بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

شهادتنامه امید رضا پور محمد علی فراشاه

امید رضا پور محمد علی فراشاه
مرکز اسناد حقوق بشر ایران
۴ مهر ۱۳۹۲
مصاحبه

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه حضوری با آقای امید رضا پور محمد علی فراشاه تهیه شده و در تاریخ ۴ مهر ۱۳۹۲ توسط امید رضا پور محمد علی فراشاه تأیید شده است. شهادتنامه در ۳۲ پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ دیدگاه‌های مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.

----------------------

پیشینه

1. امید رضا پور محمد علی فراشاه متولد 16/5/1365 یزد هستم. در ایران دانشجوی کارشناسی حسابداری دانشگاه یزد بودم که در سال 1387 از دانشگاه اخراج شدم.

2. در پی فعالیتم در ستاد انتخاباتی کروبی در انتخابات ریاست جمهوری در 16 آذر 1388 در یزد بازداشت و به تهران منتقل شده و برای 72 روز در بند 2 الف زندان اوین بودم. سپس به قید وثیقه 50 میلیون تومانی آزاد و در تاریخ 8 شهریور 1389 در شعبه 26 دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی پیرعباسی به اتهام توهین به رهبری و اقدام علیه امنیت ملی به هفت ماه و یک روز حبس و برای توهین به احمدی نژاد به 100 هزار تومان جریمه محکوم شدم.

3. در سال 1390 بیش از دو ماه از دوران حبس خود را در بند 350 زندان اوین گذرانده بودم که در عید فطر همان سال عفو خورده و آزاد شدم. در پی احضار مجددم توسط اطلاعات سپاه یزد در تاریخ 28 آذر 1390 به طور قاچاقی از ایران خارج شدم.

4. فعالیت سیاسی من از سال 1383 که به دانشگاه یزد رفتم در انجمن دانشجویان جمهوریخواه دانشگاه یزد[1] شروع شد. این یک تشکل صنفی و کاملا هم قانونی و دارای اساسنامه بود که توسط دانشجویان به راه افتاده بوده بود. بعد از منحل شدن این تشکل[2]، بچه‎ها هم یکی یکی تعلیق خوردند تا آخرین نفر آنها که من بودم و در سال 1387 که در ترم آخر بودم اخراج شدم. من قبل از آن برای دو ترم مشروط شده بودم. اصولا وقتی سه ترم پشت سر هم و یا چهار ترم غیر متوالی مشروط بشوی اخراج می‎شوی.[3] من در سومین ترم غیر متوالی مشروط شدنم بودم که اخراج شدم. تازه در این ترم هم مشروط نشده بودم بلکه یک درس چهار واحدی که آنرا حذف کرده بودم را در پایان ترم آنرا جزو درس‎های من محسوب کرده بودند. من به هیات علمی دانشکده رفتم و مدیر دانشکده و مدیر گروه خودمان همگی امضاء کردند که من این درس را حذف کرده بودم و به اشتباه این درس را محسوب کرده‎اند. اداره آموزش هم این نامه را تایید کرد و آنرا به کمیسیون موارد خاص ارجاع دادند اما در نهایت من اخراج شدم.

5. در سال 1384 در ستاد [دکتر مصطفی] معین جهت انتخابات ریاست جمهوری فعالیت می‎کردم. در سال 1387 من به حزب اعتماد ملی در یزد پیوستم. در انتخابات ریاست جمهوری سال 1388 هم در ستاد کروبی مسئول جامعه مجازی استان یزد بودم. در آن زمان وبلاگی هم داشتم که در آن موقع چهار سال و نیم از عمر وبلاگم می‎گذشت و مسائل مربوط به انتخابات را در آن می‎نوشتم. وبلاگم ماهانه سی هزارتا بازدید داشت. تا اینکه در انتخابات آن تقلب بزرگ و کودتای انتخاباتی رخ داد. بعد از آن قالب وبلاگ من از تبلیغات ستاد کروبی به سمت جنبش سبز رفت. در فضای مجازی من با نام مستعار «از نسل سوخته» فعالیت می‎کردم.

