بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
مذهب و سیاست

آزادی اندیشه و آزادی گفتار در یک حکومت آزاد

باروخ اسپینوزا/ترجمه سیروس آرین پور برای بنیاد برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
فروردین ۱، ۱۶۷۰
فصل کتاب

مقدمه ناشر

"هرگز از مرگ نهراسيده ام , حتی اکنون که آن را در قريب ترين فضا و صميمانه ترين زمان , در کنار خويش حس ميکنم. آن را ميبويم و بازش ميشناسم , چراکه آشنايی ست ديرينه به اين ملت و سرزمين. نه با مرگ که با دلايل مرگ سر صحبت دارم , اکنون که "تاوان" دگرديسی يافته، و به طلب حق و آزادی ترجمه اش نموده اند، آيا ميتوان باکی از عاقبت و سرانجام داشت؟ "ما" ای که از سوی "آنان" به مرگ محکوم شده ايم در طلب يافتن روزنه ای به سوی يک جهان بهتر و عاری از حق کشی در تلاش بوده ايم , آيا آنان نيز به کرده ی خود واقف اند؟"

احسان فتاحیان

سنندج آبانماه ١٣٨٨ هجری شمسی

نوامبر ٢٠٠٩ میلادی

 

"کسی که خود را به درستکاری و شرافت می‌شناسد از مرگِ به عنوان ِ جنایتکار نمی‌هراسد و از هیچ کیفری روی نمی‌گرداند و بخشایش طلب نمی کند و روح‌اش ترس‌خورده و نادم از کاری ناشایسته نیست و جان‌سپردن برای امری نیک را کیفر نمی داند و مرگ در راه آزادی را افتخار آمیز می‌داند و شکوهمند... هدف حکومت این نیست که آدمیان را از موجوداتی خردورز به دَدان و بازیچه‌های خودکار تبدیل کند، بل که هدف آن توانمند ساختن ایشان است به پروراندن و شکوفا ساختن ذهن و جسمشان در امنیت کامل، و اینکه بتوانند آزادانه عقل‌شان را به کار بندند، بی آنکه با خشم و نفرت و رشک و نیرنگ و بیدادگری به ستیز با یکدیگر برآیند. در واقع، هدف حقیقی حکومت آزادی است."

باروخ (بندیکت) اسپینوزا

ووربرگ، هلند، ١٦٧٠ میلادی

اگر پیام تکان دهندۀ جوان مبارز کرد ایرانی، گواهی است بر صحت اندیشه های فیلسوفی که بیش از سیصد سال پیش در دیاری دوردست می زیست و به زبانی دیگر می اندیشید و می نوشت، به این دلیل است که این هر دو، در نبرد دایمی انسان ها برای دفاع از حق طبیعی آزادی اندیشه و داوری شان، یار نادیده و ناشناخته یکدیگرند. سلاح این یک فکر و قلم است، و ساز و برگ آن دیگری کردار و جانش.

هدف حکومت این نیست که آدمیان را از موجوداتی خردورز به دَدان و بازیچه‌های خودکار تبدیل کند، بل که هدف آن توانمند ساختن ایشان است به پروراندن و شکوفا ساختن ذهن و جسمشان در امنیت کامل

در تاریخ بشریت این نبرد را پایانی نیست، چرا که در هر دوره ای و خطه ای هستند افرادی که از آزادی اندیشه و نا امنی روحی که به ارمغان می آورد هراس دارند، شک و پرسش و استدلال را بر نمی تابند و با بزدلی پناه به مکتبی یا مذهبی یا ایده‌ئولوژیی برده و عقاید خود را "حقیقت مطلق" می پندارند. و سپس با تکیه بر این "حقیقت مطلق" در صدد حذف آزادی وجدان و خرد ورزی ذاتی انسان ها برمی آیند. کاری عبث که عاقبت، با خون‌ریزی و ظلم بسیار، به نتیجه هم نمی رسد، چون آزادی اندیشه و خود مختاری در طبیعت انسان است و تا انسان هست، آزادی اندیشه نیز هست.

امروز اگر نیک بنگریم، ایران را میدان همان نبردی می یابیم که سیصد سال پیش در هلند و دیگر نقاط اروپای جنگ زده و زخم خورده صورت گرفت. در ایران دوران ما، ندا ها، مهرنهاد ها، فتاحیان ها، و برادران و خواهران بزرگشان در تابستان شوم ١٣٦٧، به جرم حفظ حیثیت انسانی و دفاع از حق آزادی عقیده و وجدان خود کشته شدند، همانطور که در سال ١٦٧٢ یوهان دوویت، رجل سیاسی عالیرتبۀ هلند، دوست اسپینوزا، از پایه گذاران و مدافعان سیاست مدارا و اعتدال در این کشور، که با همۀ نیروی خود در مقابل نقض آزادی اندیشه، وجدان و مذهب توسط حکومت ایستادگی می کرد، به دست جمعی اوباش ِ بهره مند از حمایت دولت، و به نام مذهب، به طرز فجیعی به قتل رسید.

بدین‌سان می توان گفت که مبارزات امروز مردم ایران، به ویژه جوانانش، مرحله ای است از مبارزات چند صد سالۀ بشریت برای نیل به آزادی و دموکراسی و برای دفاع از ارزش های جهانشمول حقوق بشر. در حمایت از این مبارزات، بنیاد عبدالرحمن برومند بر آن است که تا آنجا که در توان دارد، آزادی خواهان ایران را با اندیشه ها و تجربیات همرزمان نادیده ، و یارانی که قرن ها پیش در همین جبهه مبارزه می کردند آشنا کند. در این مهم، بنیاد پیرو پیش کسوتانی است که در سی سال اخیر با زحمت زیاد و پاداش کم چه در ایران و چه در خارج از ایران، آثار متفکران مهمی را در باب آزادی ترجمه و در اختیار عموم قرار داده اند. در شرایط کنونی خفقان و سانسور در داخل کشور و با علم به اینکه سرکوبگران، پس از اعتراض‌های وسیع پس از انتخابات دورۀ دهم ریاست جمهوری، فرهنگ و علوم انسانی را منشاء اصلی خطر برای نظام شناخته اند و بر آنند که دسترسی دانشجویان، پژوهشگران، روشنفکران، فعالان حقوق مدنی را به آثار "غربی" از این نیز که هست محدود تر کنند، وظیفۀ ترویج میراث فکری دموکراسی و حقوق بشر، که منحصر به هیچ فرهنگی نیست و میراث مشترک بشریت است، به عهدۀ هواداران ازادی و دموکراسی در خارج کشور است.

