بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

پسر ۱۷ ساله بود و دختر ۱۵ ساله: جرمشان عاشقی بود و حکمشان شلاق

سیاوش/ مصاحبه بنیاد با برومند
بنیاد برومند
۱۱ تیر ۱۳۹۴
مصاحبه

من سیاوش هستم متولد شهریور ۱۳۵۸ در گنبد‌ کاووس. خانواده من در ایران به دلیل شرایط سیاسی که داشتند چندین بار دست به کوچ ناخواسته زدند. پدر بزرگم سخنگوی حزب رستاخیز در مناطق گنبد، گرگان و رشت بود.

سال ۱۳۵۸ زمانی که پدر بزرگم باخبر میشود که تعدادی از دوستان او بازداشت شده اند برای نجات جان خود و خانواده به همراه تمام اعضای خانواده به بندر انزلی فرار میکند و زندگی مخفی خود را در آنجا آغاز می‌کند. در آن موقعیت پدرم، به همراه مادرم و من که نزدیک به دو ماه سن داشتم در گنبدکاووس می‌ماند تا از اموال و املاک خانوادگی حفاظت کند. اما طولی نمی‌کشد که پدرم با ماموران کمیته درگیر و دستگیر می‌شود. در حقیقت آن چیزی که بعدها از مادرم شنیدم این بود که دستگیری پدرم نوعی گروکشی بود تا پدربزرگم به گنبدکاووس بازگردد و بازداشت شود، اما این اتفاق نمی‌افتد.

در نهایت پدرم به اتهام درگیری با نیروهای کمیته و چند جرم مختلف دیگر به چهار سال حبس در زندان گرگان محکوم شد. ناگفته نماند تمامی اموال پدربزرگم نیز که چیزی بالغ بر دویست و چهل هکتار زمین کشاورزی، یک باغ، تعدادی کمباین و تراکتور بود مصادره شد.

پس از بازداشت پدرم، عموی کوچک من به گنبدکاووس بازمی‌گردد تا من و مادرم را به انزلی و نزد خانواده منتقل کند.

نزدیک به دو سال مخفیانه در بندرانزلی زندگی کردیم اما دیری نگذشت که عمه کوچک من که یازده ساله بود به همراه دو تن از همکلاسی‌های خود در راه بازگشت از مدرسه به اتهام داشتن اعلامیه سازمان مجاهدین بازداشت می‌شود. همان روز یکی از کمیته‌ای ها که دوست عموی کوچک من بود به ایشان اطلاع می‌دهد که "ما خواهر تو را به دلیل داشتن اعلامیه دستگیر کردیم. الان اوضاع خیلی خراب است و هر کسی را که دستگیر می‌کنند معلوم نیست به کجا می‌فرستند". در هر صورت همان شب عمویم یک ماشین آریا به یکی از فرماندهان کمیته می‌دهد و او را بیرون می‌آورد.

همان شب از ترس لو رفتن پدربزرگم تمامی افراد خانواده به همراه من و مادرم شبانه از بندرانزلی به سمت تهران فرار کردیم.

زمانی که چهار سال بیشتر نداشتم پدرم پس از گذراندن دوران محکومیت خود آزاد شد و نزد ما به تهران آمد. در طول بازداشت ایشان به همراه مادرم دو یا سه بار برای ملاقات به زندان رفتیم.

پدرم در دوران محکومیتش به مصرف هروئین اعتیاد پیدا کرده بود که خوشبختانه توانست ترک کند. به بیماری هپاتیت نیز مبتلا شده بود که همین مسئله باعث شد سالیان بعد جان خود را از دست بدهد.

پدرم در تهران در یک آژانس ماشین مشغول به کار شد و مادرم هم که از قبل از انقلاب در تربیت معلم و دانشسرا بود در یکی از مدارس تهران معلم شد. اما دیری نگذشت که مادر و پدرم تصمیم گرفتند به گنبد کاووس بازگردند. من یازده سالم بود.

زندگی در گنبد برای من از دو جهت متفاوت و تا حدی آزار دهنده بود. اولین مسئله پیشینه خانوادگی من بود. در مدرسه بعضی از معلم‌ها که پدر و پدربزرگ من را می‌‌شناختند و در دوران شاه آسیب دیده بودند، یا عقده‌‌ای نسبت به خانواده من داشتند سر کلاس درس جلوی باقی شاگردان نام پدربزرگ من را می آوردند و می‌گفتند‌ " تو نوه فلانی هستی؟ می‌دانی پدربزرگ تو خیلی جنایت توی این شهر کرد؟ می‌دانی چقدر آدم را در این شهر بدون زمین کرد، چقدر مردم را بدبخت کرد؟"

مسئله بعدی این بود که چون من از یک شهر بزرگ به شهر کوچکی نقل مکان کرده بودم نوع زندگی و پوشش من با بچه های هم سن و سال خودم متفاوت‌ بود. در واقع نسبت به بچه‌های دیگر روحیه بی‌پروا تری داشتم، بر خلاف دیگران شلوار جین می‌پوشیدم و به موی سرم ژل میزدم.