بازداشت

6. در صبح 16 آذر 1388 من را در خیابانی در یزد بازداشت و در همان شب با هواپیما به تهران و سپس بند 2 الف زندان اوین منتقل کردند. البته در ابتدا نمی‎دانستم کجا هستم. من تنها بازداشتی یزد هم بودم که به اوین انتقال داده شدم. از آنجا که شاکی من سایبری سپاه کل (گرداب)[4] بود به این جهت من را از یزد به تهران منتقل کردند.

بند 2 الف زندان اوین

7. بعد از ورودم به بند 2الف در 17 آذر 1388 تا شش روز بلاتکلیف در سلول انفرادی یک و هشتاد در دو متری بودم که فاقد دستشویی بود و یک موکت در کف اتاق بود. دیوارها تا نصفه سنگ بود و هیچ پنجره‎ای هم نداشت. دو هواکش داشت که به عنوان سیستم تهویه یکی باد را می‎کشید و دیگری باد را بیرون می‎داد. دو تا پتو زبر، یک مهر، یک قرآن و یک مفاتیح هم در آنجا بود.

8. در طول این شش روز هیچ بازجویی نداشتم فقط در موقع‎های نماز که برای وضو من را می‎بردند می‎توانستم همان موقع دستشویی هم بروم. قبل و بعد از آن هم اگر دستشویی داشته باشی دیگر باید خودت را خراب کنی چون آنها نمی‎آیند. در بند 209 و 240 کلیدی است که آنرا می‎زنی و چراغ روشن می‎شود تا نگهبان به سراغت بیاید اما در بند 2الف هیچ چیزی نیست و فقط باید یک کاغذ را از پنجره پایین درب بیرون کنی تا اگر نگهبانان از آنطرف رد شدند و کاغذ را دیدند و عشق شان کشید می‎آیند و می‎پرسند چکار داریم. اما غذای 2الف خوب بود و آنرا از بیرون می‎آوردند ولی فوق‎العاده کم بود و من فوق‎العاده در آنجا گرسنگی کشیدم.

9. بند 2الف از نظر امنیتی می‎شود گفت که امنیتی‎ترین قسمت زندان‎های ایران است. خیلی از نظر روحی روانی فشار بر روی زندانی است. کسانی که در بند 2الف زندانی هستند اسمشان حتی در آمار سازمان زندانها هم نیست. کسانی که در بند 209 یا 240 یا 350 یا قرنطینه 7 یا هر جای دیگر باشند اسم‎شان در سازمان زندانها ثبت می‎شود. بند 2الف در خود زندان اوین است اما اصلا جدای از ساختار اوین است. این بند کاملا در دست سپاه است.

10. من 16 روز اول را در سلولی بودم که چند تا پله می‎خورد و به بالا می‎رفت. آنطور که از زیر چشمبند دیدم چند سلول بیشتر در آنجا نبود. شماره سلول ها هم 200 و 202 و 204 و به این ترتیب بود. من در سلول 200 بودم. در بند 2 الف ما را با اسم صدا نمی‎کردند با کد صدا می‎کردند. کد من 8556 بود که من را با عدد 56 صدا می‎کردند. در سلول 200 که بالا بود شرایط من بهتر بود چون چند بار که دسشویی داشتم و درب را زدم وی آمد درب را باز کرد و گذاشت من به دستشویی بروم.

11. در روز شانزدهم [بعد از بازداشتم] تنها کسی که در طبقه بالای بند 2الف مانده بود من بودم. بعد من را به طبقه پایین که آوردند فهمیدم طبقه بالا نسبت به پایین بهشت بود. در طبقه پایین مراقب‎ها خیلی بد بودند. فقط یکی از مراقب‎ها به نام عمو حسن خوب بود. وقتی دریچه درب را باز می‎کرد نمی‎گفت رویم را آنطرف بکنم. وی حتی چهره‎اش را هم نشان می‎داد. من چند بار گرسنه‎ام شده بود از وی چند تا نان گرفتم.

