بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

شهادتنامه فواد سجودی فریمانی دربارۀ بازداشت و بازجویی اش

مرکز اسناد حقوق بشر ایران
مرکز اسناد حقوق بشر ایران
۸ مرداد ۱۳۹۲
مصاحبه

سجودی فریمانی در شهریور 1389 در جلوی درب دانشگاه امیر کبیر بازداشت و به بند 2الف سپاه پاسداران در زندان اوین منتقل می شود. سجودی فریمانی در شهادتنامه اش از شرایط بد این بند، بازجویی ها و شکنجه هایی که در طول حبسش متحمل می شود صحبت می کند. سجودی فریمانی پس از 105 روز حبس در آذر 1389 با قید وثیقه آزاد می شود. اما پس از آنکه توسط قاضی پیر عباسی برای اجرای 8 سال حکم زندانش احضار می شود تصمیم به ترک کشور گرفته و در آبان 1390 ایران را ترک می کند.

سم کامل: فواد سجودی فریمانی

تاریخ تولد: 1362

محل تولد: فریمان، ایران

شغل: پژوهشگر

این شهادتنامه بر اساس مصاحبه با آقای فواد سجودی فریمانی تهیه شده و در تاریخ 7 مرداد 1392 توسط فواد سجودی فریمانی تأیید شده است. شهادتنامه در 52 پاراگراف تنظیم شده است.

نظرات شهود بازتاب دهنده‎ی دیدگاههای مرکز اسناد حقوق بشر ایران نمی‎باشد.

یشینه

1. من فواد سجودی فریمانی متولد سال 1362 شمسی در فریمان هستم. فریمان از شهرستانهای اطراف مشهد هست. در ایران دانشجوی دکترای مهندسی پزشکی در دانشگاه امیرکبیر بودم. من در آبان 1390 ایران را ترک کردم چون دیگر امکان زندگی در ایران برایم نبود چرا که هشت سال زندان برای بنده بریده بودند.

2. من ورودی 1380 کارشناسی مکانیک در دانشگاه شریف بودم و سال 1386 آنرا تمام کردم. چون به قولی طبق ادبیات جمهوری اسلامی فرزند شهید هم هستم در دانشگاه شریف روی خیلی بازی به من داده نمی‎شد که وارد فضای سیاسی بشوم. نمی‎دانم چرا دوستان اینطوری با من برخورد می‎کردند. من نتوانستم در انجمن اسلامی دانشگاه شریف وارد شوم ولی در گروهها و جلسات کتابخوانی سعی کردم وارد بشوم. در دانشگاه شریف فعالیت سیاسی به آن شدت نداشتم.

3. بعد از اتمام دوره کارشناسی، ورودی 1386 کارشناسی ارشد بیومکانیک دانشگاه امیر کبیر بودم و در سال 1389 آنرا تمام کردم. من در ایران دو ثبت اختراع داشته‎ام که هر دو در زمینه جراحی رباتیک هست. پس از آن دوره دکترای خود را می‎خواستم شروع کنم که در همان سال 1389 بازداشت شدم.

4. من در آن زمان وبلاگ هم داشتم اما وبلاگ نویسی بخش اصلی کار من نبود. من بیشتر در گوگل ریدر فعالیت می‎کردم و همچنین در محیط‎های اجتماعی می‎نوشتم که حدود 20 یا 30 درصد محتوای آنها را خودم تولید می‎کردم و مابقی محتواها از وبلاگها و یا دوستانی که می‎شناختم و محتوایی را تولید می‎کردند بود که آنها را باز نشر می‎دادم. تمرکز محتواها هم بر دو بخش بود یکی به زعم خودم مبارزه با خرافات مذهبی بود و دیگری هم معرفی ابزارهایی برای مخاطبین بود که بتوانند بهتر از اینترنت استفاده بکنند. این می‎توانست معرفی فیلتر شکن یا ابزارهای اجتماعی یا چیزهایی شبیه این باشد.

5. در آن سالها به غیر از فعالیت اینترنتی که داشتم بخش عمده فعالیتهای من در دانشگاه بود. یک سری جلسات مباحثه را با اساتید معارف اسلامی برگزار می‎کردیم. تلاش من این بود که به زعم خودم با خرافات مذهبی مبارزه کنم. در کنار آن، تلاشهایی داشتم که فعالیت سیاسی و حقوق بشری را هم منظم کنم. من هیچوقت کار مخفی و یا کار غیر قانونی نکرده بودم. در دانشگاه هم هر کاری را با اجازه رسمی می‎کردم. من هرگز هیچ کاری را بصورت زیرزمینی و یا با اسم مستعار نکرده بودم.

6. در فروردین سال 1389 وقتی در مشهد بودم و پدرخوانده بنده در بیمارستان بودند و من بالای سر ایشان بودم، در آن زمان با من تماس گرفته شد و به من گفتند که باید به اداره پیگیری وزارت اطلاعات در پشت بازار رضا در تهران بروم. من گفتم که در مشهد هستم و نمی‎توانم به تهران بیایم. این تنها احضار من بود که نه بصورت کتبی ولی بصورت تلفنی بود در حالی که آدرس من مشخص بود. بعد از اینکه پدر خوانده من در همان فروردین 1389 فوت کرد من تقریبا دیگر کار سیاسی را کنار گذاشته بودم تا به خانواده‎ام برسم.

