بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

مردم تحقیر می کنند، حکومت تنبیه می کند: سرگذشت یک زن افغان در ایران

زهرا/مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۷ فروردین ۱۳۹۴
مصاحبه

مهاجرت به ایران

من زهرا هستم و در اواخر سال ۱۳۵۷ در شهر هرات افغانستان در زمان جنگ متولد شدم، به همین دلیل هم به همراه خانواده‌ام به ایران مهاجرت کردیم و به صورت قانونی در محله سی متری طلاب شهر مشهد ساکن شدیم. باید هر شش ماه یکبار به دفتر شورای افاغنه واقع در شهر مشهد میرفتیم و با پرداخت مبلغی کارت شناسایی دریافت می‌کردیم که فقط با داشتن آن اجازه داشتیم در شهر مشهد زندگی کنیم. در مشهد توانستم تا مقطع چهارم ابتدایی ادامه تحصیل بدهم. در سیزده سالگی ازدواج کردم. همسرم کفاش بود. موقعی که ازدواج کردم با همسرم رفتیم در منزل پدری همسرم زندگی کردیم، بعد از مدتی هم خانه‌ای را در محله شیرودی مشهد در نزدیکی کارگاه کفاشی همسرم اجاره کردیم. حاصل زندگی مشترک ما یک پسر و سه دختر است.

 خانمی شروع کرد به فحش دادن «خر افغانی، از روزی که شما افغانی‌ها آمدید ایران همه جا شلوغ است» میان ما بحثی آغاز شد و آن خانم به سمت من آمد، یک سیلی توی گوش من زد

بازداشت و تحقیر

۱ تیر ۱۳۹۰ ساعت هفت صبح بود که برای خرید نان به نانوایی نزدیک منزلمان رفتم، صف نانوایی مقداری شلوغ بود، حدود ساعت هشت صبح نوبت به من رسید. خانمی در صف مدام به من می‌گفت چرا انقدر نان زیاد می‌گیری؟ کمتر بگیر.

بعد هم شروع کرد به فحش دادن «خر افغانی، از روزی که شما افغانی‌ها آمدید ایران همه جا شلوغ است» میان ما بحثی آغاز شد و آن خانم به سمت من آمد، یک سیلی توی گوش من زد و موهای من را کشید، من هم از خودم دفاع کردم موهای او را کشیدم، او را زدم و ناخن توی صورتش کشیدم. صورت من زخمی نشده بود ولی صورت آن خانم زخمی شده بود. مردمی که آنجا بودند با پلیس تماس گرفتند، پس از مدتی هم دو درجه دار که لباس و کلاهی سبز رنگ داشتند با ماشین پیکان سفیدی که یک خط سبز با آرم کلانتری داشت، آمدند.

یکی از مامورین که عصبانی و خشن بود از ماشین پیاده شد و بدون آنکه به ما دستی بزند با عصبانیت هر دو ما را سوار ماشین کرد. ما را به کلانتری میدان اعدام بردند. در کلانتری ما را به اتاقی در طبقه بالای کلانتری انتقال دادند. سه مامور داخل اتاق بود، دو لباس شخصی و یک نفر که لباس سبز پلیس پوشیده بود. اسم مامورین روی یک کارتی جلوی پیراهن آنها سنجاق شده بود، اما من سواد درست و حسابی نداشتم که بخوانم و آنها هم خودشان را معرفی نکردند.

ماًمور گفت «تو میدانی با کی دعوا کردی؟ » گفتم نه... گفت «نه! شوهر این برای سپاه است» خانم نگاهی به من کرد و گفت «حالا صبر کن بلایی سرت بیاورم خر افغانی، آشغال...» نه سوالی از من کردند و نه اجازه دادند با همسرم تماس بگیرم اما آن خانم هم اجازه صحبت کردن داشت و هم توانست زنگ بزند.

ماموری که ما را با ماشین به کلانتری آورده بود به همکارش که پشت میز نشسته بود گفت «اینها توی صف نانوایی دعوا کردند.» من گفتم این خانم اول شروع کرد، فحش داد، و زد توی گوشم. مامور پشت میز خیلی خشن گفت «ساکت باش، برو بشین!» من رفتم و نشستم. بعد به آن خانم اجازه صحبت دادند. اما من حق صحبت نداشتم و تا می‌خواستم حرفی بزنم می‌گفتند «خفه شو، بی شعور، ساکت باش و برو بشین!» پس از مدت کوتاهی آن ماموری که ما را آورده بود کلانتری آمد جلو و همانطور که ایستاده بود گفت «تو میدانی با کی دعوا کردی؟ این را می‌شناسی؟» گفتم نه چه میدانم، این هم مثل من گفت «نه شوهر این برای سپاه است» بعد آن خانم نگاهی به من کرد و گفت «حالا صبر کن بلایی سرت بیاورم خر افغانی، آشغال. شما آمدید مملکت ما را به گند زدید.» من اصلا هیچی نگفتم، مانده بودم چی کار کنم، برای اولین بار بود که چنین جایی رفته بودم، فقط گریه می‌کردم و مدام خواهش می‌کردم که تو را به خدا بگذارید به شوهرم زنگ بزنم اما اهمیتی نمی‌دادند، اصلا گوش نمی‌کردند که من چه می‌گویم، مامور پلیسی هم که با آن خانم صحبت می‌کرد مدام به من می‌گفت "برو بشین، ساکت باش وگرنه می‌برمت پایین". تا آن موقع نه سوالی از من کردند و نه اجازه دادند با همسرم تماس بگیرم اما آن خانم هم اجازه صحبت کردن داشت و هم توانست زنگ بزند.