12. یکبار در شب دستشویی‎ام گرفته بود و دل درد شدیدی گرفته بودم. کاغذ هم بیرون گذاشته بودم. صدای پای مراقب را می‎شنیدم که راه می‎رفت اما نمی‎آمد درب را باز کند. من دیگر طاقت نیاوردم و درب زدم. مراقب آمد و گفت بی شعور مگر اینجا هتل است که درب میزنی. گفتم نیم ساعتی است که کاغذ گذاشته‎ام ولی کسی نیامد درب را باز کند. گفت برو گم شو و درب را بست و رفت. من در ظرف آب دستشویی کردم. آب آنجا هم آب چاه و فوق‎العاده آب بدی بود. خود مراقب‎ها آب معدنی می‎خوردند و ظرف خالی آنرا به ما می‎دادند و ما از آب شیر که همان آب چاه بود می‎آوردیم و در سلول می‎خوردیم.

13. صبح‎ها ساعت 8 یک لیوان کوچک پلاستیکی چایی و 3-4 تا دانه قند می‎دادند. برای صبحانه هم نان لواش و پنیر بود و بعضی وقتها هم کره مربا هم می‎دادند. ساعت 10 صبح هم من را برای 5 دقیقه بصورت چشم بسته به هواخوری می‎بردند که در یک مسیر مستقیم باید راه می‎رفتم. در بند 2الف فقط در سلول چشمبند نداریم یعنی اگر به دسشویی یا هواخوری هم بخواهیم برویم فقط با چشمبند باید برویم. از روی صدای پا می‎فهمیدم که 20 متر آنطرف تر هم یک زندانی دیگر دارد قدم می‌زند. هر دو پایهایمان را محکم روی زمین می‎کشیدیم که از شنیدن صدای پای یکدیگر قوت قلب بگیریم. هواخوری دوم ما هم 5 دقیقه بعد از نهار بود.

14. من هر سه ماه یکبار دچار میگرن و سر درد شدید می‎شوم به طوری که باید به دکتر بروم تا به من مرفین یا مسکن بزند. یکبار در بند 2الف دچار سردرد شدید شدم بطوری که سرم را زمین می‌زدم و از چشمانم اشک می‎آمد اما من را نزد پزشک نبردند. تا اینکه در فردای آن روز همان مراقبی که به نام عمو حسن معروف بود من را دکتر برد و دو تا آمپول به من زد بطوری که یک نصف روز راحت خوابم برد.

15. در بند 2 الف من پنج تا سلول عوض کردم. در طبقه بالا در سلول 200 بودم. بعد من را به پایین آوردند. در سلولی که قبلا [محمد علی] ابطحی در آن بود هم بودم ولی نمی‎دانستم آنجا سلول ابطحی بوده است. بعد که به سلول روبرویی آن منتقل شدم فردی به نام آریا بر روی دیوار نوشته بود که سلول روبرویی وی سلول ابطحی است. سلولی که ابطحی در آن بوده سلولی کوچک و تاریک بود و از سلول طبقه بالای من هم بدتر بود. برای دو سه روز هم در سلولی بودم که آنجا دستشویی هم داشت و برایم مثل بهشت بود. در آخر سر هم با چهار نفر دیگر در سلول سابق حسین درخشان بودیم. در این سلول حسین درخشان با خودکار بر روی دیوار نوشته بود که مثلا یک سال پیش با دوست دخترش در راه مارسی [در فرانسه] بوده است و الان دلش هوس بیف استراگانوف کرده است. یا مثلا نوشته بود از یکطرف خواستم به کشورم خدمت کنم و من را گرفته‎اند از آنطرف در بین اپوزیسیون خائن محسوب شدم. در هیچ کجا جایگاه ندارم.