بازداشت

7. من در دانشگاه امیرکبیر دستیار پژوهش[1] بودم و پروژه‎های زیادی را در دست داشتم. در غروب روز 13 شهریور 1389 داشتم به سمت کارگاه می‎رفتم که پروژه‎ای را تحویل بگیرم. وقتی از درب سمت خیابان ولی عصر دانشگاه امیر کبیر خارج می‎شدم، یک نفر به نزد من آمد و گفت آقای سجودی؟ من قیافه این شخص را که نگاه کردم گفتم این فرد باید از این بسیجی‎های داغون رده پایین باشد که الان اگر من را دستگیر کنند بلایی سر من خواهند آورد و معلوم نیست من را کجا ببرند. من حدود 20 متر از درب دانشگاه دور بودم. لذا به سمت درب دانشگاه فرار کردم و می‎خواستم خود را به داخل دانشگاه برسانم که حداقل من را قانونی دستگیر بکنند. در حینی که به سمت دانشگاه فرار می‎کردم یکی از آنها زد زیر پایم، یکی دیگر هم افتاد روی من و با مشت به سرم کوبید.

8. همه آنها لباس شخصی بودند و از آنجا که بعداً من را به بند 2الف سپاه در اوین بردند به احتمال قریب به یقین این لباس شخصی‎ها از نیروهای سپاه بودند. اینها من را به طرز فجیعی روی زمین کشاندند که آثار جراحت حداقل در دو نقطه بر روی دست راست من هنوز هست و قابل دیدن است. به من فحاشی می‎کردند و بدون اینکه هیچ حکمی به من نشان بدهند مرا سوار پژو سبز تیره رنگ کردند و گردن من را بین پاهایم گذاشتند. نمی‎دانستم کجا دارم می‎روم. حالت خیلی وحشتناکی داشت. هنوز که هنوز است این صحنه را کابوس می‎بینم.

9. از روی مسیر حرکت ماشین حدس زدم که من را به اوین می‎برند. این کمی برایم قابل تحمل‎تر بود چون گفتم که حداقل گیر گروههای عجیب و غریب نیفتادم و می‎دانم بازداشتم رسمی است.

10. وقتی رسیدیم من را پیاده کردند و در جایی نشاندند. کیفم را در آوردند که کمی پول نقد در آن بود، آنرا شمردند. لپ تاپ و همه پروژه‎های من همراهم بود. در آنجا از اموال من صورت برداری کرده و من را در جای دیگری برای انگشت نگاری فرستادند. بعد من را در اتاقی فرستاده و در آنجا لختم کردند که این نقض آشکار حقوق من بود. در تمام این مراحل وقتی از آنها می‎پرسیدم من را کجا می‎برید فقط پاسخ توهین آمیز و تند می‎گرفتم.

بند 2الف سپاه در اوین

11. بعد بنده را به سلول انفرادی شماره 152 منتقل کردند. کد بنده هم 9050 بود که بعدها فهمیدم آنجایی که من را برده‎اند بازداشتگاه 2الف زندان اوین بود که زیر نظر حفاظت اطلاعات سپاه اداره می‎شود. این اطلاعات را من بعداً به دست آوردم و وقتی در زندان بودم اصلا نمی‎دانستم در کجا هستم.

12. عرض سلول من یک و نیم متر و طول آن هم دو و نیم تا سه متر تقریبا بود به خاطر اینکه حدود 5 قدم می‎شد در آن راه رفت. ارتفاع آن هم حدود 4 متر بود. در انتهای این سلول یک دستشویی بود که یک درب آلومینیومی داشت. این دستشویی یک پنجره‎ای داشت که من یکبار لباسم را لوله کردم و از آن بالا رفتم دیدم روبروی این سلول هم دیوار کشیده شده است. یعنی من در آن سلول هیچ ارتباطی با فضای بیرون نداشتم. دو تا لوله هواکش هم به داخل آمده بود. درب سلول کاملاً فلزی بود و هیچ سوراخی نداشت. فقط یک هواکش کوچکی پایین درب بود. کف آنجا از این فرشهای داغونی که در مساجد هست بود که پرز زیادی هم تولید می‎کند و این پرزها خیلی آزار دهنده هست و کلی برای بچه‎ها مریضی ایجاد می‎کند. برای اینکه این پرزها برای من مریضی ایجاد نکند لباسم را خیس می‎کردم و روی فرش می‎کشیدم تا پرزها جمع بشود. گمان می‎کنم سلولهای آن بند نوساز باشد چون کهنه نبود. دیوارهای آن تا ارتفاع 2 متر سنگ بود و بعد از آن تا سقف گچ بود. کف سلول هم سیمانی بود که روی آن فرش بود.

13. یک سری نوشته‎ها روی در و دیوار سلول بود ولی مثل اینکه دیوارها را هر چند گاه یکبار تمیز می‎کردند. من خودم از کانال کولر یک تکه فلز کندم و کلمه «آزادی» که بر روی دیوار نوشته شده بود را عمیق‎تر کردم. آنچه بر روی دیوار نوشته شد از من بود و پیش از آن چیز دیگری روی دیوار نبود. [از بازجویی‎های خود] یک خودکار دزدیدم و با آن بر روی در و دیوار می‎نوشتم. از گوشه دیوار یک پیچ توانسته بودم باز کنم و با آن بر روی یکی از سنگهای دیوار، «یار دبستانی من» را نوشتم که بعداً به خاطر آن هم کلی کتک خوردم که چرا روی در و دیوار چیزی نوشته‎ام. وقتی من در آن سلول بودم به مورچه‎ها خیلی غذا می‎دادم. بعد از من فرزاد اسلامی [که از فعالین دانشجویی بود] در همان سلول برده شده بود. وی بعداً به من گفت که سلول را مورچه برداشته بود.