تاریخ اندیشۀ دموکراسی تاریخ دوحرکت فکری است که همزمان در پی دو هدف جداگانه ولی مرتبط، بوده است: از طرفی اهتمام برای نهادینه کردن مدارا و بردباری در جامعه و از طرف دیگر کوشش برای محدود کردن حاکمیت (قدرت) سیاسی و انتقال آن از طبقه ممتاز یا یک شخص به همۀ شهروندان و مشخص کردن دامنۀ آزادی های عمومی و تضمین آن ها در برابر قدرت حاکمیت. حرکت نخست مبتنی بر یک اصل اساسی و بدیهی است و آن اینکه هیچ نیروی خارجی نمی تواند هیچ حقیقتی را به قهر و عنف به وجدان انسان تحمیل کند. عقل و خود مختاری ذاتی انسان او را تنها داور حقیقتی مقرر کرده است که بر پندار و کردارش حکومت می کند. در نتیجه مراجع دینی و مذهبی نه حق دارند و نه قدرتش را که آنچه را حقیقت می پندارند به آدمیان تحمیل کنند، و تنها با برهان و دلیل می بایست که افراد را متقاعد به ایمان آوردن کنند. بنابراین نهادهای مذهبی و مراجع دینی را نیازی به قوۀ قهریه نیست و نه تنها خود نباید آلوده به قدرت سیاسی باشند، بلکه نیروی حکومت نیز نباید در خدمت مراجع دینی باشد و تا آنجا که به حقایق دینی و عقاید افراد مربوط می شود حاکمیت سیاسی در موضع بی طرفی است. بدینسان هدف نهایی جامعۀ سیاسی، و حکومت، سعادت اخروی آدمیان نیست، زیرا این هدف صرفاً و منحصراً در حیطۀ اقتدار وجدان فردی است. این نظریه شالودۀ نظریۀ دولت (جامعۀ سیاسی) است که منشاء آن تنها اراده آزاد اعضای جامعه، و هدف نهایی‌اش، نخست تأمین امنیت و سپس رفاه شهروندان است. گرچه در باب چگونگی اعمال اقتدار توسط دولت، به وکالت از اعضای جامعه، و دامنۀ این اقتدار و محدودۀ آزادی های فردی، بین فلاسفۀ سیاسی اختلاف نظر هست، امّا همگی به اجماع بر این نظرند که اقتدار دولت منبعث از حق حاکمیت ذاتی فرد بر سرنوشت خویش است و هیچ منشاء دیگری برای حکومت پذیرفته نیست.

باروخ (بندیکت) اسپینوزا (١٦٣٢-١٦٧٧) یکی از برجسته ترین فلاسفۀ قرن هفده میلادی، اوّلین متفکر دموکراسی لیبرال است، گو اینکه شهرتش در این باب به پای جان لاک نمی رسد. اونخستین اندیشمندی است که بیش از چهل سال پیش از جان لاک هدف نهایی جامعۀ سیاسی را تأمین آزادی برای انسان شناخت. اسپینوزا"رساله الهیاتی-سیاسی (تئولوژیکو-پُلیتیک)" (١٦٧٠)، اثر پرنفوذ فلسفی-سیاسی خود را در دفاع از آزادی اندیشه، وجدان و عقیده، و در حمایت از مداراخواهی یوهان دوویت نوشت که از تعصب کالوینیست های هلند و تمایلشان به کنترل قدرت سیاسی و تحمیل افکارشان از طریق اعمال قدرت سیاسی، سخت آزرده و نگران بود. این اثر پس از قتل یوهان دوویت در سال ١٦٧٤ در هلند ممنوع شد. اسپینوزا که در آثار مهم الهیات و اخلاق خود تفسیری نوآورانه از ذات الهی، دین و نبوت وکتاب مقدس ارائه می کند، در رسالۀ الهیاتی-سیاسی خود سعی در اثبات این نکته دارد که آزادی عقل و اندیشۀ انسان نه تنها برای حفظ و اشاعه تقوی مفید است بلکه واجب و ضروری است. و نیز این آزادی نه تنها برای امنیت و ثبات دولت سودمند است بلکه رکن اصلی اقتدار دولت است.

متن حاضر ترجمۀ باب بیستم و پایانی رسالۀ الهیاتی-سیاسی می باشد که چکیده ایست از دفاعیۀ اسپینوزا از آزادی اندیشه و وجدان در رابطه با دین و دولت. در پاورقی ها یادداشت ناشر و مترجم به صورت [ی-ن] و [ی-م] آمده است.

لادن برومند

بنیاد عبدالرحمن برومند

آذر ماه ١٣٨٨


باب بیستم

آزادی اندیشه و آزادی گفتار در یک حکومت آزاد

"هیچ فردی، در واقع، هرگز نمی تواند قدرت خود را - و در نتیجه حق خود را- تا بدان حد واگذار کند که دیگر انسان نباشد".

نشان خواهیم داد که، در یک حکومت آزاد، هرکسی آزاد است، آن چه می‌خواهد بیندیشد، و آن چه می‌اندیشد، بر زبان آورد.

اگر ذهن آدمیان، همانسان مهارپذیر می‌بود که زبان ایشان، همۀ فرمانروایان بر اریکۀ فرمانروایی‌شان، ایمن می‌نشستند، و حکمرانی با قهر پایان می‌گرفت. زیرا هریک از تابعان، در سازگاری با خواست‌های فرمانروا زندگی می‌کرد و به پیروی از فرمان‌های او، آنچه را وی حق و باطل، خیر و شر، عادلانه و ناعادلانه می‌دانست، پذیرفتار بود و ارج می‌نهاد.

امّا، چنان که پیش از این، در ابتدای باب هفدهم (١٧) نشان داده ام؛ ناشدنی است که ذهن انسانی به طور کامل در اختیار دیگری نهاده شود. زیرا کسی قادر نیست، به دلخواه و یا از روی اجبار، حق طبیعی آزاد اندیشی و داوری خود را، به دیگری واگذار کند.

