بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

آیا ملاقات دیگری وجود خواهد داشت؟

مهین عصمتی
نقطه
۱۲ دی ۱۳۷۵
مقاله از مجله

فاصلۀ بین ١٧ شهریور و ٦ بهمن ۱۳۶۷ را در نگرانی و وحشتی عمیق به سر بردیم. البته بعد از آن، نه وضعیت بهتر شد و نگرانی ما بر طرف. اما ویژگی این دوره، بی خبری کامل ما از وضع زندانیان بود. نه ملاقاتی، نه نامه ای، نه پیغامی. هیچ. دلهره ای مهیب روح مان را می خورد. هر روز حدود ساعت ٢ بعدازظهر، سراغ روزنامه ها می رفتیم. به سراغ لیست اعدامی ها. ٧٠ تا ٨٠ اسم پشت هم ردیف شده بود. با سرعت نام را نگاه می گردیم، خوشحال می شدیم که زندانی ما در میان آنها نیست. تعجب آور است ولی واقعیت دارد. برای ما در آن لحظات، مرزی بین خوشحالی و اندوه وجود نداشت. چراکه خوشحالی مان در واقع دراندوهی عمیق غرق بود. خیال ما هیچوقت راحت نبود. دوباره نام ها را مرور می کردیم. ساعت ٤ بعد از ظهر پای رادیو می نشستیم تا اخبار رادیو را که اسامی اعدامی ها را اعلام می کرد، بشنویم. احتمال داشت که بین لیست مندرج در روزنامه و اسامی اعلام شده از رادیو، تفاوتی وجود داشته باشد. به هر جهت، رادیو آخرین خبرها را داشت. ساعت ٦ بعد از ظهر پای تلویزیون می نشستیم تا یک بار دیگر اسامی را بشنویم.

شب را با کابوس های دستگیری و اعدام، به صبح می رساندیم. صبح ساعت شش و نیم راهی زندان اوین می شدیم. وقتی به "لونا پارک" می رسیدیم، جمعیت کثیری آنجا بود. مادران و پدران، خواهران، برادران و همسران زندانیان، به امید به دست آوردن خبری، "لونا پارک" را به محل اجتماع خود تبدیل کرده بودند. در گروه های کوچک و بزرگ دور هم جمع می شدند و آخرین اخبار مربوط به زندان های مختلف را رد و بدل می کردند. پاسدارهای مسلح اوضاع را کنترل می کردند. مادرها نسبت به پاسداران روحیه ای پرخاشگر داشتند. پاسدارهای نیز برای ارعاب و تحقیر خانواده ها به هر وسیله ای دست می زدند؛ بخش و ناسزا نثار ما و زندانیان مان می کردند، هول مان می دادند و تهدید به دستگیری می کردند، نعره می کشیدند که "همه را تیرباران کرده ایم، آنهایی را هم که مانده اند، به درک واصل خواهیم کرد". در برابر این جملات، پیرترها، سعی می کردند آنها را از محل دور کنند. برایشان مهم نبود که آنها را می شناسند یانه؛ دلسوز همۀ جوان ها بودند.

در این روزها تنها خانوادۀ اعدامی ها از طرف پاسداران پاسخی دریافت می کردند؛ وصیت نامه ای، بستۀ لباسی و یا آدرس محل دفن را. نگاه ما در پی آنها بود. گریه نمی کردند؛ سر فرود نمی آوردند؛ بغض های شان را فرو می خوردند و ما می دیدیم که چگونه از درون خرد شده اند. این لحظات برای ما کشنده تر از لحظاتی بود که اسامی را در روزنامه ها می خواندیم. چه، شماره های ١، ٢، ٣...، و ٧، در اینجا جان پیدا می کردند. هر کدام مادری داشتند، پدری، همسری، خانواده ای، کسی که از عزیزش می گفت: پسری که مهندس بود؛ دختری که دانشجو بود؛ پسری که ١٨ سال داشت؛ دختری که ١٥ ساله بود؛ که داماد یا عروس نشده بود؛ که با بدبختی او را بزرگ کرده بودند، که امید آینده شان بود، که نان آور خانواده شان بود، که نور چشم شان بود، که... و ما مثل روزهای پیش، بدون دریافت خبری یا نشانی، سنگین و خسته و افسرده به خانه های مان باز می گشتیم تا دوباره سراغ روزنامه و رادیو تلویزیون برویم.