بازجویی ها

14. صبح زود روز بعد از دستگیری، من را برای بازجویی بردند. در بازجویی گفتم من اجازه دارم که وکیل داشته باشم ولی با تمسخر و فحاشی و پس گردنی از من پذیرایی کردند. من را با چشمبند بر روی این صندلی های دسته‎دار که دسته‎اش تا می‎شود نشاندند. من را روبروی سه کنج دیوار نشاندند و یک عالمه کاغذ پرینت شده شامل آنچه من در گوگل به اشتراک گذاشته بودم را پرینت گرفته بودند و به زعم خودشان یک کار اطلاعاتی خفنی که کرده بودند را روی پای من انداختند و گفتند ببین چقدر پرونده داری. حداقل حکم تو اعدام است.

15. در بازجویی همه نوع سوالی از من می‎پرسید. می‎گفت تو تروریستی و می‎خواستی فلان جا را منفجر بکنی، تو با منافقین در تماسی، به اسلام توهین می‎کنی، و اینطور چیزها. استراتژی آنها این است که تو را به مرگ بگیرند که به تب راضی بشوی. من بعدها فهمیدم که آنها دارند چنین کاری می‎کنند. ولی به هر حال همین ها باعث شد که من مرعوب بشوم.

16. بخشی از سوالهای بازجویی شفاهی بود برای اینکه من را متاثر کنند و بترسانند و باعث شود که به قول خوشان من بشکنم. بخشی از آن را هم می‎نوشتند و از من می‎خواستند که من هم کتبی جواب بدهم. بالای برگه‎های بازجویی نوشته شده بود «النجات فی الصدق» [رستگاری در راستگویی است]. اگر پاسخ من قابل قبول نبود آنرا پاره کرده و من را کتک می‎زدند و یا به انفرادی می‎فرستادند و یا اجازه تلفن زدن من به خانواده را قطع می‎کردند و یا هواخوری من را قطع می‎کردند تا پاسخی که آنها می‎خواهند را بنویسم. مثلا یک بار به من گفت اعتراف کن که با منافقین همکاری داری. گفتم که من یک آدم لیبرال هستم؛ پدرم در زمان جنگ کشته شد[2]؛ علاوه بر آن من هم با مذهب و هم با کمونیسم مشکل دارم. چنین اتهامی که شما می‎گویید دیگر به من نمی‎چسبد. البته در آنجا من اینطوری نمی‎گفتم و سعی می‎کردم ادبیاتم محترمانه‎تر باشد.

17. خیلی روی این موضوع پافشاری می‎کردند که از من اعتراف بگیرند من با منافقین همکاری داشته‎ام. بازجو برگشت به من گفت اعتراف کن وگرنه مادرت را به صلابه می‎کشم. من می‎گفتم به چه چیزی اعتراف بکنم. یک اسم به من بدهید که من بگویم با آن شخص همکاری داشته‎ام. من هیچکس از مجاهدین را نمی‎شناسم که بگویم با این فرد همکاری داشته‎ام.

18. من چهارتا بازجو داشتم. بازجوی اصلی خودش را سعید معرفی می‎کرد. دستیار وی خودش را سید معرفی می‎کرد. بعداً هم یک بازجوی کمکی آمد که خودش را حاجی معرفی می‎کرد. یک بازجوی بچه هم بود که خودش را پوریا پارسه معرفی می‎کرد و فکر نمی‎کنم بیشتر از 23-24 سال داشته باشد. وی برای این بازجوها چایی می‎آورد. او نقش بازجوی خوب را بازی می‎کرد و به من می‎گفت که با آنها همکاری کنم تا وی به من کمک کند.

19. من در طول مدت بازداشتم سه بار به دادسرای زندان اوین رفتم. اولین بار 5-6 روز بعد از دستگیریم بود که برای تفهیم اتهام به دادسرای مستقر در اوین[3] نزد بازپرس محبی [بازپرس شعبه اول دادسرای شهید مقدسی مستقر در اوین] رفتم. وی قدی کوتاه داشت و چاق بود و عینک می‎زد. او شبیه قاضی مرتضوی ولی پیرتر بود. منشی وی هم فردی 30 ساله و بر عکس بقیه‎اشان خوش سیما بود. وی وقتی برای من چایی می‎آورد قدری انسانی‎تر با من برخورد می‎کرد. اما خود بازپرس خیلی زننده و زشت با من برخورد می‎کرد. من هر چه به او گفتم که اجازه دهید وکیل داشته باشم. وی از بالای عینکش نگاهی به من کرد و هیچ پاسخ درست و حسابی‎ای نداد. این بازپرس در اوین تفهیم اتهام تنها اتهامی که به من زد اتهام سیاسی بود و نه مذهبی. آنها بعداً بر اساس آنچه در گوگل ریدر پست و یا بازنشر کرده بودم بر روی مسائل مذهبی حساس شدند.