نشان خواهیم داد که، در یک حکومت آزاد، هرکسی آزاد است، آن چه می‌خواهد بیندیشد، و آن چه می‌اندیشد، بر زبان آورد

بنابراین دلیل، دولتی که قصد مهار اندیشه‌ها را بکند، دولت جابری است. و قدرت حاکمه‌ای که برای تابعان‌اش مقرر کند که حق چیست و باطل کدام است و یا بر اساس کدامین باورها می‌باید خداوند را پرستید، از حاکمیت‌اش سؤ استفاده می‌کند و حقوق تابعان‌اش را زیر پا می‌گذارد. این‌ها، تمامی از حقوق طبیعی فرد به شمار می‌آید، و هیچ کس نمی‌تواند آن‌ها را از خود سلب کند، حتا اگر خود چنین بخواهد.

اذعان دارم که رأی و نظر انسان‌ها، از راه‌های بسیار و به درجاتی باورنکردنی تأثیرپذیر است، به طوری که به رغم نبودن در زیر مهار بیرونی و مستقیم ِ دیگری، چنان وابسته به سخنان وی باشد که بتوان به درستی گفت که فرمانروای آن اوست. امّا ، با این که دامنه چنین تأثیرها سخت گسترده است، تا به آنجا نیست که به بی‌اعتباری این سخن درست بینجامد که فهم و شعور هر انسانی مال خود اوست و فکر آدمیان به همان اندازه گوناگون است که ذائقه‌هاشان.

موسی که نه با فریب، بل که با فضیلت الهی چنان اذهان مردمان‌اش را مسخر خود ساخته بود که برتر از بشرش می‌پنداشتند و باور می‌داشتند که عمل و سخن او ملهم از وحی الهی است، با این همه، از بدسخنی‌ها و تأویلات شیطانی مردم ایمن نبود، و بسیار کمتر از او، دیگر شاهان و فرمانروایان توان پیش‌گیری از چنین کاری را دارند!

چنین قدرت نا محدودی اگر که اصلا وجود داشته باشد، باید به یک پادشاه تعلق داشته باشد، و از همه کمتر به یک حکومت مردمسالار که در آن همه مردم و یا بخش بزرگی از آنها مشترکاً اعمال حاکمیت می کنند. این واقعیتی است که گمان می‌کنم هرکس به آسانی آن را در می‌یابد.

قدرت یک فرمانروا هر چند نامحدود هم باشد، هر چند به طور ضمنی در مقام نماینده قانون و دین به او واگذار شده باشد، هرگز نمی تواند مانع از آن شود که مردم بر حسب عقل خود یا تحت تأثیر هر عاطفه ای داوری کنند.

درست است که وی حق دارد کسانی را که عقایدشان در موضوعات مختلف با عقاید او یکسان نیست، دشمن خود بشمارد، ولی ما در اینجا در بارۀ حقوق مشخص وی سخن نمی‌رانیم، بل که در مورد سودمندی و درستی نحوۀ عمل اوست که گفت و گو می‌کنیم.

من قبول دارم که فرمانروا حق دارد به خشونت آمیزترین وجهی حکم براند و به هر خرده دلیلی، شهروندان را به دست مرگ بسپارد، امّا کسی نمی تواند مدعی شود که این کار وی مطلوب عقل سلیم است، مطلوب نیست از این رو که چیزهایی از این دست بدون به خطر انداختن جدی خود او انجام پذیر نیست، و از این رو حتا می توان قدرت مطلق او را در دست زدن و عمل به این کارها منکر شد و به تبع آن، حق او را، زیرا که [روشن است] حقوق فرمانروا محدود به قدرت اوست. از آنجا که هیچکس نمی تواند از آزادی اندیشیدن و احساس خود دست بکشد، بلکه بر اساس حق طبیعی‌ سلب ناپذیرش، ارباب اندیشه‌های خود است، این نتیجه به دست می آید که، اندیشه انسان‌ها را، که سخت متنوع است و بسا که در مغایرت با همدیگر، نمی توان بدون پی‌آمدهای فاجعه بار، به جبر وادار کرد که فقط [و یک‌زبان] در سازگاری با فرمان‌های قدرت حاکم سخن بگویند. حتا اگر از تودۀ مردم سخن نگوییم، مجرّب‌ترین کسان هم، خاموشی را تاب نمی‌آورند. این از نقطه ضعف‌های مشترک انسانی است که اندیشه‌های‌شان را با دیگران در میان نهند. حتا آن جایی که خاموشی و رازداری ضرورت دارد. از این رو، هر جا که فرد از بیان آزاد و آموزاندن اندیشه‌هایش منع شود، حکومت از خشونت‌ورزترین حکومت‌ها خواهد بود و آنجا که افراد از این آزادی بهره‌مند باشند حکومت معتدل است. با این حال، انکار نمی‌توان کرد که اقتدار حاکم ممکن است از سخن‌ها همان قدر آسیب ببیند که از کردارها، با آنکه آزادی مورد بحث را نمی‌بایست به کل از تابعان [رعایا] دریغ کرد، ولی واگذاری نامحدود آن نیز زیان‌بار خواهد بود، از این رو اکنون بایستی بررسید، چنین آزادی را تا به چه حد می‌توان و باید داد بدون اینکه آرامش کشور برهم خورد و یا قدرت فرمانروایان به خطر افتد. همان طور که در ابتدای باب ١٦ گفته ام، این، هدف اصلی من است.

از توضیحات بالا، در بارۀ اساس حکومت به روشنی می‌شود نتیجه گرفت که هدف حکومت، حکم راندن، از راه نگهداشت مردم در ترس و خواستن فرمانبری از آنان نیست، بل که بر عکس، آزاد ساختن همگان است از ترس، و اینکه هرکس بتواند در امنیت هر چه بیشتر زندگی کند و به سخن دیگر، با بهره‌مندی از حق طبیعی‌اش به کار و زندگی بپردازد، بی‌ آنکه به خود و یا به دیگران آسیبی برساند.

[تکرار می کنم] که، هدف حکومت این نیست که آدمیان را از موجوداتی خردورز به دَدان و بازیچه‌های خودکار تبدیل کند، بل که هدف آن توانمند ساختن ایشان است به پروراندن و شکوفا ساختن روح و تن‌شان در امنیت کامل، و اینکه بتوانند آزادانه عقل‌شان را به کار بندند، بی آنکه با خشم و نفرت و رشک و نیرنگ و بیدادگری به ستیز با یکدیگر برآیند. در واقع، هدف حقیقی حکومت آزادی است.