حدود دو ساعت بعد یک مامور زن وارد اتاق شد، من را به طبقه پایین و به اتاق خیلی کوچکی منتقل کرد. داخل اتاق یک میز، چند صندلی و تعدادی قفسه قرار داشت و دو خانم هم آنجا بودند که به محض ورود من گفتند «تمام لباس‌هایت را در بیار»، همه لباس‌ها و کفشم را در آوردم، بعد فقط گفت بلوز، شلوار، مانتو و روسری خودم را بپوشم اما کفش و وسایل شخصی دیگرم را گرفتند و در یکی از قفسه‌ها گذاشتند، در آن را قفل کردند، شماره‌ای روی آن زدند و از من اسم، فامیل، آدرس و شماره تماسم را پرسیدند. سپس یکی از آنها در آهنی را که داخل همان اتاق بود باز کرد و گفت «برو داخل». من را به داخل آن اتاق منتقل کردند و در را قفل کردند. آنجا اتاق خیلی بزرگی بود که کف آن از موکت بود، دستشویی خیلی کثیفی هم داخل اتاق قرار داشت، نور اتاق از یک لامپ کم نور مثل چراغ خواب تامین می‌شد و به غیر از من پنج یا شش نفر دیگر هم آنجا بودند.

وارد بازداشتگاه که شدم متعجب بودم که به کجا آمدم، مدام پشت در می‌رفتم و در را می‌کوبیدم اما جوابی نمی‌دادند، موقعی هم که یکی از مامورین زن می‌آمد، در را باز می‌کرد، جیغ می‌زد و می‌گفت «خفه شوید، بروید بخوابید» بعد در را می‌بست و می‌رفت. آن روز بدون آنکه غذایی بدهند شب را تا صبح در آن بازداشتگاه سپری کردم.

صبح روز بعد ساعت هشت صبح من را بیرون آوردند، وسایل، کفش و لباس‌هایی را که از تنم در آورده بودند پس دادند و من را به همان اتاقی که در طبقه بالا قرار داشت بردند. داخل اتاق همسرم منتظر آمدن من بود، گویا روز قبل پس از آنکه به بازداشتگاه منتقل بشوم با همسرم تماس می‌گیرند و خبر می‌دهند. همسرم همان موقع به کلانتری مراجعه می‌کند اما به او می‌گویند برو فردا صبح بیا، به همین دلیل همسرم ساعت هشت صبح مراجعه می کند. وقتی همسرم را داخل اتاق دیدم گریه‌ کردم، همسرم گفت چی شده؟ من هم کل ماجرا را برای همسرم توضیح دادم. مدت زمان کوتاهی نگذشته بود که مامور درجه داری با یک پرونده‌ زیر بغل به سمت من آمد و گفت «بدو، زود باش!» یک سرباز هم با دستبند دست راست من را به دست چپ خودش بست و به همسرم گفت «می بریم چهار طبقه (مجتمع قضایی امام خمینی)». همراه یک راننده، آن درجه دار و سرباز به دادگاه چهار طبقه رفتم و همسرم هم با یک ماشین دیگه آمد ولی او را راه ندادند. در طول راه هم هر چه من گفتم محل نمی‌گذاشتند و حرفی با من نمی‌زدند.

 

محاکمه در مجتمع قضایی امام خمینی

به دادگاه که رسیدیم من را به طبقه دوم منتقل کردند. طبقه دوم اتاق بزرگی بود که دور تا دور آن میز و صندلی چیده بودند، سر هر میز هم یک یا دو نفر نشسته بودند. پس از چند دقیقه به جلوی میزی منتقل شدم که یک شیخ اخمو با ریشی کوتاه، عبا سفید، حدود چهل یا پنجاه ساله پشت آن نشسته بود و آن خانم هم همانجا ایستاده بود. آن خانم با مانتو بود و انگار دو سه تا از دکمه هاش هم کنده شده بود.