20. صبح‎ها که در سلول بودیم اولین کاری که برایم اتفاق می‎افتاد این بود که برایم یک چایی و یک تکه نان و یک کمی پنیر می‎آوردند. بعد ما را به هواخوری می‎بردند و بلافاصله بعد از آن وقتی به سلول می‎آمدم من را صدا می‎زدند و می‎گفتند چشمبندت را بزن و بیا بیرون. من را برای بازجویی می‎بردند. تا ظهر در بازجویی بودم و بعد به سلول می‎آمدم و نهار می‎خوردم که برنج یا یک غذای نونی بود که در ظرفهای پلاستیکی به من داده می‎شد و بعد از آن هم دوباره به بازجویی می‎رفتم تا غروب و در تاریکی هوا من را دوباره به سلول برمی‎گرداندند.

21. در اولین بازجویی‎ها متوجه شدم فشارهایی که بر بنده بود بر اساس اعترافات بقیه بر علیه بنده و فعالیتهای سیاسی بنده بود و هنوز اتهامی در رابطه با مسائل مذهبی به بنده نچسبانده بودند. در روز چهارم یا پنجم که من را برای بازجویی بردند در آنجا اصلا اتهامات مذهبی و توهین به مقدسات و اینها نبود. اتهاماتم در آن زمان بیشتر اقدام علیه امنیت ملی و نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی و تبانی و از این خزعبلاتی بود که به من می‎چسباندند. یا مثلا من یک عکس هوایی تهران را از گوگل ارث گرفته بودم که نقشه تهران را در هاردم داشته باشم. بازجو به من می‎گفت بگو کجا را می‎خواستی بمب گذاری کنی؟

22. در دوران فعالیتم متاسفانه خیلی ناشیانه و در یک فضای خیلی هیجانی فعالیت کرده بودم و هیچ چیز مخفی نداشتم. من را با کامپیوترم گرفتند و پسورد ایمیل من بر روی کامپیوترم ذخیره بود. با این حال آنها برای دو روز من را می‎زدند که پسورد کامپیوترم را به آنها بدهم. در هر صورت آنها پسوردم را از خودم گرفتند.

23. اتهامات من به مرور زمان از اتهامات سیاسی به اتهامات اعتقادی و مذهبی و توهین به مقدسات تغییر کرد. وقتی که پست‎های گوگل ریدر من را در آوردند، به من می‎گفتند که به اسلام فحش می‎دهی! من می‎گفتم که آنها را فقط بازنشر کرده‎ام و من ننوشته‎ام ولی به من می‎گفتند اعتراف کن که اینها را تو نوشته‎ای. من به یاد دارم که یک پستی را من بازنشر کرده بودم و می‎گفتم که مطلب آن غلط است و از دیگران خواسته بودم که چنین متن هایی را ننویسند. بازجویانم من را مجبور کردند که نوشتن همان مطلب را هم به عهده بگیرم.

24. یا مثلا من با دوستانم مکاتبه ایمیلی داشتم و پاسخ سوال‎هایشان را می‎دادم. مثلا به یاد دارم در یک ایمیل شخصی خود نوشته بودم که بیماران اسکیزوفرنیا ادعای پیامبری می‎کنند. من به خاطر این جمله خیلی کتک خوردم. حالا اینکه در یک ایمیل خصوصی که پاسخ دوستم را داده‎ام چطور توهین به مقدسات محسوب می‎شود را من نمی‎توانم درک کنم.

25. ایمیلهای شخصی من را می‎خواندند تا از آنها چیزی دربیاورند. اینها محتویات ایمیل من را توهین به مقدسات تلقی کرده بودند. بازجویان چون چیزی بر علیه من نداشتند می‎توانم بگویم که 80 درصد اعترافاتی که از من گرفته بودند مربوط به پست‎های گوگل ریدر من بود. آن 20 درصد دیگر هم شرکت در تظاهراتها بود.

26. مثلا آنچه در روز عاشورا در سال 1389 اتفاق افتاده بود برای آنها خیلی مهم بود. مثل اینکه یکی از بچه‎های دانشگاه را گرفته بودند و وی اعتراف کرده بود که فواد سجودی در شب عاشورا بانک آتش زده است. اینها خیلی به من فشار آوردند که از من اعتراف بگیرند در حالی که قبل از روز عاشورا من از تهران فرار کرده بودم و به مشهد رفته بودم. برای دو روز هواخوری بنده را قطع کردند. یک حالت روانی بدی بود. مثل اینکه تمام دیوارها دارد بر روی تو خراب می‎شود بطوری که حالت تنگی نفس به آدم دست می‎دهد. من خودم التماس می‎کردم که من را از اینجا بیرون ببرند و قبول می‎کردم [که هر اعترافی را بخواهند بکنم]. من گفتم خیله خب من بانک آتش زده‎ام اما نمی‎دانم کدام بانک را آتش زده‎ام. شما اسم یک بانکی را بگویید تا من بگویم همان بانک را آتش زده‎ام. البته بعداً وقتی از زندان بیرون آمدم بلیط هواپیمایم را به قاضی نشان دادم و گفتم که در آن تاریخ [روز عاشورا] من نه در مشهد بودم و نه در تهران بلکه در فرودگاه و یا در حال پرواز بودم. من می‎خواستم به قاضی نشان دهم که کل اعترافات من زیر فشار بوده است که متاسفانه گوش‎شان بدهکار نبود.