به علاوه، دیدیم که بنیاد کردن حکومت [دولت] نیاز دارد به اینکه قدرت قانونگذاری یا به دست همۀ شهروندان و یا بخشی از آنان و یا یک فرد سپرده شود.

از آنجا که رأی و عقیدۀ آدمیان متفاوت است، و هر کس گمان می‌برد که همه چیز را از دیگران بهتر می داند و ناممکن است که همه هم‌عقیده باشند و یک سخن بگویند، زندگی صلح آمیز میان آنان تنها هنگامی امکان پذیر می‌شود که هر یک، تا حدودی [که بر اساس قراردادی تعیین می شود] از عمل کردن به آنچه خود درست می انگارد چشم بپوشد. امّا چون چنین کرد، به این معنی نیست که از حق اندیشیدن و بیان رأی و عقیدۀ خود نیز چشم پوشیده است. و از این رو هیچ کس بی آنکه به حق قدرت حاکم خدشه‌ای وارد آورد، دست به عملی برخلاف قوانین حکومت نمی تواند بزند. اما از حق اندیشیدن و اظهار عقیده و به تبع آن، سخن گفتن منطبق با عقایدش، هر چند خلاف نظر حکومت باشد، برخوردار است. به شرط اینکه این کار را براساس دلیل‌های استوار عقلی بکند و نه از روی نیرنگ و نفرت و خشم و یا به قصد ایجاد تغییراتی در حکومت برای دست‌یابی به خواستهای شخصی‌اش.

برای مثال، فرض می‌کنیم که کسی نشان دهد که قانونی با عقل سلیم ناسازگار است و بایستی لغو شود. اگر وی نظرش را برای داوری بر حکومت عرضه کند (که تنها مرجع تنفیذ و لغو قوانین است) و در این میانه به هیچ عملی که ناقض آن قانون باشد دست نزند، شهروندی نیک کردار است و حکومت او را قدر می‌شناسد. اما اگر وی حکومتیان را به بیدادگری متهم سازد و مردم را علیه حکومتگران برانگیزاند و یا بخواهد آن قانون را برخلاف خواست حکومت و با زور زیر پا نهد، مفسده‌جو و شورشگر است.

بدین گونه، می‌بینیم که فرد بی آنکه به اقتدار حاکمان‌اش و آرامش جامعه صدمه‌ای بزند می‌تواند به بیان و آموزاندن عقاید خود بپردازد. بدین ترتیب که قدرت قانونگذاری تام و تمام را تا جایی که ناظر بر کردارهاست به حاکمان واگذار کند و از دست زدن به عملی برخلاف قوانین مصوب آنان خودداری ورزد، به رغم اینکه بیشتر وقت‌ها ناگزیر می‌گردد به گونه‌ای عمل کند که مغایر با عقاید خود اوست و به روشنی حس می کند که [عقاید خود او] عقاید بهتری اند. در پیش گرفتن چنین راه و روشی، نه تنها ناقض عدالت و وظیفه‌شناسی نیست، بل که درست‌ترین روشی است که فرد عدالت‌خواه و وظیفه‌شناس باید اختیار کند.

نشان دادیم که عدالت وابسته است به قانون‌های مصوّب مراجع اقتدار. بنابراین، کسی که از مصوّبات آنان تخطّی کند، عادل نیست، زیرا همان طور که در باب پیش ذکر کردیم برترین وظیفۀ فرد عملِ به حفظ صلح و آرامش اجتماعی است و این‌ها حفظ نمی شود اگر قرار باشد هر کس به گونه‌ای که دلخواه اوست زندگی کند.

بنابراین عین وظیفه‌ناشناسی است اگر کسی به انجام دادن عملی برخلاف قوانین کشورش دست بزند، چون اگر دست‌یازی به چنین عملی عمومیت یابد، ضرورتاً، فروپاشی حکومت را در پی خواهد آورد.

از این رو، تا وقتی که انسان در متابعت از قوانین حکومتگران‌اش عمل می‌کند به هیچ وجه در مغایرت با عقل‌اش نیست. چون به پیروی از عقل است که حق کنترل اعمال‌اش را از خود سلب کرده، و به آنان واگذارده است.

عرف و عادت رایج نیز مؤید این نظر است. در گردهمایی‌های بزرگ و یا کوچک قدرت‌ها، کم پیش می‌آید که تصمیم‌ها به اتفاق آراء گرفته شود. ولی، در به اجرا درآوردن تصمیم ها، همه، چه آنان که به آن رأی موافق داده اند و چه آنان که رأی مخالف داده اند، وحدت نظر دارند.

باز گردم به سخن خود. از آنچه در بارۀ مبانی تأسیس حکومت [جامعۀ سیاسی] گفته شد دریافتیم که چگونه می‌شود انسان از آزادی عقیده و بیان بهره‌مند شود، بی آنکه قدرت عالیه حکومت خدشه بپذیرد. براساس همان مفروضات و به همان آسانی معلوم می‌توان کرد که چه عقایدی مفسده‌انگیز است. آشکارا، عقایدی، که بنابر ماهیت شان، معاهده ای را فسخ می‌کنند که به موجب آن حق آزادیِ عمل [فرد] به حکومت واگذار شده بود.

برای مثال، کسی که براین عقیده باشد حکومت صاحب هیچ حقی در مورد او نیست، یا که، به هیچ عهد و پیمانی پایبند نمی باید بود، و یا اینکه، هرکس باید چنان زندگی کند که خوشایند اوست، و یا عقایدی همانند این‌ها که ماهیتاً در مخالفت مستقیم با قرارداد یاد شده است، فتنه‌انگیزاست، نه صرفاً به جهت نفس این عقاید به عنوان عقیده، بلکه از جهت عملی که در بطن داشتن چنین عقایدی نهفته است. زیرا کسی که دارای چنین نظریه‌هایی است قراردادی را که با فرمانروایان، به صراحت و یا به تلویح، خود بسته بود، نقض کرده است.

دیگر عقایدی که متضمن اعمال ناقض قرارداد (مثل انتقام و خشم و نظایرشان) نباشند، مفسده‌انگیز نیستند. مگر در حکومتی که فساد به حدّی رسیده باشد که خرافه‌پرستان و جاه‌طلبان که مردان اهل دانش را بر نمی‌تابند، چنان محبوبیت عام و دست بالایی یافته باشند که سخن ایشان از قانون، بیشتر ارج نهاده شود.