شیخ گفت بشین! دستبند من را باز کردند و نشستم. شیخ نگاهی به من کرد و بدون آنکه خودش را معرفی کند گفت «اسم و فامیلت چی است؟ ـ زهرا.... چرا این کار را کردی؟ چرا دعوا کردی؟ چرا این خانم را زدی؟» گفتم تقصیر من است؟ تقصیر این بود، داخل صف نانوایی بودم این خانم به من حرف زشت زد، سیلی زد، من هم زدمش. بخاطر اینکه من افغان هستم این حرفها را میزنید؟ تا این صحبت‌ها را کردم، شروع کرد به داد و فریاد. آن خانم هم می‌گفت «یک بلایی سرت بیارم افغانی، آمدید مملکت ما را به گند زدید» آن خانم هر حرفی که می‌خواست به من می‌زد و آن شیخ هم چیزی نمی‌گفت، من هم گریه می‌کردم و چیزی نمی‌توانستم بگویم چون در طول دادگاه اصلا به صحبت‌های من گوش نمی‌کردند، اهمیت نمی‌دادند که من هم آدم هستم و اگر من او را زدم او هم من را زده.

در طول جلسه، شیخ مدام در حال نوشتن بود و البته بعضی مواقع سوال هم می‌کرد. بعد از دو ساعت شیخ گفت «بخاطر اینکه این خانم را زدی و زخمی کردی، یک سال میروی زندان که دیگه این کارها را نکنی و آدم بشوی». گفتم خب او هم من را زده، گفت «صورتش را نگاه کن چی کار کردی، تمام موهاش را کندی، صورتش را زخمی کردی»، سپس چند ورق کاغذ از پرونده را به من داد تا انگشت بزنم، دست و پای من می‌لرزید و گریه می‌کردم، اما فایده‌ای نداشت و بعد گفت بیا انگشت بزن. در آخر هم بدون آنکه به من بخوانند چه چیزی داخل ورق‌ها نوشته شده آنها را انگشت زدم. آخر کار هم آن شیخ برگه‌ها را امضاء کرد، پرونده را به یکی از مامور‌ها داد و گفت «بردارید ببریدش».

شیخ گفت «بخاطر اینکه این خانم را زدی و زخمی کردی، یک سال میروی زندان که دیگه این کارها را نکنی و آدم بشوی»

فقط گریه می‌کردم، تا به حال زندان و این جور جا‌ها را ندیده بودم. ‌گفتم تو رو خدا این کار را نکنید، ولم کنید. مامور هم بدون آنکه اهمیت به حرفهای من بدهد دستبند زد و من را به سمت پله‌ها برد. پاهای من را هم به وسیله پابندی که از جنس استیل بود به هم بستند و به طبقه پایان منتقل کردند. همسرم بیرون دادگاه ایستاده بود و با دیدن وضعیت من شروع کرد گریه کردن، به سمت من آمد ولی هولش دادند و اجازه نداد با هم صحبت کنیم. در نهایت آن روز به وسیله مینی‌بوس و تعدادی بازداشتی دیگر به زندان وکیل‌آباد مشهد منتقل کردند.

 

زندان وکیل‌آباد،بی خبری و انتظار

به زندان وکیل‌آباد که رسیدیم در ابتدا به اتاق کوچکی منتقل شدم که داخل آن تعدادی میز بلند قرار داشت و پشت هر میز هم یک نفر ایستاده بود. ارتفاع میزها انقدر زیاد بود که فقط می‌توانستم از ناحیه سینه به بالای مامورین را ببینم. ماموری که من را همراهی می‌کرد به سمت یکی از میزها رفت و پرونده را به مامور زنی که آنجا بود تحویل داد. دستبند و پابند من را باز کردند، آن خانم اثر انگشت گرفت، یک پلاک که عددهایی روی آن نوشته شده بود به گردنم انداخت و گفت جلوی سینه‌ ات نگه دار. سپس از سمت چپ، راست و جلو عکس گرفت. بعد از اتمام این مرحله خانم دیگری برای بازرسی بدنی من را به اتاق دیگری هدایت کرد. داخل اتاق چند صندلی و یک میز قرار داشت، دو مامور زن هم آنجا بودند که وقتی وارد شدم گفتند «تمام لباسهات را در بیار و سه بار بشینم و بلند شو» اولش تعجب کردم که چه کاری باید بکنم، به همین دلیل یکی از مامورها توضیح داد که «اینجوری سه بار بشین و بلند شو». من هم به طور کامل لخت شدم و پشت سر هم سه بار نشستم و بلند شدم، دوباره لباسهایم را پوشیدم، یک کیسه آوردند و گفتند تمامی وسائل شخصی مانند گوشی موبایل، پول و کفشم را داخل کیسه بگذارم. من هم گوشی موبایلم که خاموش شده بود، مقدار پولی که برای خرید نان داخل جیبم بود و کفشهایم را چون گفته بودند اجازه ندارم آنجا کفش بپوشم داخل کیسه گذاشتم و بدون آنکه چیزی پا کنم یک خانم دیگری آمد و من را از آنجا به داخل اتاق خیلی بزرگی به نام قرنطینه که تعدادی بازداشتی دیگر هم بودند منتقل کرد.