16. این یک سلول 10-11 متری بود. در گوشه آن هم پریز برق داشت ولی در زمان ما آنرا قطع کرده بودند. ولی مشخص بود که در آنجا قبلا پریز برق بوده است. این سلول دستشویی هم نداشت. کف زمین هم موکت بود. مثل دیگر سلولهای 2الف بود و فقط بزرگتر بود.

بازجویی ها

17. شش روز بعد از دستگیری من را برای اولین جلسه بازجویی بردند. بازجو برگه‎ای جلوی من گذاشت و من را به نشر اکاذیب به قصد تشویش اذهان عمومی، تبلیغ علیه نظام، توهین به رهبری، و توهین به ریاست جمهوری تفهیم اتهام کرد. برگه را جلویم گذاشت و گفت دفاع کن. گفتم: «شما گفتید اینها جرم من است. من به چه چیزی باید اعتراف کنم؟» بعد در حینی که من داشتم آن کاغذ را می‎خواندم وی گوشی را کنار گوشش گذاشت و مثلا طوری که دارد با یک نفر دیگر حرف می‎زند گفت: «اعتراف نمی‎کنه؟ از پا آویزونش کنید اعتراف میکنه». می‎خواست مثلا من را بترساند.

18. در بازجویی‎هایم من را بر روی این صندلی‎های دسته دار دانشجویی رو به دیوار و با چشمبند می‎نشاندند. فقط یه ذره به اندازه یک سانتیمیتر چشمبند را بالا می‎دادیم که بتوانیم کاغذ را ببینیم. من نوشتم هیچیک از این جرم‎ها را مرتکب نشده‎ام. او هم مراقب را صدا کرد و گفت پاشو برو. این جلسه بازجویی من فقط برای تفهیم اتهام بود.

19. بعد از این بود که تازه گذاشتند به خانه زنگ بزنم. به من فقط اجازه دادند به خانواده‎ام سلام کنم و بگویم سالم هستم. من هم پیشدستی کردم و پای تلفن گفتم سلام من حالم خوبه و در تهران هستم. مراقب به پشتم زد به این معنا که چیزی بیش از این نگویم و بعد تلفن را قطع کرد. خانواده‎ام تازه فهمیدند من در تهران هستم.

20. بعد از آن بازجویی‎های من دیگر شروع شد. مطالب و مقاله‎های وبلاگم را می‎آورد. من هم آنها را انکار می‎کردم و می گفتم این مقاله‎ها تولید شخصی نیست و من فقط کپی پیست کرده‎ام. بیانیه‎ها هم از موسوی و کروبی و منتظری بودند که گفتم اینها در وبسایت خود اینها هم هست و وبسایت‎شان هم فیلتر نیست، منتظری هم که مرجع تقلید است. حتی نامه شعله سعدی که اگر اشتباه نکنم در سال 1381 به خامنه ای نوشته بود[5] هم در وبلاگم بود که در آن نوشته بود شما چطور طی چند ماه آیت‎الله شده‎اید؟ همه مطالب وبلاگم را پرینت گرفته بودند و جلوی من گذاشته بودند و من باید می‎نوشتم: «مشاهده شد، مورد تایید است، و برای اینجانب است.» و آنرا امضاء می‎کردم و اثر انگشت می‎زدم.