من منکر این نیستم که نظریه‌هایی وجود دارند، که گرچه در ظاهر فقط با مجرداتی چون حق و باطل سر و کار دارند، ولی در واقع با انگیزه‌هایی کاملاً ناپسند طرح و منتشر می‌شوند. ما این مسأله را در باب ١٥ بررسی کرده‌ایم و نشان داده‌ایم که به رغم این، عقل می‌بایست از هر قید و بندی آزاد بماند.

امّا اگر به این اصل پایبند باشیم، که وفاداری انسان به حکومت مانند وفاداری او به خداوند می بایستی تنها براساس نامۀ اعمال او یعنی از جنبه نیک‌خواهی وی نسبت به هم نوعان‌اش داوری شود. نمی‌توان شک کرد که بهترین دولت‌ها، دولتی است که آزادی نظریه‌پردازی‌های فلسفی را همان اندازه مجاز بشمارد که آزادی باورهای دینی را.

اعتراف می‌کنم که گاه می‌شود چنین آزادی‌هایی، مشکلاتی به وجود آورند، ولی آیا تا کنون مسأله‌ای بوده است که چنان خردمندانه حل و فصل شده باشد که خرده‌ای اشکال در آن بروز نکند؟ آن که در پی انتظام بخشیدن به همه چیز با یاری قانون است، بیشتر محتمل است به جای اصلاح آن‌ها، مفاسدی برانگیزد.

هنگامی که نمی توان چیزی را منع کرد، به رغم زیانباری‌اش چاره‌ای جز پذیرش آن نیست. چه بسیار شرها، که از شکم پرستی، حسد، حرص و میگساری و مانندهاشان بر نمی‌خیزد؟ ولی این‌ها همه تحمل می‌شوند ـ با آنکه از رذایل اند ـ به این سبب که با قانونگذاری نمی‌توان منعشان کرد. از این رو سزاوارتر است که آزادی اندیشه پذیرفته شود که در حقیقت از فضایل است و از میان برداشتنی هم نیست. جدای از این، چنان که نشان خواهم داد، پی‌آمدهای بدِ آن [آزادی اندیشه] به آسانی به دست مقامات عرفی مهارپذیر است. حال این بماند که آزادی اندیشه و داوری برای پیشرفت دانش بشری و هنرها مطلقاً ضروری است و هیچ کس بدون بهره‌مندی کامل از آن، چنین فعالیت‌هایی را به نحو احسن پی نخواهد گرفت.

اما بگذارید چنین فرض بگیریم، که آزادی را بشود درهم شکست و انسان‌ها را چنان به بند کشید که کسی جرأت نیاورد دم برآورد و سخنی جز آنچه فرمان فرمانروایان است گفته نشود. امّا این کار هرگز تا بدانجا نمی‌تواند پیش برده شود که انسان وادار شود همان طور بیندیشد که حکومتمداران او می‌اندیشند که پی‌آمد ضروری آن این خواهد بود که انسان‌ها در زندگی روزانه آنچه را می‌اندیشند، به گونه‌ای دیگر بر زبان آورند، که این به بهای تباهی وفاداری و خلوص نیتی تمام می‌شود که زندگی اجتماعی و بنیاد دولت بر آن متکی است و به بهای پر و بال یافتن تملق‌پروری و عهد ناشناسی، که سرچشمه‌های نیرنگ اند و تباه‌کنندۀ هنرهای نیکو.

اینکه مقرر سازند، همگان یکسان سخن بگویند، اصلاً ناشدنی است، زیرا فرمانروایان هرقدر بیشتر بکوشند که آزادی بیان را محدود کنند با ایستادگی سرسختانه‌تری روبه رو خواهند شد، در واقع نه با ایستادگی از سوی مال‌پرستان آزمند و چاپلوسان و دیگر سست‌عنصران خردباخته‌ای که می‌پندارند بالاترین شادکامی‌ها، انباشتن شکم‌هاشان وحظّ بردن از شمردن پول کیسه‌هاشان است، بلکه ایستادگی از سوی آنانی که از راه آموزش خوب، خصلت نیکو و فضیلت به آزادی بیشتر رسیده‌اند.

انسان‌ها بنا بر طبیعت‌شان، از اینکه عقایدی که آنان درست می‌انگارند مجرمانه تلقی شود، و آنچه الهام‌بخش آنان به پارسایی و پرستش خداوند و بزرگداشت انسان است زشت به شمار آید و منع شود، سخت آزرده می شوند، و از این رو آمادگی می‌یابند قوانین را نادیده گیرند و علیه مراجع قدرت دسیسه‌پردازی کنند و این را نه تنها شرم‌آور نمی‌پندارند، بلکه چنین مفسده انگیزی‌ها را افتخارآفرین نیز می‌دانند و با این چشم‌داشت سر به آشوب برمی‌دارند و این جرایم را تداوم می‌بخشند.

با سرشتی از این دست که طبیعت بشری دارد، ملاحظه می‌شود که قانون‌های ضد آزادی عقیده، تأثیرشان بیشتر بر آزاده‌اندیشان است تا بر شریران، و بیش از آنکه به کار مهار کردن مجرمان بخورد، راست‌کرداران را ناخوش می‌آید و می‌آزارد، و از این رو، برقرار داشتن‌شان برای حکومت خالی از خطر نیست.

به علاوه، چنین قانون‌هایی، تقریباً همیشه بیهوده‌اند، زیرا کسانی که معتقد به آن عقاید اند، و درست‌شان می‌دانند، از آن قوانین پیروی نمی‌کنند، و کسانی که آن عقاید را نادرست می‌دانند، به آن قانون به چشم یک امتیاز می‌نگرند و چنان مباهی به آن اند که مراجع مسئول، حتا اگر بعدها به لغو آن نیاز افتد، قادر به الغای آن نیستند.

بر این تأملات می‌توان درافزود، آنچه را در باب ١٨ در بررسی تاریخ عبرانیان گفته ایم . سرانجام، چه تفرقه‌ها که در کلیسا از این قصدِ حکومت برنخاسته است که مشاجرات پیچیدۀ مذهبی را به ضرب قانون فیصله بخشد.

اگر که آدمیان، فریفتۀ این آرزو نمی‌بودند، که قانون و حکومتمداران را در جانب خود داشته باشند و در برابر دیدگان، و در میان هلهلۀ شادمانۀ عوام‌الناس بر مخالفان‌شان پیروز شوند و کسب افتخار کنند، نه چنین بدخواهانه به ستیز با یکدیگر برمی‌آمدند و نه چنین خشمی بر جان‌شان چیره می‌شد.