27. من در این 105 روز تقریبا تا روز شصتم می‎توانم بگویم که داشتم بازجویی می‎شدم. بعضاً روزی دو یا سه نوبت بازجویی می‎شدم. حتی در روزهای تعطیل و یا شبها هم من را بازجویی می‎کردند. من بعداً فهمیدم که این بازجوها هم برای حقوق بیشتر اضافه کاری می‎کنند.

شکنجه ها

28. شکنجه‎ها انواع و اقسام دارد. بعضی شکنجه‎ها روانی هستند و برخی جسمی هستند. من فکر می‎کنم شکنجه‎های جسمی در مقابل شکنجه‎های روانی به هیچ وجه صدمه‎ای به من وارد نکرد. من خیلی هم اتفاقاً کیف می‎کردم که کتک می‎خوردم چون خسته می‎شدم و بعد می‎رفتم توی سلول راحت می‎خوابیدم. من سعی می‎کردم بازجو را عصبانی بکنم که کتک هم بخورم. این باعث می‎شد که بازجویم تخلیه روانی بشود و کینه‎اش را بصورت کتک به من تخلیه کند نه در برگه بازجویی.

29. اما یکی از بدترین شکنجه‎های روانی بنده، نقض حریم خصوصی بنده بود. اطلاعات شخصی من مثل پیامک‎ها، عکسهای شخصی و خانوادگی من که بر روی کامپیوترم بود، و ایمیل‎های شخصی من را آورده بودند. اینها تمام پیامکهایی که مخاطب من افراد مونث بودند را جدا کرده بودند.

30. من وقتی ده ماهه بودم پدرم در جنگ کشته شده بود. پدر خوانده من یک مادری دارد که جای ننه بزرگ من است و اسم او معصومه بود. اینها به من می‎گفتند که این اسم دوست دختر من است. از من می‎خواستند که اعتراف کنم با وی چه رابطه جنسی داشته‎ام.

31. من حدود 15-16 دانشجوی دختر داشتم. بازجویان به من می‎گفتند که اعتراف کن با اینها رابطه داشته‎ای. یا مثلا عکس‎هایی که من در عروسی‎ها گرفته بودم و یا در خانه با خواهران و مادرم گرفته بودم را می‎آوردند نگاه می‎کردند. من به آنها می‎گفتم چرا شما اینها را نگاه می‎کنید؟ می‎گفتند که ما حکم شرعی داریم که اینها را ببینیم.

32. من را شکنجه و تحقیر جنسی می‎کردند و تخیلات جنسی خود را به من منتقل می‎کردند. از من می‎پرسیدند که مثلا فلان کار را که کردی چطور بود؟ حرفهای شنیعی می‎زدند. من فکر می‎کنم این تحقیر جنسی یکی از افتضاح‎ترین کارهایی است که اینها انجام می‎دهند.

33. در بازجویی‎ها پرده گوش راست من زیر کتک صدمه خورد. گوش من هم ضربه خورده بود و هم اینکه خودم کاغذی را جویده و در گوشم کرده بودم که وقتی اینها سر من جیغ می‎زنند صدایشان را نشنوم. ترکیب اینها باعث شد که گوش من عفونت بکند و من را پیش پزشک ببرند. من در طول مدت حبسم چون ناامید شده بودم زیاد خودکشی می‎کردم.

34. روشهای خودکشی مختلفی را به کار می‎بردم. مثلا پلاستیکهای فریزری صبحانه را برای چند هفته جمع کردم. سپس آنها را شکافته و هر سه عدد را به هم بافتم. سپس کابلهای بافته شده را به هم وصل کرده و یک طناب بلند درست کردم. طناب را از کانال کولر آویزان کرده و با رفتن روی پتوها خود را دار زدم. هر چه صبر کردم نمردم و مجبور شدم خود را خلاص کنم و پایین بیاییم. یک تکه فلزی از کانال هواکش کندم و آنرا تیز کردم. رگ دست چپم را به دفعات زدم. اما چون روی جنس نرمی دارد زیاد تیز نشد و خیلی در بافت نفوذ نمی‎کرد. فقط یکبار از شدت خونریزی در دستشویی غش کردم که صبح بیدار شدم دیدم نمردم.

35. یکی از بدترین تجربه‎های من در زندان اعدام مصنوعی است. من شنیده بودم که در زندان اعدام مصنوعی می‎کنند. مثلا آقای محمد ابطحی گفته بود که وی را تا پای چوبه دار برده بودند. برای من به این شکل اتفاق نیفتاد ولی زمانی که بازجویی آنها تمام شده بود می‎خواستند من را ارشاد کنند. آنها خیلی آدم‎های بی سوادی بودند. یکبار حاجی به من گفت آخرین کتابی که خوانده‎ای چه بوده؟ گفتم تو آخرین کتابی که خوانده‎ای چه بوده؟ گفت نه! من نیازی به کتاب خواندن ندارم و من تقلید می‎کنم. من نشستم از فیزیک برای او گفتم و به جایی رسید که او به من گفت پس تو به خدا اعتقاد نداری؟ گفتم نه! او یک برگه‎ای به من داد و گفت وصیت خود را بنویس. من هم نوشتم. بعد با یک چیزی دستهای من را بست و یک چیزی دور گردن من انداخت و از پشت سر شروع کرد به کشیدن آن. من قبل از آن در زندان خودکشی هم کرده بودم و وقتی وی داشت این کار را می‎کرد من از خدایم بود که من را بکشد و همه چیز تمام شود و راحت بشوم. او شروع کرد به کشیدن و وقتی دید من نه سر و صدایی می‎کنم و نه دست و پایی می‎زنم خودش بی خیال شد. این یکی از تجربه‎هایی بود که برای من اتفاق افتاد.