21. در طول بازجویی‎ها یکبار فیلم [طرز کشته شدن] ندا [آقا سلطان] که وزارت اطلاعات آنرا درست کرده بود را در لپ تاپ آورد و گفت نگاه کن ببین این را منافقین کشتند. لپ تاپ که جلوی من بود نور طوری در آن افتاده بود که انعکاس چهره بازجویم را در لپ تاپ دیدم. صدای بازجویم خیلی لاتی بود. بعدها فهمیدم مثل اینکه وی یکی از بازجویان تیم بازجویی ابطحی هم بوده است. وی خیلی بی چاک و دهن بود. صدای بازجویان دیگر را که از اتاق های دیگر می‎شنیدم آنها خیلی مودب‎تر از این بودند. چشمهای کوری (کوچکی) داشت و عینک زده بود. وسط سرش مو نداشت و موهای دو طرف را بلند کرده بود و قسمت خالی سرش را پوشانده بود. ریشش را هم با ماشین زده بود و یک کت احمدی نژادی هم تنش بود. وقتی هم که از بغل من رد می شد و کفش‎هایش را می‎دیدم از این بوت‎هایی است که فولاد کارها به پا می‎کنند و نوک آن از فولاد است. شلوار وی هم پارچه‎ای بود.

22. در روز دهم زندانی شدنم من را به دادگاه انقلاب بردند. برای رفتن به دادگاه من را همراه دو زندانی دیگر سوار ون کردند و چند لباس شخصی مسلح هم همراهم بودند. آن دو زندانی دیگر دو برادر کرد بودند. یکی از این برادران پس از دادگاه آزاد شد. برادر دیگر را هم گفتند تا روز شنبه آزاد می شود. گمان می‎کنم آنروز چهارشنبه روزی بود.

23. خانواده‎ام هر روز به دادگاه می‎رفته‎اند و من در دادگاه توانستم آنها را ببینم. در دادگاه من را پیش بازپرس بیگی بردند. وی آدم بی شرفی بود و فوق‎العاده آدم کثیفی است. وی حتی از بازجویم هم عوضی تر بود. بعداً کیانمنش به جای وی آمد. در دادگاه، این بیگی بیشرف دو تا برگه جلوی من گذاشت و گفت اینها را امضاء کن شنبه آزاد می‎شوی. گفتم ببخشید اجازه دهید بخوانم ببینم چه است. گفت: «میگم امضاء کن بی شعور. مگر نمی‎خواهی شنبه آزاد شوی. برو گم شو اصلا نمی‎خواهد امضاء کنی.» در چنین شرایطی من آنرا امضاء کردم.

24. من در بازجویی کتک نخوردم. فحش و دریوری خوردم. ولی فشار روحی‎ای که در 2الف به من وارد شد وحشتناک بود. چند بار من را به حکم اعدام تهدید کردند. حقیقتش من در دلم این تهدید را باور نمی‎کردم ولی ترس به وجودم می‎رفت. دربازجویی‎ها سرم پایین بود.

25. یکبار بازجویم برگه‎ای را جلوی من گذاشت که در آن نوشته بود اورشلیم و در بالای آن هم نوشته بود از «نسل سوخته- پرشیا». «نسل سوخته- پرشیا» شناسه من در فیسبوک بود. این برگه را سریع از جلوی چشم من رد کرد و فقط همین را دیدم. گفت این چه است؟ گفتم این شناسه من در فیسبوک است. گفت نه! این در ایمیل تو بوده. (وقتی در فیسبوک کسی دعوتنامه برای شما میفرستند یک کپی از آن هم به ایمیل شما فرستاده می شود اما بازجو این را نمی‎دانست.) او آرام به کنار من می‎آمد و در گوش من می‎گفت شماره حساب من در سویس چند است؟ گفتم والا من فقط یک حساب بانکی در یزد دارم که آن هم موجودی ندارد و حتی وام هم می‎خواستم بگیرم موجودی نداشتم که به من وام بدهند. بعد به من گفت چرا چنین ایمیلی را باز کرده‎ام؟ گفتم من آنرا باز نکرده‎ام. گفت می‎روم چک می‎کنم و دفعه دیگر که آمدم به تو میگویم. آنروز رفت و 3-4 روز بعد دوباره آمد و گفت فلان فلان شده دیدی آنرا باز کرده بودی! گفتم شما آنرا پرینت گرفته‎اید. شما برای اینکه آنرا پرینت بگیرید باید آنرا باز می‎کردید وگرنه قبل از آن باز نبوده است.