سه طرف اتاق تعدادی تخت بود، هر طرف سه تخت سه طبقه. تخت‌ها پر بود و من مجبور بودم با شش نفر دیگر روی موکت کف اتاق بخوابم، هر نفر از زندانی‌ها یک پتو برای خواب داشت، یک سمت از اتاق چند پله به سمت پایین بود که به محوطه‌ای می‌رسید که داخل آن دو شیر آب و یک دستشویی بود، حمامی وجود نداشت به همین دلیل مجبور بودیم برای آب خوردن و حمام کردن از همان آب دستشویی استفاده کنیم. داخل اتاق پنجره‌ای نبود و نور اتاق با یک لامپ تامین می‌شد. در قرنطینه هیچ یک از زندانی‌ها اجازه رفتن به هواخوری نداشتند. مسئولیت اتاق به عهده یکی از زندانی‌ها بود که به او مادر اتاق می‌گفتیم و یکی از مسئولیت‌های ایشان تقسیم غذای زندانی‌ها بود. در شبانه روز سه وعده غذا در اختیار ما می‌گذاشتند، مثلا مادر اتاق برای صبحانه به هر زندانی یک تکه نان به اندازه کف دست می‌داد، ناهار استانبولی بود، لوبیا سبز را با برنج قاطی می‌کردند با ماست، بد مزه و بی نمک بود، فکر میکردی برنج را با آب جوش دادند و می‌گویند بخور، شام هم نصف سیب زمینی به همراه یک تکه نان. در واقع این غذایی بود که هر روز در قرنطینه به ما می‌دادند و اصلا قابل خوردن نبود.

سه روز را بدون اجازه تماس با خانواده سپری کردم، در طول این سه روز مُردم و زنده شدم و هر قدر هم گفتم تو را به خدا بگذارید زنگ بزنم اهمیتی نمی‌دادند و مادر اتاق می‌گفت «ساکت باش، سه روز اینجا هستی، بعد که پایین رفتی هر کاری خواستی بکن». پس از سه روز مادر اتاق به نوبت اسم همه ما را خواند و گفت «پشت سر هم بیایید!» همگی از قرنطینه به سمت اتاق دیگری رفتیم و منتظر ماندیم تا اجازه ورود به ما بدهند. یک خانم می‌آمد و یکی یکی ما را به داخل اتاق می‌برد. در اتاق دو خانم دیگر حضور داشتند که به محض ورود از من خواستند لباس‌هایم را در بیاورم، سه بار بشینم و بلند شوم، سپس گفتند «زود زود لباس‌هات را سریع بپوش». بعد به اتاق دیگری منتقل شدم و منتظر باقی زندانی‌ها ماندم. همه که آمدند به یک سالن خیلی بزرگ منتقل شدیم، که دو طرف آن تعدادی اتاق بود و بوسیله یک دوربین بزرگ کنترل می‌شد. داخل هر یک از اتاق‌ها ۳۲ الی ۳۵ زندانی بود. هر یک از ما را به داخل یکی از اتاق‌ها فرستادند. سه طرف اتاق تخت بود، هر طرف سه تخت سه طبقه، یعنی جمعا ۲۷ تخت، اتاقی که من وارد آن شدم تخت خالی نداشت به همین دلیل مجبور شدم روی موکت کف سلول بخوابم.

دو روز بعد، در را کوبیدم و با سر و صدا گفتم چرا من را آوردید اینجا، اجازه بدهید زنگ بزنم، بگویید شوهرم با بچه‌هام بیایدیکی از مامورها آمد در را باز کرد و گفت «چرا این قدر شلوغ می‌کنی؟ چرا سر و صدا می‌کنی؟ تو که تنها نیستی، اجازه نداری، بعدا بهت می‌گوییم کی زنگ بزنی. ساکت باش وگرنه می‌برمت تک سلول (سلول انفرادی).» در حالی که گریه می‌کردم گفتم نمی‌خواهم ساکت بشوم، چرا من را آوردید اینجا؟ من که کاری نکردم، آن مامور زن با پشت دست زد توی دهن و دماغم، گفت «دهنت را نمی‌بندی؟ می‌خواهی جرت بدهم» سپس موهای من را کشید، با یک جسمی مثل خط کش کوبید پشت دستم، با کفش‌هایی که پوشیده بود روی انگشتان پای من که دمپایی هم نداشتم فشار آورد و من را به تک سلولی (سلول انفرادی)که در قسمت دیگری بود انتقال داد، در را باز کرد و هولم داد داخل سلول.