در آن روزها اگر سر کوچه می‌ایستادی ماموران کمیته می‌آمدند، به ما نگاه می‌کردند و می‌گفتند "چرا اینجا ایستادی؟ این چیه که پوشیدی؟ چرا آستین تو این‌قدر کوتاه است؟ چرا موهای تو این‌قدر بلند است؟ چرا ژل زدی؟ چرا صورت تو این‌قدر صاف است؟" سیزده یا چهارده سالم بود که به همین دلیل دو بار بازداشت شدم. به خاطر دارم که یکبار شلوار جین پوشیده بودم، تیشرت رنگ شاد با نوشته‌های انگلیسی به تن داشتم، موهام کمی بلند بود و ژل زده، من را بازداشت کردند، بردند پاسگاه و تعهد گرفتند.

۱۶ ساله بودم که با دختری آشنا شدم و کمتر از یک سال بعد رابطه ما عمیق تر شد. مادرم از رابطه میان ما دو نفر باخبر بود وچون چندین بار توسط کمیته بازداشت شده بودم تصمیم گرفت دیدارهای ما دو در منزل شخصی ما صورت بگیرد تا اتفاقی برای ما نیفتد.دو سال از آشنایی ما میگذشت و بعضی مواقع در دیدارهایی که با هم داشتیم رابطه جنسی میان ما صورت میگرفت. خرداد ۱۳۷۶ زمانی که خودم را برای امتحانات آخر سال دوره پیش دانشگاهی و ورود به دانشگاه آماده می‌کردم، اتفاق بدی روند زندگی ما را تغییر داد.

منزل ما یک خانه ویلایی بود که از در ورودی تا در منزل یک حیاط کوچک فاصله بود در همسایگی ما مردی با خانواده خود زندگی می‌کرد که تمام شهر می‌گفتند مامور اطلاعات است. به همین دلیل خیلی مراقب بودم که این فرد از رفت و آمدهای دوستم به خانه ما مطلع نشود.۴ خرداد ۱۳۷۶ طبق روال همیشگی دوست دخترم که پانزده سال بیشتر نداشت، ساعت ده صبح قبل از آنکه به مدرسه برود نزد من آمد. آن روز مادر و خواهرهایم هم بودند.

وقتی دوستم وارد اتاق من شد پرسیدم "دم در کسی را دیدی؟ گفت نه کسی را ندیدم، ولی خانمی دم در بود." من هم فکر کردم مشکلی نیست اما آن زن، همسر همان فرد اطلاعاتی بود که گویا ورود دوستم را به شوهرش اطلاع داده بود.

تا ساعت دوازده و نیم ظهر ما با هم بودیم و سپس ایشان به مدرسه رفت، نزدیک یک ساعت بعد در حال آماده شدن برای رفتن به مدرسه بودم که صدای زنگ در آمد. یک نفر گفت "یک لحظه بیایید دم در!" همان لحظه رفتم و دیدم یک لباس شخصی با دستبند دم در ایستاده.

آن روزها شنیده بودم که به خاطر مشروب، نوار ویدیو و کتاب‌های ممنوعه به منازل مردم می‌روند، به همین دلیل این صحنه را که دیدم ناخودآگاه با سرعت در را بستم و تا خواستم برگردم، آن فرد از دیوار حیاط بالا آمد و من را گرفت، روی زمین خواباند دستبند زد و بدون آنکه حکمی نشان بدهد در را برای باقی مامورها باز کرد. در همان لحظه مادرم به حیاط آمد و گفت "داری چی کار میکنی؟" مامور به مادرم گفت "هیچی شما هیچی نگویید و بفرمایید داخل". مادرم به سوالاتش ادامه داد و گفت "من باید بدانم چی شده؟" آن فرد گفت "بعدا برای شما توضیح می‌دهیم، بیایید دادگاه توضیح می‌دهیم" مادرم گفت "دادگاه چی؟"

در آن لحظه من هم گفتم چی شده و جریان چی هست؟ یکی از آنها گفت "ساکت، ساکت فقط بیا برویم". در آن موقعیت ذهن من به هزار چیز میرفت، جریان چه است؟ سر جریان این دختر است؟ سر جریان ویدئوها است؟ سر فیلم ها است؟ سر چیه؟ بدون آنکه چشم من را ببندند سوار یک ماشین شخصی کردند و به اداره منکرات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واقع در خیابان امام خمینی شمالی روبروی خیابان شریعتی که در آن زمان مسئولیت آن به عهده آقای ذوالفقاری بود منتقل کردند و در یک سلول خیلی کوچک که فقط می‌شد داخل آن نشست انداختند و رفتند.