26. مامورین به خانواده من زنگ زده بودند که حکم اعدام من صادر شده. مادرم با شنیدن این خبر سکته کرده بود و خیلی به خانواده‎ام سخت گذشته بود. چند روز بعد دوباره به خانواده‎ام زنگ زده بودند که حکم اعدام من لغو شده. یا مثلا به خواهرم زنگ زده بودند که سه تا جسد هست، برای شناسایی جسد من به تهران بیایند. خواهرم دیگر داشته دق می‎کرده. همان شب به من اجازه می‎دهند که به خانه تلفن بزنم. من بعد از آزادی متوجه این ماجرا شدم. ما چهار فرزند هستیم سه برادر و یک خواهر. من فرزند آخر خانواده هستم. پدرم هم بازنشسته فرهنگی است.

آزادی

27. بعد از 72 روز من با قید 50 میلیون تومان وثیقه که پدرم سند خانه‎امان را گذاشت در 28 بهمن 1388 آزاد شدم. یعنی یک روز بعد از ظهر گفتند: «کد 56 چشمبندت را بزن الان می‎آیم.» در سلول چشمبندم را زدم. من را از سلول بیرون برد. معمولا برای بازجویی وقتی از سلول بیرون می‎آمدم من را به سمت راست سلولم می‎بردند. ولی اینبار دیدم من را به سمت چپ سلولم برد. من را سمت تلفن برد شماره‎ای گرفت و گوشی را به دست من داد. دیدم بازجویم آنطرف خط است و خیلی با مهربانی به من گفت: «سلام امید جان حالت خوب است عزیزم. ما را حلال کن. تو امروز داری آزاد می‎شوی. ولی به هیچیک از هم سلولی‎هایت نگو که داری آزاد می‎شوی.» مراقبم هم به من گفت الان به سلولت برو و من دوباره می‎آیم و می‎گویم کد 56 وسایلت را جمع کن. می‎خواهیم سلولت را عوض کنیم. گفتم باشد. وسایلم مسواک، خمیردندان، صابون، حوله، لباس زیر و دو تا پتو بود. به هم سلولی ها یواش گفتم که من دارم آزاد می‎شوم ولی الان چیزی نگویید یک وقت ممکن است گیر بدهند. بعد شماره تلفنم را به آنها دادم و از سلول بیرون آمدم.

28. من را با چشمبند سوار ماشین دوو سیلو کردند و بعد من را به پشت زندان در کنار یک رودخانه خشک بردند در جایی که چند گاراژ تعمیرگاه ماشین هم بود پیاده کردند و گفتند چشمانت را ببند و تا سی ثانیه هم سرت را برنگردان. من سی ثانیه صبر کردم و آنها هم دنده عقب گرفتند و رفتند.

29. بعد از آزادی از زندان و بازگشت به یزد به خاطر دادگاهم که در شعبه 26 دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی پیرعباسی بود مرتب به تهران رفت و آمد داشتم. وی خیلی معقول تر از آن دو قاضی دیگر (صلواتی و مقیسه) بود و برخورد خوبی داشت. قاضی پیرعباسی در دادگاهم که در تاریخ 8 شهریور 1389 برگزار شد 7 ماه و یک روز حکم زندان به من داد. وی من را از اتهام نشر اکاذیب تبرئه کرد. 91 روز حبس به جرم توهین به رهبری به من داد. (اگر 90 روز بود می‎شد آنرا خرید اما 91 روز را دیگر نمی‎شد خرید برای همین به من 91 روز حکم داد.) 4 ماه حبس به جرم تبلیغ علیه نظام و 100 هزار تومان جریمه نقدی هم بابت توهین به احمدی نژاد برایم برید.

30. تاریخ اجرای حکم من 28 خرداد 1390 بود که از 20 روز قبلش برایم احضاریه آمده بود و من هم خودم را سر وقت معرفی کردم. من را به بند 350 اوین بردند. در بند 350 زندان اوین بسیار بحث و تبادل نظر می‎کردیم. من در آنجا خیلی چیزها از بزرگان آموختم. بند 350 واقعاً یک دانشگاه است. میانگین میزان تحصیلات در آنجا فوق لیسانس است.