کف سلول موکت نداشت، داخل آنجا انقدر سرد بود که می‌لرزیدم و دندانهایم از شدت سرما به هم می‌خورد، برای گرم شدن هر دو پایم را توی بغلم گرفتم و از پتوهای کثیفی که آنجا بود استفاده کردم تا گرم شوم. داخل سلول خیلی تاریک بود، لامپ و پنجره‌ای نداشت. طول سلول در حدی بود که وقتی دراز می‌کشیدم پاهای من به در می‌خورد. جا فقط برای دراز کشیدن من که قدم یک متر و شصت است کافی بود، پهنای سلول هم در حدی بود که وقتی می‌نشستم و پاهای خودم را دراز می‌کردم کف پای من به دیوار می‌رسید. روی در سلول یک پنجره کوچک به اندازه دو چشم بود که مامور‌ها داخل سلول را نگاه می‌کردند تا ببینند من چه کاری انجام ‌می‌دهم.

یک روز بدون آنکه غذایی بدهند و یا اجازه رفتن به دستشویی را داشته باشم داخل آن سلول من را نگاه داشتند. در آن مدت از شدت ترس پاهای خودم را بغل کرده بودم، گریه می‌کردم، با مشت و لگد به در می‌کوبیدم، جیغ می‌زدم و می‌گفتم تو را به خدا من را بیاورید بیرون، در را باز کنید، من که حرفی نزدم، من گفتم فقط می‌خواهم به شوهرم زنگ بزنم، به خانه ام زنگ بزنم، به بچه هام زنگ بزنم، چرا من را آوردید اینجا. روز بعد یک مامور آمد و از آن پنجره داخل سلول را نگاه کرد، وقتی ‌دید ساکت شدم و صدایی از من در نمی‌آید در را باز کرد و گفت «دیگه حرف نزن و ساکت باش!» گفتم تو را به خدا فقط بگذارید بروم یک زنگ بزنم به بچه هام، دختر من کوچک است.

نه ماه را بدون اجازه ارتباط با خانواده‌ام، در زندان سپری کردم. در این مدت هم شش باربه دلیل سر و صداهایی که می‌کردم با کتک و فحاشی برای یک روز به تک سلول (سلول انفرادی)منتقل ‌کردند

گفت «نه، ساکت باش، اجازه نداری. هر وقت اجازه دادند آن وقت می‌توانی زنگ بزنی، اگر دوباره سر و صدا کنی دوباره می آورمت اینجا، این دفعه زیاد حرف بزنی دست و پات را هم می‌بندم»، و دوباره من را به بند منتقل کردند و این بار پای من را با دستبند به مدت یک ساعت به در سلول بستند تا دیگر سر و صدا نکنم.

نه ماه را بدون اجازه ارتباط با خانواده‌ام، در زندان سپری کردم. در این مدت هم شش باربه دلیل سر و صداهایی که می‌کردم با کتک و فحاشی برای یک روز به تک سلول (سلول انفرادی)منتقل ‌کردند. پس از بازگشت به بند هم یکی از پاهای من را به مدت یک ساعت به در سلول می‌بستند.

در طول این نه ماه به دلیل کتک‌هایی که زدند، تک سلولی (سلول انفرادی) که فرستادند و یا بستن پای من به در سلول، دچار مشکلات جسمی فراوانی شدم. به طور مثال آنقدر با چوبی که شبیه خط‌‌ کش بود به پشت دستم زده بودند که اطراف ناخن‌های من پوست انداخته و زخمی شده بود. سلول انفرادی و پتوهای آنجا آنقدر کثیف بود که سرم زخم شده بود، موهای من دچار ریزش شده بود و شپش زده بود، به همین دلیل موهای من را از ته تراشیدند، و به اندازه یک کاسه کوچک تاید به همراه شامپو مخصوص شپش به من دادند و گفتند بروم حمام و سرم را بشورم. پای من به دلیل آنکه به در سلول محکم می‌بستند، زخم شده بود. در طول این مدت با وجود تمامی مشکلات جسمی که داشتم یکبار هم دکتر برای معالجه من نیامد و دارویی هم در اختیار من نگذاشتند، اصلا آنجا دکتری وجود نداشت که من بگویم می‌خواهم بروم دکتر و مریض هستم.

در زندان به غیر از من چهار مهاجر افغان هم بودند، دو نفر از آنها به اتهام داشتن مواد مخدر بازداشت شده بودند، دو نفر دیگر هم مادر و دختری بودند که یک ماه قبل از آزادی من به دلیل نداشتن کارت اقامت بازداشت شده بودند. روز آزادی من آنها نیز برای رد مرز به همراه من به اردوگاه تربت جام منتقل شدند.