ماه آبان ناگهان اعلام کردند از خانواده های دویست تومان برای هر زندانی دریافت خواهد شد. به صف شدیم و با خوشحالی پول را پرداخت کردیم. چه، دریافت پول به معنای زنده بودن آنها بود. هفتۀ بعد دوباره به صفمان کردند تا رسید پول دریافتی را بدهند. پشت رسیدها خط زندانیان را شناختیم که نوشته بودند: "مبلغ دویست تومان دریافت شد". و این جمله نشانۀ زندگی بود!

در ماه آبان، "لونا پارک" دستخوش تغییراتی شد. شروع به ساختمان دفتر زندان کردند. نرده های آهنی کشیدند و خانواده ها را بر حسب حروف الفبا از یکدیگر جدا کردند. بدینگونه ارتباط ها را شکستند. با جّو رعب و وحشتی که حاکم شد، همبستگی سابق از بین رفت. تا اوایل بهمن، چند بار دیگر پول پرداختیم و رسید دریافت کردیم. یک بار هم پتو و لباس فرستادیم. شایع بود که مشغول ساختن محلی برای ملاقات هستند.

اولین ملاقات مصادف بود با روز ٦ بهمن. آنقدر برای این ملاقات هیجان داشتیم که شب را در "لونا پارک" گذراندیم. سرد بود. تاصبح در ماشین نشسته بودیم و حاضر نبودیم محل را ترک کنیم. صبح زود کارهای مقدماتی شروع شد. کارت هایی برایمان صادر کردند که به لباس مان وصل کردیم. با دقت زیاد لباس و زیر لباسهای مان را گشتند. حدود ساعت ده ونیم، سوار مینی بوسی شدیم که ما را از "لونا پارک" به اوین برد.

وارد اوین شدیم. از راهی عبور کردیم که یک طرفش ساختمان ملاقات بود و طرف دیگرش را با ایرانیت پوشانده بودند تا به بیرون دید نداشته باشد. به طرف در ورودی هدایت مان کردند. ساختمان نیمه تمام بود. در طبقۀ اول، در راهروئی به انتظار نشستیم. از تلویزیون مدار بسته ای برنامه های مذهبی پخش می شد. در سالن بزرگی را باز کردند و با تحقیر و خشونت ما رابه داخل آن راندند. پاسداران این بخش را نو جوانان ١٤ تا ١٦ ساله تشکیل می دادند و هر کدام مسلسلی به دست داشتند. وقت ملاقات مان ده دقیقه بود. ما را در این طرف شیشه و آنها را در آن طرف قرار دادند. نگهبانان پشت سر ما و آنها، رژه می رفتند و گفتگوهای ما را کنترل می کردند. گفتگویی البته در کار نبود، ایما و اشاره بود. تلفن ها هنوز راه نیفتاده بودند. اما مهم نبود. مهم این بود که می دیدم شان و مطمئن می شدیم که هنوز زنده اند. در مدت ملاقات سعی کردیم روحیۀ خوبی داشته باشیم، عشق و محبت مان را به آنها ابراز کنیم؛ باری بر دوش شان نباشیم ؛ و به آنها بفهمانیم که منتظرشان هستیم. پس از هفت هشت دقیقه، که چون چشم بهم زدنی گذشت. به نعره ای اتمام وقت را اعلام کردند. به خود آمدیم و به طرف در حرکت کردیم. اما با نگاه یکدیگر را، تا آنجا که دید داشتیم، دنبال می کردیم. گویی برای ابدیت نگاه می گردیم. نمی دانستیم آیا ملاقات دیگری وجود خواهد داشت یانه؟