این را نه تنها عقل می‌آموزاند، بلکه نمونه‌های روزانه نیز گواهی می‌کند آن را. قوانینی که مقرر می‌دارند، آدمی بایستی به چه چیز باور داشته باشد و یا به چه چیز نداشته باشد، و منع می‌کنند که کسی خلاف آن باور، سخنی بگوید یا بنویسد، غالباً برای امتیاز بخشیدن و یا باج دادن به کسانی است که مردمان روشن‌ضمیر را تحمل نمی‌کنند، با چنین قوانین معیوب وخشنی می توان به آسانی هیجان‌های تودۀ برآشفته را به خشم مبدل ساخت و علیه هر کسی هدایت نمود.

امّا آیا سودمندتر نمی‌بود که به جای وضع کردن این قوانین عبث، جلوی خشم و غضب تودۀ عوام گرفته می‌شد؟ قوانین عبثی که فقط از سوی دوستداران فضیلت و هنرهای آزاد است که زیر پا نهاده می‌شوند و حکومت را به چنان وضع مصیبت‌باری می‌اندازد که دیگر تحمل مردمان آزاد‌اندیش را نکند.

برای حکومت چه مصیبتی بزرگ‌تر از اینکه مردان درستکاری را که به گونه‌ای دیگر می‌اندیشند و ظاهرسازی نمی‌کنند، مانند جنایتکاران روانۀ تبعید کند؟ زیان‌بخش‌تر از این کار چیست که انسانی را نه به سبب تباهکاری و یا جنایت، بلکه به خاطر آزاداندیشی او دشمن بدارند و به دست مرگ بسپارند، و جایگاه اعدام که می بایستی در دل نابکاران هراس افکند، تبدیل شود به صحنۀ نمایشی که در روی آن والاترین نمونه‌های مداراگری و فضیلت به عنوان مظهر رسوایی و بی آبرویی به مردمان معرفی می شوند.

کسی که خود را به درستکاری و شرافت می‌شناسد از مرگِ به عنوان جنایتکار نمی‌هراسد و از هیچ کیفری روی نمی‌گرداند و بخشایش طلب نمی کند و روح‌اش ترس‌خورده و نادم از کاری ناشایسته نیست و جان‌سپردن برای امری نیک را کیفر نمی داند و مرگ در راه آزادی را افتخار آمیز می‌داند و شکوهمند.

از مرگ چنین مردانی چه حاصل می‌شود و این نمونه به چه کارمی آید؟ آنچه آنان برای آن جان باخته اند، نزد بیکارگان و ابلهان ناشناخته است، و نزد مفسده‌جویان منفور است، و نزد راستان محبوب. و چنین نمونه‌هایی تنها چیزی که می‌آموزانند یا سرمشق گرفتن از قربانی است و یا ستودن ستمکار.

اگر بنا نباشد که صِرف تظاهر بر اعتقاد باطنی مُرجّح دانسته شود. و اگر قرار باشد که دولت‌ها از چنان اقتدار کاملی برخوردار باشند که به تمکین در برابر آشوبگران ناگزیر نگردند، الزام قطعی دارد که به اندیشه و بیان، آزادی اعطا شود تا انسان‌ها بتوانند با همۀ گوناگونی و حتا ناهمخوانی آشکار باورهاشان، با یکدیگر در هماهنگی زندگی کنند. بی شک، این بهترین نظام حکومتی است و کمترین ایرادها را بر آن می‌توان گرفت، زیرا از همۀ نظام های دیگر با طبیعت انسانی هماهنگ‌تر است. در یک مردمسالاری (که طبیعی‌ترین شکل حکومت‌ است، چنان که در باب ١٦ نشان داده ایم) هر کس، کنترل و نظارت حاکمیت را بر اعمال خود می‌پذیرد، امّا حق خود به داوری کردن و اندیشدن را، واگذار نمی‌کند و از آنجا که همگان همانند هم نمی‌اندیشند، می‌پذیرند که نظر اکثریت ملاک قرار گیرد و قدرت قانون یابد و به اقتضای شرایط و تغییر عقاید، آن را بتوان لغو کرد.

به همان نسبت که از واگذاری آزادی عقیده و بیان به آدمی دریغ ورزند، از وضعیت طبیعی بشری به دور می افتیم، و در نتیجه حکومترانی بر آدمیان جبارانه‌تر می‌شود.

برای اثبات این، که از چنین آزادی هیچ مشکلی بر نمی‌خیزد که نتوان به آسانی با اعمال حاکمیت [دولت] برطرف کرد و اینکه عرصۀ اَعمالِ آدمیان را می توان محدود کرد، در حالی که گوناگونی آشکار عقایدشان برجا ماند، خوب است نمونه‌ای بیاوریم. برای ذکر چنین نمونه‌ای راه دوری نمی‌باید رفت. شهر آمستردام از ثمرات یک چنین آزادی، در کمال رونق و رفاه فراوان، و در میان ستایش مردمان دیگر بهره برمی‌گیرد. زیرا، در این حکومتِ پُررونق و این شهر شکوهمند، مردم از هر ملت و مذهبی که هستند در هماهنگی کامل در کنار همدیگر زندگی می‌کنند و کسی که قصد به امانت سپردن مال‌اش را به دیگری دارد، تنها از دارایی و ناداری او و از صداقت و بی صداقتی او پرسش می‌کند و بس، و با دین و آیین او کاری ندارد، زیرا که در محضر قضا در بردن و باختن موضوع هیچ اثری نمی‌گذارد. و هیچ کیش و آیینی نیست که چنان خوار شمرده شود که پیروان‌اش اگر آسیبی به کسی نرسانند، و حق هر کس را ادا کنند و به درستی زندگی کنند، از حمایت مقامات حکومتی بی نصیب بمانند.