پس از نه ماه در تاریخ ۵ فروردین ۱۳۹۱ برای اولین بار اجازه ملاقات با همسرم را دادند. یک شب قبل اطلاع دادند که روز بعد ملاقات دارم. صبح روز بعد برای رفتن به سالن ملاقات صدام زدند، قبل از رفتن لباسم را عوض کردم و لباسهای مخصوص زندان را که یک مقنعه، مانتو، شلوار، دمپایی، جوراب و یک چادر سرمه‌ای ساده بود پوشیدم و به همراه یک مامور زن به سالن ملاقات رفتم. آن روز همسرم به تنهایی آمده بود. ملاقات به صورت کابینی و پشت شیشه بود که با تلفن می‌توانستیم با هم صحبت کنیم. آن روز خوشحال بودم که همسرم آمده، اما از اینکه آنجا بودم و به این شکل ملاقات می‌کردم خیلی ناراحت بودم، او هم ناراحت بود، گریه می‌کرد و انتظار نداشت که همدیگر را از پشت شیشه ببینیم. گفتم چرا در طول این مدت نیامدی؟ چرا؟ همسرم گفت «من هر روز اینجام، هر روز یا چهار طبقه هستم، یا دادسرا و یا جلوی در زندان. جواب نمی‌دهند، چه کار کنم؟ انتظار دیگری از من نداشته باش.» در واقع همسرم آنقدر به پاسگاه و زندان مراجعه کرده بود که یکی از مامورها جلوی در زندان به ایشان آدرس یک محضر را داده بود و گفته بود با صد هزار تومان پول، دو قطعه عکس از زندانی، دو قطعه عکس از خودت به آنجا مراجعه کن تا برای تو کارت ملاقات صادر کنند، همسرم هم به آن محضر می‌رود، ۴ قطعه عکس و پول به محضر میدهد، آنها هم می‌گویند برو جلو زندان ما کارت را می‌فرستیم آنجا. پس از مدتی وقتی روز ملاقات همسرم به زندان مراجعه می‌کند کارت ملاقات می‌دهند و می‌گویند منتظر باش تا صدات کنیم.

از آن روز به بعد هر دو هفته یکبار اجازه ملاقات داشتم، همسرم هم از جلسه دوم فرزندانم را با خودش می‌آورد. بچه‌ها را که می‌دیدم خوشحال بودم. البته من فقط اجازه ملاقات داشتم و حق تماس با خانواده از طریق تلفن را نداشتم.

 

برگزاری جلسه دادگاه پس از یک سال انتظار

حدود سه ماه بعد از اولین ملاقات، روز ۲۹ خرداد ۱۳۹۱ پس از حدود یک سال بلاتکلیفی برای رسیدگی دوباره به پرونده، بدون آنکه از قبل چیزی به من گفته باشند، به دادگاه منتقل شدم. ساعت هشت و نیم، نه صبح بود که برای تعویض لباس من را از بند خارج کردند. لباس‌های مخصوص زندان را پوشیدم، با دستبند و پا بند به داخل اتوبوس منتقلم کردند. سپس به دادسرای عمومی مشهد، واقع در چهار‌راه گاراژدارها رفتیم.

وقتی از اتوبوس پیاده شدم متوجه حضور همسرم، فرزندانم و مادرم که در حال گریه کردن بود شدم، هیچ یک از اعضاء خانواده اجازه نزدیک شدن نداشتند. ظاهرا همان روز صبح زود با همسرم تماس می‌گیرند و می‌گویند که قرار است من را به دادسرا منتقل کنند، همسرم هم پس از شنیدن این خبر به همراه بچه‌ها و مادرم صبح زود به آنجا مراجعه می‌کنند..

برای ورود به دادسرا مجبور بودم از روی یک جوی رد شوم، مامور زنی که من را همراهی می‌کرد مدام مجبورم می‌کرد که با پابند از روی جوی رد بشوم، گریه می‌کردم و می‌گفتم نمی‌توانم. همه مردم جمع شده بودند و نگاه می‌کردند که این مامور چه کاری با من می‌کند، مدام سرم جیغ می‌زد و می‌گفت «می‌‌زنمت، برو هولت می‌دهم، برو اشغال»، در آخر هم هولم داد، سریع دستم را به درختی که آنجا بود گرفتم تا نیفتم، نمی‌دانم چه شکلی توانستم از آن جوی رد شوم. از جوی که رد شدم آن مامور باز از پشت هولم داد و گفت برو داخل ساختمان. وارد ساختمان که شدیم به طبقه دوم منتقل شدم و حدود یک ساعت روی یکی از صندلی‌ها نشستم تا نوبت به من برسد. نوبت من که رسید آن مامور زن گفت «برو داخل!» در اتاق را باز کرد و من را با دستبند و پابند به داخل اتاق هول داد.

