجویی گفتند «بعد از این هر شلوغی که بشود و هر اتفاق خاصی بیفتد شما باید خودت را معرفی کنی به کلانتری شهید مدنی.»

تمامی سوال‌های دوران بازجویی‌، تکراری بود. وقتی گفتم دانشجو هستم بازجو گفت «به به دیگه بدتر، وابسته به چه گروهی هستی؟ توی این چیزها شما شرکت داشتید؟ چرا آنجا بودید؟ برای چی آمده بودی بیرون؟ با کی کار میکنی؟ با چه کسانی مراوده داری؟ توی دانشگاه گروه دانشجویی دارید؟ دوست های دانشگاه تو عضو گروهی هستند؟ رابطه ای با کسانی که شلوغ می‌کردند داری؟ کسی از دوستانت را می‌شناسی یا دانشجوها را؟ برای چی توی این چیزها شرکت کردی؟» شدیداً ترسیده بودم، چون می‌گفتند اگر یک نفر را به جرم سیاسی بگیرند بیچاره است.

پس از اتمام آخرین جلسه بازجویی به من گفتند «بعد از این هر شلوغی که بشود و هر اتفاق خاصی بیفتد شما باید خودت را معرفی کنی به کلانتری شهید مدنی توی جهان شهر.» بعد از آن هم تمام چیزهایی را که در طول بازجویی نوشته بودم امضاء کردم، انگشت زدم و به سلول انفرادی منتقل شدم.

فردای آن روز، صبح زود به سلول آمدند، چشمبند زدند و به همراه دوستم به محل دیگری منتقل کردند. نمی‌دانستم به کجا منتقل می‌شویم، فقط فهمیدم یک مسیری طولانی طی کردیم و به محل جدیدی رسیدیم. در آنجا بود که همان حرف‌های شب قبل را تکرار کردند و گفتند «هر اتفاقی بیفتد شما باید بیایی اینجا خودت را معرفی کنی، در غیر این صورت اول خانه شما هستیم». بعد ما را آزاد کردند و همان موقع بود که فهمیدم بار دوم به کلانتری شهید مدنی منتقل شده‌ایم.

پس از آزادی به خانه بازگشتم و در صحبت‌هایی که با خانواده داشتم متوجه شدم خانواده من شب تا صبح در به در دنبال من می‌گشتند، همه جا زنگ زده بودند و چون فکر می‌کردند من در مفاسد هستم به آنجا می‌روند اما به آنها گفته بودند همچین کسی اینجا نیامده. در واقع خانواده من از طریق همان دختری که با ما در پارک بود از بازداشت من مطلع می‌شوند.

پس از آزادی با آنکه چندین بار گوهردشت شلوغ شد اما من هرگز برای معرفی به کلانتری شهید مدنی مراجعه نکردم و آنها هم با من کاری نداشتند. همچنین با آنکه دانشگاه از بازداشت من مطلع شده بود مشکلی برای من پیش نیامد و توانستم پس از آزادی مجدد به دانشگاه بروم، اما متاسفانه سال ۱۳۸۱ با آنکه ۲۷ واحد بیشتر نمانده بود تا فارغ التحصیل بشوم به دلیل درگیری که میان من و رئیس حراست دانشگاه آقای احمدی بوجود آمد از دانشگاه اخراج شدم.

***