برعکس [چنان که در گذشته دیده‌ایم]، هنگامی که شخصیت‌های سیاسی و ایالت‌ها در مشاجرۀ مذهبی بین رمونسترانت‌ها (Remonstrants) و ضد ـ رمونسترانت‌ها Contre-Remonstrants)) آغاز به دخالت [و جانبداری از این و آن] کردند، کار به تفرقه کشید، و در موارد بسیار نمایان گردید، قوانینی که به قصد فیصله بخشیدن به مشاجره‌های مذهبی نهاده می‌شوند، بیشتر به رنجش آدم‌ها دامن می‌زنند تا به اصلاح کارها و مجوزی می‌شوند برای افراطی‌گری فزاینده، افزون براین دیدیم که، تفرقه‌ها از عشق به حقیقت که سرچشمۀ ملایمت و ملاطفت است برنمی‌خیزد، بلکه خاستگاه تفرقه‌ها برتری‌طلبی فزون‌تر از حدّ است.

نظر به تمام این ملاحظات، از آفتاب نیمروز روشن‌تر است که تفرقه‌انگیزان حقیقی آنانی اند، که نوشته‌های دیگران را لعن می‌کنند و مجرمانه می‌شمارند، و نفاق‌افکنانه، توده‌های پرخاشگر را علیه نویسندگان آن‌ها بر می‌آشوبند، و نه خودِ این نویسندگان، که تنها برای دانش آموختگان می‌نویسند و داوری از عقل می‌جویند.

درواقع آشوب‌انگیزان حقیقی آن‌هایی هستند، که در یک کشور آزاد، در پی آنند که آزادی داوری و عقیده را که از عهدۀ مرعوب ساختن‌اش بر نمی‌آیند محدود سازند.

من بدین ترتیب نشان دادم:

١ ـ که، از انسان‌ها، آزادی بیانِ آنچه را می اندیشند، نمی‌توان سلب کرد.

٢ ـ که، این آزادی، به حقوق و اقتدار قدرت حاکم، زیانی نمی‌رساند و همه کس می تواند از آن بهره‌مند باشد و آن را به کار بندد، مشروط به اینکه، آن حقوق را خدشه‌دار نکند و با اعمال این آزادی، در پی آن نباشد که خودسرانه قانون‌هایی تازه در کشور برقرار کند و یا اینکه برخلاف قوانین موجود عملی انجام دهد.

٣ ـ که، هرکس می‌تواند از این آزادی بهره‌مند گردد، بی آنکه امنیت عمومی آسیب ببیند و یا از آن مشکلاتی برخیزد که نتوان به آسانی آن‌ها را حل و رفع کرد.

٤ـ که، هرکس می‌تواند از آن بهره‌مند گردد، بی آنکه به تقوی و دیانت او آسیبی وارد آید.

٥ - که، قوانینی که با مسائل نظری سر و کار دارند، همه عبث اند.

٦ ـ و در آخر اینکه، نه تنها بایسته است چنین آزادیی، بدون هیچ پیشداوری و نگرانی نسبت به امنیت عمومی، دیانت و حقوق فرمانروایان، داده شود، بلکه حتا اعطای آن برای صیانت از این‌ها ضرورت دارد.

زیرا، آنجا که به رغم همۀ این‌ها، مردمانی این آزادی را از مخالفین خود دریغ می کنند، و نه اعمال ـ که فقط دست یازیدن به عمل است که می تواند مجرمانه باشدـ بلکه عقاید مردم را به محاکمه می کشند، نمونه‌ای از رفتار با مردمان درستکار عرضه می‌شود که شهادت و جان‌فشانی در راه عقیده و نظر را به نمایش می‌گذارد و در دیگران به جای ایجاد رُعب، احساس دلسوزی و کین خواهی نسبت به قربانیان را برمی‌انگیزد.

بدین‌سان، با چنین کاری، درستکاری و نیک‌خواهی به فساد کشیده می‌شود، چاپلوسان و خیانت‌پیشگان تشویق می‌گردند و فرقه‌گرایان پیروز می‌گردند، به همان اندازه، که حکومتمداران در مقابله با عداوت‌ورزی‌های آنان از در تسلیم در آیند و با بهره‌گیری از قدرت اجرایی حکومت، از نظریه‌هایی به حمایت برخیزند که آنان شارحان آنند. و درست از همین روست که آنان به خود اجازه می‌دهند مدعی حق حکومترانی شوند و ادعا کنند که مستقیماً از سوی خداوند برگزیده شده اند و قانون‌هاشان، قانون الهی است. و قوانین حکومت که قانون‌های وضع شدۀ بشری است، می باید تابع قوانین آسمانی ـ به سخن دیگر تابع قوانین خود آنها ـ باشد.

نزد همه باید عیان باشد، که این وضعیت و احوالی نیست که به سعادت و رفاه عمومی راهبر شود، همان طور که ما در باب ٨ نشان داده ایم، ایمن‌ترین راه برای حکومت، وضع این قاعده است که شمول کار دین را منحصر کند به نیکوکاری و عدالت و حدود حقوق حاکمان را منحصر کند به نظارت کردن براعمال مردمان و نه جز آن، خواه در امور مقدس معنوی و خواه در امور دنیوی.

و هرکس باید بتواند آن گونه که دلخواه اوست بیندیشد و آنچه می‌اندیشد بر زبان آورد.

به این ترتیب، من وظیفه‌ای را که دراین رساله بر عهده گرفته بودم به انجام رساندم. تنها می‌ماند، طلب کنم که به این واقعیت بذل توجه شود که من چیزی ننوشته ام که نخواهم با رغبت تمام برفرمانروایان کشورم، به منظور آزمون و تأئید آنان عرضه بدارم و آنچه را ایشان تشخیص دهند که ناسازگار با قوانین و یا زیان‌بخش به خیر عمومی است، پس بگیرم.

من می‌دانم که انسان‌ ام و چون یک انسان خطا پذیر. اما برای پرهیز از هرگونه خطا دقت بسیار کرده‌ام و جهد کرده ام در سازگاری محض با قوانین کشورم و تقوا و اخلاق، باقی بمانم.