قاضی اصلا نگاهی نکرد ببیند پاهای من باز است و یا بسته، تنها حرفی که به من زد این بود «چرا این کار را با این خانم کردی؟ حالا آدم شدی؟» 

داخل اتاق چند میز، یک خانم و چهار آقا حضور داشتند که یکی از آنها قاضی پرونده بود با لباس شیخی. در این جلسه خانمی که در صف نانوایی با او دعوا کرده بودم حضور نداشت. قاضی اصلا چیزی به من نگفت، اصلا نگاهی نکرد ببیند پاهای من باز است و یا بسته، تنها حرفی که به من زد این بود «چرا این کار را با این خانم کردی؟ حالا آدم شدی؟» چیزی نگفتم، قاضی گفت «بلند شو بیا اینجا را امضاء کن» برای امضاء دستهای من را باز کردند. قاضی چند ورق کاغذ جلوی من گذاشت که امضاء کنم. قاضی اصلا نگفت که آزاد می‌شوم یا نمی‌شوم، برگه‌ها را که امضاء کردم دوباره دستبند زدند و با همان اتوبوس قبلی به زندان منتقل شدم.

 

انتقال به زندان و اجرای حکم شلاق

به زندان که رسیدیم، لباس‌هایم را عوض کردم. ساعت نه شب همان روز بود که یک ‌دفعه مسئولین زندان وارد بند شدند و اسم پنج زندانی را که قرار بود آن شب شلاق بخورند اعلام کردند. اسم من هم بود و قرار بود ۹۱ ضربه شلاق بخورم. در دادگاه قاضی حرفی از شلاق نزده بود. به همین دلیل همین‌ که اسم خودم را شنیدم ناخودآگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن و دندان‌هایم به هم می‌خورد، همه چیز را فراموش کردم.

گفتم چرا می‌خواهید من را شلاق بزنید؟ من که کاری نکردم؟، گفتند «ساکت باش وگرنه دو برابر می‌زنیم» پیراهن سفید نازکی که تا سر زانوهایم بود دادند که بپوشم.  شلاق از جنس کابل برق بود و ۹۱ ضربه را روی کمر من زدند.  دومین ضربه را که خوردم غش کردم. بهوش که آمدم خودم را روی زمین سلولی دیدم هنوز همان پیراهن سفید و نازک تنم بود

می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. گفتم چرا می‌خواهید من را شلاق بزنید؟ من که کاری نکردم؟، گفتند «ساکت باش وگرنه دو برابر می‌زنیم». همان موقع ما را از بند خارج کردند و من را به اتاق کوچکی در طبقه بالا منتقل کردند. در اتاق دو خانم حضور داشتند که یکی قرار بود حکم شلاق را اجرا کند. او مانتوی بلندی پوشیده بود و صورتش را با کلاهی که فقط چشمها معلوم بود پوشانده بود. وارد اتاق که شدم گفتند همه لباس‌هایم را در بیاورم. پیراهن سفید نازکی که تا سر زانوهایم بود دادند که بپوشم. بعد من را روی تختی خواباندند، ابتدا دست‌هایم را در حالتی که تخت را بغل کرده باشم به پایین تخت بستند. پاهایم را باز کردند و هر دو را به پایین تخت بستند. مسئول اجرای حکم همان فردی بود که صورتش را پوشانده بود و آن دیگری هم ضربات شلاق را می‌شمرد. شلاق از جنس کابل برق بود و ۹۱ ضربه را روی کمر من زدند. از ترس جیغ می‌زدم، فشارم آمده بود پایین به همین دلیل دومین ضربه را که خوردم غش کردم. بهوش که آمدم خودم را روی زمین سلولی دیدم که نه کسی آنجا بود و نه چیزی داخل آن بود، هنوز همان پیراهن سفید و نازک تنم بود، پس از مدتی یک مامور در سلول را باز کرد و گفت «بلند شو لباست را عوض کن!» اصلا نمی‌توانستم از جای خودم بلند شوم. اهمیتی نداد و دوباره گفت بلند شو. دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم. وقتی که ایستادم پیراهن را که از شدت خونریزی به گوشت بدنم چسبیده بود از تنم بیرون کشید. چون بدنم بی حس شده بود اصلا متوجه نشدم. لباس‌های خودم را پوشیدم و بدون آنکه پزشکی من را معاینه کند به بند منتقل شدم. در بند مادر اتاق یک پتو اضافه بر پتوی خودم کف زمین انداخت تا بتوانم دراز بکشم، خیلی درد داشتم و اگر می‌خواستم به دستشویی بروم، آب و یا غذایی بخورم بچه‌های سلول کمکم می‌کردند.

در نهایت سه روز بعد از آنکه حکم شلاق روی من اجرا شد، صبح ۱ تیر ۱۳۹۱ پس از آزادی از زندان،‌ برای رد مرز به ارودگاه تربت جام فرستاده شدم.

 

آزادی و رد مرز به افغانستان

صبح روزی که می‌خواستند من را آزاد کنند چند نفر از ماموران به بند آمدند، من و آن مادر و دختری را که به دلیل نداشتن کارت شناسایی بازداشت شده بودند به طبقه بالا منتقل کردند و وسایل شخصی ام را پس دادند. سپس ماموری دو امضاء از من گرفت و گفت با من بیا. بدون آنکه دستبندی بزنند من را به همراه مادر و دخترسوار اتوبوس سفید رنگی کردند و به ارودگاه تربت جام که یک ارودگاه خانوادگی است منتقل کردند.