36. یکی از اتفاقات وحشتناک دیگر این بود که اینها خیلی دیر به خانواده بنده خبر بازداشتم را داده بودند. حدود 5-6 روز بعد از بازداشتم در حالیکه سه ماه از فوت پدرخوانده (پدر ناتنی) من می‎گذشت، و مادرم در این حالت وحشتناک روانی بود از بازداشت من مطلع شد.[4] مادرم در طول آن مدت واقعا داغون شده بود. بازجویان من آنقدر بی شرف هستند که آن وصیت نامه‎ای را که از من خواستند بنویسم را همان روز برای مادر من فرستادند. مادر من هم واقعا فکر کرده بود که دارند من را اعدام می‎کنند.

37. من در طول این 105 روز دوبار با مادرم ملاقات کردم. بار اول حدوداً شصت روز بعد از بازداشتم بود و بار دوم هم حدوداً هشتاد روز بعد از بازداشتم بود. بار اول مادرم را برای حدود نیم ساعت در یک اتاقی نزدیک بند 2الف ملاقات کردم و دفعه دوم پدر بزرگ و عمویم و مادرم را در یک فضای بازی که فکر می‎کنم سالن ملاقات کل اوین بود در خارج از ساعت اداری ملاقات کردم. هر دو دیدار من بطور حضوری بود.

38. هر هفته نیز من به مدت سه دقیقه اجازه تلفن داشتم. در هر نوبت هم یک نفر کنارم می‎ایستاد اگر حرف نامربوطی می‎زدم تلفن را قطع می‎کرد. فقط اجازه داشتم سلام بکنم و بگویم حالم خوب است و اگر می‎گفتم حالم خوب نیست تلفن را قطع می‎کرد. همچنین باید به آنها تاکید می‎کردم که با رسانه‎ها هیچ مصاحبه‎ای نداشته باشند.

39. بعد از اینکه من از سلول انفرادی درآمدم با یک کسی که کار مطبوعاتی می‎کرد به نام آقای نظری هم سلول شدم. آقای نظری در رادیو کار می‎کرد و اتهامات عجیب و غریبی مثل جاسوسی و ارتباط با غریبه‎ها و اینها به وی زده بودند. من کمتر از یک هفته با ایشان هم سلولی بودم.

40. بعد من را جابجا کردند و در یک سلول کوچکتر با حبیب فرحزادی [فعال دانشجویی از دانشگاه تهران][5]هم سلول شدم. فکر می‎کنم برای دو هفته یا کمتر هم با وی هم سلول بودم. بعد من و حبیب را به یک سلول دیگر منتقل کردند که یک قاچاقچی به نام محمود محمدی هم در این سلول بود. خودش می‎گفت که وی را با 7-8 کیلو کراک گرفته‎اند ولی اتهام جاسوسی برای افغانستان و حمل اسلحه و اینطور چیزها را هم به وی زده بودند. او را خیلی بدجور شکنجه کرده بودند. وقتی حبیب فرحزادی از پیش ما رفت بعد نعیم آقایی به این سلول آمد. وی هم اتهامی حبیب فرحزادی و از دانشگاه تهران بود و کشاورزی خوانده بود. بعد نعیم آقایی هم از این سلول رفت و من همچنان با محمود محمدی هم سلول بودم.

آزادی

41. بار دوم که من را نزد بازپرس محبی در دادسرای اوین بردند، وی به من گفت اجازه نمی‎دهد که آزاد بشوم و وثیقه برایم تعیین نمی‎کند به خاطر اینکه من مفسد فی‎الاعرض هستم. یعنی گفت که آزادی من را مصداق فساد فی‎الاعرض می داند. من هم به این موضوع اعتراض کردم. بار آخر که پیش وی رفتم به من گفت که وی 500 میلیون تومان وثیقه می‎خواهد. خانواده‎ام بعداً 500 میلیون تومان وثیقه که سند ملک دایی‎ام بود را گذاشتند و در 28 آذر 1389 من آزاد شدم.

42. چند وقت بعد از آزاد شدنم، شرایط روانی خیلی بدی داشتم و دیگر خودم را در معرض خودکشی می‎دیدم و کاملا ناامید بودم. برای اینکه خودکشی نکنم خودم را به پزشک معرفی کردم و ده روز در بیمارستان اعصاب و روان مهرگان تهران بستری بودم. در طول این مدت مامورین اطلاعاتی یک نفر از همکاران خود را هم در غالب یکی از رفقایم پیش من فرستادند و من خاطرات زندانم را برای وی تعریف کردم. این موضوع برای اینها گران تمام شده بود که من خاطراتم را برای رفقای نزدیک تعریف می‎کنم. لذا سعید، یکی از بازجویانم با من تماس گرفت و تهدید کرد و گفت من را بیچاره می‎کند و پدر من را در می‎آورد. من هم بعد از آن موبایلم را عوض کردم و به مشهد رفتم.

قاضی پیرعباسی

43. در 14 اردیبهشت 1390 دادگاه من در شعبه 26 دادگاه انقلاب تهران به ریاست قاضی پیرعباسی برگزار شد. پیرعباسی کت و شلوار می‎پوشد. صورت و ریش مثلثی دارد. قد کوتاهی دارد. وی حدوداً 55 ساله بود. نمی‎دانم چطور اسم آنرا دادگاه بگذارم. این دادگاه طوری نبود که اتهامات من مطرح شود تا من از آنها دفاع بکنم بلکه بیشتر حرفهای حاشیه‎ای زده می‎شد. گفتگویی که بین ما رد و بدل شد گفتگوی حقوقی نبود.