اسپینوزا


باروخ (بندیکت) اسپینوزا (١٦٣٢-١٦٧٧) فیلسوف یهودی تبار هلندی است، اجدادش در دوران تفتیش عقاید در پرتغال (١٥٣٦) به اکراه و زور به مسیحیت گرویده بودند و برای گریز از خشونت مذهبی به شهر نانت در فرانسه مهاجرت کردند و در سال ١٦١٥ از فرانسه اخراج شده به روتردام در هلند مهاجرت کردند. پدربزرگ باروخ در این شهر درگذشت و پدر و عموی او در شهر آمستردام سکنی گزیدند. خانوادۀ اسپینوزا در هلند، که آزادی دین و وجدان را به رسمیت شناخته بود، به دین اجداد خود بازگشتند و خود او نیز در مدرسۀ علوم دینی یهودیان آموزش دید. محیط باز هلند و ذهن بیدار و کنجکاو اسپینوزا او را به فراگیری زبان لاتین و مطالعۀ متون فلسفی و دینی مختلف واداشت. او با آثار فیلسوفانی چون دکارت و هابز آشنا شد. نگاه انتقادی او به بینش مذهبی همکیشانش در آمستردام و تفسیر عقلانی اش از تورات باعث شد که همکیشانش او را مرتد بشناسند و طردش کنند (٢٧ جولای ١٦٥٦). اسپینوزا همچون دکارت و لایبنیتس یکی از چهره های مهم فلسفۀ عقل‌باوری در قرن هفدهم است. آثار او در دوران زندگیش هم از طرف کلیسای کاتولیک و هم از سوی همکیشانش تحت ممیزی قرار گرفت. اسپینوزا که به موازین اخلاقی پایبند بود و زندگی ساده برگزیده و با ساختن عدسی عینک امور خود را می گذراند در سن ٤٥ سالگی در اثر بیماری ریوی درگذشت. [ی-ن]

پیروان یکی از علمای الهیات مذهب پروتستان، یوهان کالوَن (١٥٠٩- ١٥٦٤ میلادی) که از جمله پیروی بی چون و چرا از نص کتاب مقدس را تکلیف مؤمنین می دانست . کالون خود در شهرهای ژنو و لوزان (سوئیس) به اشاعۀ برداشتی تعصب آلود و خشن از مذهب پرداخت و پیروانش نیز در هلند با پیروی از کردار او، مدارا با عفاید مخالف و دگر اندیشی را برنمی تابیدند. لازم به یادآوری است که اندیشۀ کالون محدود به برداشت تعصب الودش از دین نیست و نقش کلیسای اصلاح شده (پروتستانتیسم)، که کالون یکی از علمای برجستۀ آن است، در رهایی سیاست از سیطرۀ دین و کلیسا، یکی از فصول مهم تاریخ شکل گیری دموکراسی در غرب است. [ی-ن]

در باب هفدهم، اسپینوزا با تحلیل تاریخ سیاسی عبرانیان ثابت می کند که هیچ فردی نیاز ندارد که تمامی قدرت طبیعی و حق حاکمیت خود را به دولت (یا جامعۀ سیاسی ) منتقل کند. [ی-ن]

در آغاز باب ١٦ رساله اسپینوزا در این مورد می نویسد: "هیچ فردی، در واقع، هرگز نمی تواند قدرت خود را - و در نتیجه حق خود را- تا بدان حد واگذار کند که دیگر انسان نباشد". [ی-ن]

در باب ١٦ اسپینوزا همچون هابز که کتاب لویاتان خود را در سال ١٦٥١ قریب به بیست سال قبل از انتشار کتاب او منتشر کرده، انسان را اوّل در وضع طبیعی، آزاد از هرگونه پیوند اجتماعی تصور می کند و حق حاکمیت طبیعی او بر سرنوشتش را، که ریشه در قدرت انسان دارد ، به اثبات می رساند. سپس شرایط پیوستن فرد را به جامعۀ سیاسی برای بهبود زندگی و رفاه بیشتر خویش تحلیل می کند. وجه تمایز اندیشۀ هابز و اسپینوزا در مورد حقوق شهروندی اینست که اوٍّلی معاهده ای بین اعضای جامعه توصیه می کند که بر اساس آن افراد همۀ حاکمیت خود را به دولت منتقل کرده و در ازای اطاعت محض شهروندان، آن دولت متعهد به حفظ امنیت کامل آن ها می شود. اسپینوزا، چنین انتقال کاملی را نقض قانون طبیعی و حقوق طبیعی می داند، و آن را کاری عبث و در واقع غیر ممکن می داند. درباب ١٦ اسپینوزا به عرصۀ حاکمیت دولت و حقوق مدنی فرد در جامعه می پردازد. [ی-ن]

عقل انسان به وی حکم می کند که برای خروج از وضع طبیعی و عدم امنیت و خطرات آن با همنوعان خود عهدی ببندد و براساس آن جامعه سیاسی تشکیل شود که در آن همۀ اعضای جامعه بخشی از حاکمیت طبیعی خود را به دولت منتقل می کنند و دولت از آن نیرو برای وضع قوانین، ایجاد امنیت، و بهبود وضع زندگی همۀ شهروندان استفاده می کند. به این دلیل است که پیروی از قوانینی را که فرد باطل می شناسد از نظر اسپینوزا خلاف حکم عقل نیست، زیرا با نقض خودسرانۀ قوا نین، هرچند بد، شهروندان اساس قرارد اجتماعی را متزلزل کرده و جامعه را بسوی هرج و مرج و نهایتاً انحلال سوق می دهند. [ی-ن]

قرار داد اجتماعی که یک فرض حقوقی است، الزاماً واقعیت تاریخی ندارد، و صرف زندگی در یک جامعه و تابعیت از قوانین آن به نوعی پذیرش قرارداد اجتماعی محسوب می شود. به این دلیل است که بستن قرارد (اجتماعی) یا به صراحت یا تلویحاً مطرح می شود. [ی-ن]

در باب ١٥ اسپینوزا در بارۀ رابطۀ بین عقل و وحی، فلسفه و الهیات می اندیشد و بر این تأکید می کند که این دو مقوله کاملاً جدا و از یکدیگر مستقل اند و هیچکدام نباید تابع و اسیر دیگری شوند. [ی-ن]

در باب ١٨ اسپینوزا با اشاره به تجربیات تاریخی عبرانیان، رومیان، انگلیسی ها و هلندی ها، بر لزوم عدم دخالت روحانیون در سیاست و ممنوعیت احراز مقام سیاسی برای آنان تأکید می کند. [ی-ن]

رمونسترانتها ( Remonstrants ) فرقه ای از مسیحیان هلندی بودند که متأله اهل لیدن، ژاکوب آرمینیوس ( ١٦٠٩ ـ١٥٦٠) تأسیس‌گر آن بود و از مخالفان سرسخت نظریۀ سختگیرانۀ تقدیر باوری کالون بودند که آموزه‌های او مذهب رسمی حکومتی در هلند بود. رفتار آنها آمیخته با اعتدال، بردباری و مدارا بود. [ی-م]