ارودگاه تربت جام دارای دو قسمت بود، یک قسمت از ارودگاه چند اتاق مخصوص خانواده‌ها و قسمت دیگر مخصوص خانم‌های تنها بود. قسمتی از اتاق محوطه‌ای بود که تعدادی دستشویی داخل آن وجود داشت، اتاق حمام نداشت و بشکه بزرگی هم آنجا بود که می‌توانستیم برای آشامیدن آب برداریم. نزدیک به یک هفته در اردوگاه سپری کردم و پس از آن به افغانستان رد مرز شدم.

مدت‌ زمانی‌که من برای رد مرز، درارودگاه تربت جام بودم همسر و فرزندانم در شهر هرات منتظرم بودند. گویا قبل از آزادی من از زندان با ایشان تماس می‌گیرند و بدون آنکه بگویند قرار است به ارودگاه منتقل شوم خبر رد مرز شدنم را به او می‌دهند، به همین دلیل همسرم به سرعت با بچه‌هایم به افغانستان می‌روند و منتظر رسیدن من می‌شوند. وقتی خانواده‌ام را دیدم فکر کردم دوباره متولد شده ام، گریه می‌کردم و از اینکه بچه‌هایم را می‌دیدم خیلی خوشحال بودم.

می‌خواهم همه بدانند که افغان‌ها هم انسان هستند و آنها را هم خدا آفریده

تمام این اتفاقات برای من مثل کابوس است ، وقتی در این باره صحبت می‌کنم عصبانی می‌شوم. امیدوارم بتوانم درس بخوانم و زندگی خوبی برای خانواده‌ام درست کنم. می‌خواهم همه بدانند که افغان‌ها هم انسان هستند و آنها را هم خدا آفریده.

 

خاطرات زندان

در مدت یک سالی که زندان بودم متوجه شدم اگر هر یک از زندانیان اعتراضی کنند و یا با یکدیگر دعوا کنند، دست یا پای آنها را به مدت یک روز با دستبند به میله‌های در اتاقی که هستند، می‌بندند و اگر آب یا غذا بخواهند، مادر اتاق یا هم اتاقی‌ها کمکشان می‌کنند.

آمارگیری در طول روز دو بار صورت می‌گرفت، یکبار صبح و یکبار شب‌. صبح‌هاهمه را به صف می‌کردند و می‌شمردند، شب‌ها هم اسامی زندانیان را از روی دفتر می‌خواندند و هر فردی که اسمش خوانده می‌شد دستش را بالا می‌برد.

داخل سالن اصلی بند یک پنجره کوچک بود رو به مغازه زندان. روزی یک ساعت پنجره مغازه را باز می‌کردند تا زندانیان اگر چیزی می‌خواهند خریداری کنند. اما چون من پولی نداشتم نمی‌توانستم برای خودم وسایل بهداشتی، مواد شوینده و یا مواد غذایی بخرم. به همین دلیل هم لباس‌هایم کثیف و خراب بود. لاغر و ضعیف شده بودم، آنقدر لاغر که شلوارم گشاد شده بود و آن را به وسیله یک نخ به دور کمرم بسته بودم، البته دو خانم آنجا بودند که هر وقت چیزی برای خودشان می‌خریدند با من تقسیم می‌کردند و لباس‌های خودشان را هم در اختیار من می‌گذاشتند. در بند تلفنی وجود نداشت و اگر زندانی می‌خواست از تلفن استفاده کند او را به بیرون می‌بردند تا از تلفن‌های خارج از بند استفاده کند.

انتهای بند دو اتاق کنار هم بود که یکی پنج دستشویی و دیگری چهار دوش حمام داشت. صبح‌ها برای رفتن به دستشویی همه زندانی‌ها مجبور بودند صف بایستند تا نوبتشان بشود. در حمام را هم فقط دو بار در هفته باز می‌کردند و اگر نوبت به زندانی نمی‌رسید مجبور بود تا نوبت بعدی منتظر بماند. کنار حمام و دستشویی حیاطی بود که فقط هر روز صبح بعد از آمارگیری اجازه داشتیم برای هواخوری حدود سه ساعت به آنجا برویم. بیشتر زندانیان در طول روز با کارهایی مانند بافتنی، خیاطی، نقاشی و کار دستی وقت خود را سپری می‌کردند.

اواسط دوران زندانم بود که یک شب دو نفر را برای اجرای حکم اعدام به اتهام مواد مخدر از سالن خارج کردند. آن شب برق‌ سالن را خاموش کردند و در تمام اتاق‌ها هم قفل شد. متاسفانه اسم آنها را نمی‌دانم، یکی جوان بود و دیگری حدود چهل ساله.