44. از آنجا که در ایران اینترنت درست و حسابی نداشتیم من قبل از بازداشتم مطالب مختلف اینترنت را آرشیو کرده بودم که بعداً سر فرصت آنها را مطالعه کنم. یکی از این موضوعات، کاریکاتورهای محمد بود. من این کاریکاتورها به همراه مقاله مربوط به آنها را دانلود کرده بودم و بر روی هارد نگه داشته بودم. بازجویان از تمام آنها پرینت A3 رنگی گرفته بودند و آنها را جلوی قاضی پیرعباسی گذاشته بودند. شعور قاضی به این نمی‎رسید که اینها را من نکشیده‎ام و حتی اجازه نمی‎داد که من صحبت کنم. قاضی پیرعباسی این کاریکاتورها را بالا گرفته بود و می‎گفت اینها چه است؟ من به او گفتم من این کاریکاتور را نکشیده‎ام و در هیچ کجا هم آنرا باز نشر نداده‎ام. آیا داشتن این کاریکاتور بر روی هارد کامپیوتر جرم است؟ من از ایشان درخواست عفو می‎کردم و ایشان به من می‎گفت قبل از اینکه این کارها را بکنی باید به عواقفبش فکر می‎کردی. وکیل من خانم مریم دارایی هم به او می‎گفت من را ببخشد، من جوان هستم.

45. افراد حاضر در اتاق دادگاه من، وکیلم خانم مریم دارایی، مادر و دایی‎ام و دوتن از دوستان بودند که یکی از آنها یک روحانی بود. آینها لطف کرده آمده بودند تا شهادت بدهند که من توهین به مقدسات نکرده‎ام. تصور ما این بود از آنجایی که اتهامات من مذهبی است اگر ما یک فرد روحانی را بیاوریم که شهادت بدهد، شهادت او می‎تواند موثر باشد ولی قاضی اصلا توجهی نکرد و کار خودش را کرد. یک نفر هم پشت سر ما بود که شاید نماینده دادستان بود و من اجازه نداشتم او را ببینم. یعنی فکر می‎کنم به عمد پشت سر من نشسته بود.

46. ستاری‎فر که دفتردار قاضی پیرعباسی بود هم گاهی وارد اتاق می‎شد و بیرون می رفت. ستاری‎فر چهره گردی دارد و عینک کلفتی دارد. پیراهنش را روی شلوارش می‎اندازد. موهای وی مقداری جو گندمی بود. وی حدوداً 45 تا 50 ساله بود. وی در دادگاه به من گفت که پدر من را در می‎آورد. وی به من گفت: «تو بچه شهید هستی و این کارها را می‎کنی؟ کاری می‎کنیم که دیگر کسی چنین کاری را نکند.» من شنیده‎ام که همه کاره آن اتاق همین ستاری‎فر است. قاضی پیرعباسی خودش از دادگاه خانواده به آنجا آمده است. گویا ستاری‎فر است که احکام را به نوعی به قاضی پیرعباسی دیکته می‎کند. کار دیگری که ستاری‎فر کرد این بود که قاضی پیرعباسی دستور داده بود وسایلم را به من پس بدهند. من پیش همین ستاری‎فر رفتم و گفتم بر حسب حکم قاضی وسایل من را بدهید. او گفت: «برو پسر جان! برو تا بلای دیگری سرت در نیاورده‎ایم.» من از اتاق بیرون آمدم و آنقدر گریه کرده بودم که جلوی پایم را ندیدم و روی پله‎های دادگاه زمین خوردم و تاندون پای چپم صدمه شدید خورد.

47. مدتی بعد حکم 8 سال زندان من آمد که 5 سال آن به خاطر توهین به مقدسات بود. 2 سال از حکم زندانم به اتهام اقدام علیه امنیت ملی بود و یک سال آن هم به اتهام توهین به خمینی و خامنه‎ای بود. 100 ضربه شلاق هم به خاطر توهین به احمدی نژاد بود. 100 هزار تومان هم به اتهام توهین به شورای نگهبان برایم بریدند. البته سپاه در متن کیفرخواست من که با سربرگ یالثارات بود اتهام من را سب‎النبی زده و درخواست اعدام داده بود که پیرعباسی حکم زندان را برایم زد. یالثارات گویا یکی از گردان های سپاه می‎باشد.

48. یک اتفاق وحشتناک دیگر هم این است که بعداً لپ تاپ و هارد من را پس دادند ولی تمام کارهای علمی و پژوهشی من را نابود کردند. هر آنچه که در طول ده سال انجام داده بودم و مقالاتی را که نوشته بودم همه را نابود کردند. من حاضر بودم 8 سال زندان بروم ولی این اطلاعاتم را به من پس بدهند که حاصل ده سال دسترنج نه فقط من بلکه دیگران هم بوده است. یکی از گروهها که من مدیر آن بودم 30 نفر دانشجو در این گروه بودند که بر اساس روال کاری‎ای که با بچه‎ها داشتیم تمام این اطلاعات فقط در دست من بود. متاسفانه تمام این اطلاعات را نابود کردند.