31. بیش از دو ماه در بند 350 اوین بودم. در 9 شهریور 1390 بود که در عفو عید فطر که شصت و خرده‎ای نفر آزاد شدند من هم عفو ناخواسته خوردم و آزاد شدم.

32. من وقتی آزاد شدم حداقل دو هفته یکبار از یزد به تهران می‎آمدم و به خانواده‎های زندانیان سیاسی سر می‎زدیم و جویای حال دوستان در بندمان می‎شدیم. تا اینکه از سپاه یزد به پدرم زنگ زدند که جهت پاره‎ای توضیحات خودم را به اطلاعات سپاه معرفی بکنم. من در آن زمان یک خط تلفن ایرانسل گرفته بودم که به اسم خودم هم نبود. پدرم به آنها گفته بود من نیستم. آنها هم گفتند تا 48 ساعت دیگر باید خودم را معرفی بکنم. من هم که دیگر طاقت ناراحتی و فشار بر خانواده را نداشتم و بازداشت مجدد من باعث صدمات زیادی به آنها می‎شد در 28 آذر 1390 بصورت قاچاق از ایران خارج شدم.


«انجمن دانشجویان جمهوریخواه دانشگاه یزد» از ادغام دو تشکل اصلاح طلب دانشجویی دانشگاه یزد یعنی "انجمن توسعه اسلامی دانشجویان" و "انجمن دانشجویان پیرو خط امام" با هدف حفظ انسجام و مترکز سازی نيروهای آزادی خواه و اصلاح طلب دانشگاه یزد در خرداد 1383 تاسیس شد. برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به: «تاسيس انجمن دانشجويان جمهوريخواه يزد»، سایت پیک نت، قابل دسترس در:http://www.pyknet.net/1383/page/10khor/p375yazd01.htm ؛ و «پيام به مجمع عمومی مشترك انجمن دانشجويان جمهوريخواه دانشگاه يزد»، سایت ندای آزادی، 11/3/1383، قابل دسترس در:http://nedayeazadi.org/cd/fmi/bayanieh/83/html/1871.htm

«تلاش برای منحل نشدن انجمن جمهوريخواه دانشجويان يزد»، ایسنا، 14/9/1384، قابل دسترس در:http://isna.ir/fa/news/8409-01350/%D8%AA%D9%84%D8%A7%D8%B4-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%8A-%D9%85%D9%86%D8%AD%D9%84-%D9%86%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D8%AC%D9%85%D9%87%D9%88%D8%B1%D9%8A-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%AC%D9%88%D9%8A%D8%A7%D9%86

«آیین نامه آموزشی دوره های کاردانی و کارشناسی پیوسته و کارشناسی ناپیوسته مصوب جلسه 399 مورخه 14/2/1376»، وبسایت دانشگاه صنعتی سهند، قابل دسترس در:http://www.sut.ac.ir/edu2/downloads/karshansi76-2-14.pdf

«گرداب» نام سامانه رسمی مرکز بررسی جرایم سازمان یافته است که یکی از مراکز وابسته به فرماندهی پدافند سایبری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی می باشد. وظیفه این مرکز بنا بر آنچه در وبسایت خود اظهار کرده نظارت و بررسی جرایم سازمان یافته تروریستی، جاسوسی، اقتصادی و اجتماعی در فضای مجازی می باشد. برای اطلاعات بیشتر مراجعه شود به: http://www.gerdab.ir/fa/about

«نامه ايست سرگشاده به جناب حجة الاسلام آقاي علي خامنه اي، از بنده خدا قاسم شعله سعدي»، وبسایت شخصی قاسم شعله سعدی، قابل دسترس در: http://www.sholehsadi.com/letter1.php