49. من نسبت به حکم 8 سال زندانم درخواست تجدید نظر دادم ولی حکم دادگاه تجدید نظر هیچوقت به من ابلاغ نشد و نمی‎دانم حکم دادگاه تجدید نظر من چیست. در سال 1390 من تازه عقد کرده بودم و در هفته دومی بود که من عقد کرده بودم به من گفتند که ظرف 20 روز باید خودم را به دادگاه معرفی بکنم. آنها برای دایی من که وثیقه گذار من بود احضاریه فرستادند که من را تحویل بدهد.[6] بعد خبری به من رسید که متوجه شدم دارند پرونده جدیدی برای من تشکیل می‎دهند. حساب کردم و 500 میلیون تومان وثیقه‎ام را در یک کفه ترازو گذاشتم و حکم 8 سال زندانم را هم در کفه دیگر گذاشتم دیدم اگر از ایران بروم و 500 میلیون تومان را از دست بدهم و بعداً کار کنم و آنرا جبران کنم بهتر است تا اینکه به زندان بروم. بعلاوه اینکه در بیرون می‎توانم مبارزه و درس خود را هم ادامه بدهم. لذا در آبان ماه سال 1390 من از ایران خارج شدم و به ترکیه رفتم. بعد از خروج من از ایران احضارهای متعددی در ایران برای من فرستادند.

مزاحمت های پس از آزادی

50. در ایران بعد از آزادی زندانیان، بعضاً عده‎ای به سراغ آنها یا خانواده‎اشان می‎روند و می‎گویند که آنها پامنقلی فلان قاضی هستند و می‎گویند فلان مقدار پول به آنها بدهیم تا پرونده‎امان را ببندند. یکی از این افراد خیلی به ما نزدیک شد و وی بیش از آنچه که لازم باشد در مورد ما می‎دانست. وقتی من از کشور خارج شدم این شخص در مشهد شروع کرد به اذیت کردن خانواده من تا بتواند از آنها پولی بگیرد. وی جلوی خانه ما می‎رفت و داد و بیداد می‎کرد و شیشه‎های خانه را می‎شکست. هر چقدر خانواده من با پلیس تماس می‎گرفتند اصلا رسیدگی نمی‎شد. کار به جایی رسید که حتی این فرد حمله کرد درب خانه‎امان را شکست و داخل رفت و پای مادر و دست خواهرم را شکست و زیر گلوی برادر ده ساله من هم چاقو گرفت.

51. مادر من به نزد یک قاضی در مشهد رفته و از این شخص شکایت کرد. قاضی برگشت به مادر من گفت خانم برو پسرت را از آمریکا بیاور! بعد از آن مادر من در تهران به اوین رفت و گفت این چه کاری است که شماها می‎کنید؟ آنها گفتند که این کار را نکرده‎اند. این هنوز برای من محرز نشده که این شخص که در مشهد خانواده‎ام را اذیت می‎کند از اوین هدایت شده که این کارها را بکند و یا یک عده‎ای در مشهد هستند که دارند این کار را با خانواده من می‎کنند. زمانی که او به خانه ما حمله کرده بود موبایل، جواهرات، دسته چک مادر من و حتی X Box [نوعی بازی] برادر کوچک من را دزدید و همه این موارد در جلوی چشم پلیس اتفاق افتاده است. من چنین موردی در هیچ کجا ندیدم که یک فردی چنین کاری بکند و سیستم قضایی و پلیس هم با هم همکاری بکنند.

52. من در آبان 1390 از ایران بیرون زدم و در حال حاضر پژوهشگر میهمان در دانشگاه آیندهوون که در یکی از شهرهای جنوب شرقی هلند واقع شده هستم. من سمت دستیار پژوهشی دارم و دانشجویان کارشناسی ارشد را راهنمایی می‎کنم. آینده زندگی من هم مقداری در خطر هست چون من هنوز اقامت اینجا را نگرفته‎ام.


[1] Research assistant

[2] پدرم که پزشک سپاه پاسداران بود در سال 1363 در ارومیه از جلوی درب منزل ربوده و سپس جسد شکنجه شده وی در بیابان یافت می‎شود. در آن زمان کشته شدن مشکوک پدرم از طرف مسئولین جمهوری اسلامی به سازمان مجاهدین خلق و یا حزب کو مه‎له نسبت داده شد.

[3] دادسرای شهید مقدسی مستقر در زندان اوین در زمستان سال 1388 در پی بازداشتهای گسترده معترضین به انتخابات ریاست جمهوری تشکیل شد. رجوع شود به:http://www.kaleme.com/1388/12/04/klm-12165/

[4] «۴۵ روز بی‌خبری از فواد سجودی فريمانی دانشجوی محبوس در بند سپاه پاسداران»، سایت جرس، 11/8/1389، قابل دسترس در: http://www.rahesabz.net/story/26542/

[5] «شهادتنامه حبیب فرحزادی: فعال دانشجویی و فارغ التحصیل حقوق»، مرکز اسناد حقوق بشر ایران، قابل دسترس در: http://www.iranhrdc.org/persian/permalink/1000000348.html#.Ud7cKW2W790

[6] «احضار فؤاد سجودی فریمانی، فرزند شهید و دانشجوی دکترای محروم از تحصیل، برای گذراندن ۸ سال حبس»، سایت کلمه، 25/8/1390، قابل دسترس در: http://www.kaleme.com/1390/08/25/klm-80368/