سلول پنجره‌ نداشت، کف سلول موکت بود و نور اتاق از طریق یک لامپ پر نور که همیشه روشن بود تامین می‌شد. پنج سلول بود، همه کنار هم و به غیر از سلول من باقی سلول‌ها خالی بودند.

آن روز از ساعت دو بعد از ظهر تا ده شب با من کاری نداشتند، نه چیزی برای خوردن به من دادند و نه گذاشتند به دستشویی بروم. ساعت ده شب به سراغ من آمدند و به اتاق بازجویی منتقل کردند البته قبل از بردن به اتاق بازجویی اجازه دادند به دستشویی بروم.

بازجو که نام او مجید فرقانی بود یک برگه مقابل من گذاشت و گفت خودت بنویس، گفتم چی بنویسم؟ گفت هر خلافی که کردی، بنویس برای چی آوردیم تو را اینجا، گفتم نمی‌دانم برای چی آوردید اینجا. گفت بهت می‌گویم بنویس! گفتم نمی‌دانم چی بنویسم، گفت پس خودت را زدی به آن راه؟ پس نمی‌خواهی بگی، خودت خواستی. سپس به مامورین اعلام کرد که من را به سلول بازگردانند و به مدت ۲۴ ساعت برای آنکه نگذارند بخوابم هر یک ساعت یکبار سربازی را به سلول می‌فرستادند تا من را از سلول خارج کنند و بپرسند "می‌خواهی بنویسی یا نه؟" از لحظه‌ای که من را به سلول فرستادند و تا ساعت ده شب روز بعد نگذاشتند به دستشویی بروم.

بعد از ۲۴ ساعت به سراغ من آمدند و به اتاق بازجویی بردند. بازجو گفت حالا بنویس، گفتم نمی‌دانم چی بنویسم؟ سپس چشم‌های من را با چیزی بست، به اتاق دیگری منتقل کرد و گفت یک دقیقه بشین اینجا. چند لحظه نگذشته بود که متوجه شدم چند نفر به سمت من آمدند و دوباره رفتند. باز من را به اتاق بازجویی بردند، چشم‌‌بندم را باز کردند و گفتند "ببین ما این دختری را که گولش زدی و بهش تجاوز کردی و ترتیبش را دادی آوردیم اینجا". گفتم کدام دختر؟ گفت "ما می‌دانیم کار تو این است، این دخترهای بیچاره را گول می‌زنی"! گفتم نمی‌دانم در مورد چی حرف می‌زنید. بازجو گفت "خودت را زدی به آن راه، ما دختر فلانی را گرفتیم و الان توی آن اتاق است، همه چیز را گفته و گفته چه بلایی سرش آوردی، خودت بنویس چه بلایی سرش آوردی، پدرت را در می‌اوریم، به دختر مردم تجاوز می‌کنی؟"

در آن لحظه با خودم گفتم "اصلا از کجا معلوم که این دختر را گرفته باشند، شاید اینها دارند به من یک دستی میزنند" به همین دلیل گفتم نمی‌دانم در مورد چی صحبت می‌کنید، اصلا اشتباه گرفتید. تا گفتم "شما اشتباه گرفتید،" بازجو به سمت من حمله کرد، من را بلند کرد و در حالت ایستاده سرم را روی میله آهنی بالای تخت خوابی که گوشه اتاق بود گذاشت، باتومی را روی گردن من گذاشت و شروع کرد به فشار دادن روی خرخره من.

‌انقدر فشار داد که دیگر نفسم بالا نیامد، نمی‌دانم چقدر طول کشید؟ فقط این را به خاطر می آورم که از شدت فشار نتوانستم بایستم، و افتادم. تنفس برای من سخت شده بود، اشک از چشمان من می‌آمد و شروع کردم به سرفه کردن. بازجو گفت آن دختر را بیاورید.

دوستم را یک مامور زن با همان مانتو و مقنعه مدرسه‌ و در حال گریه کردن آورد. بازجو نگاهی به او کرد و گفت "این همان پسری بود که تو را بدبخت کرد، بهت تجاوز کرد، این همان پسری است که می‌گویی دوستش داری. این همان پسری است که می‌گویی با عشق این کار را کردیم و با عشق با هم بودیم این است؟ بدبخت، هیچی را قبول نمی‌کند و میگه تو را اصلا نمی‌شناسد، ببین به کی اطمینان کردی، ببین خودت را دست کی دادی، خاک بر سر شما دخترها بکنند، شما چرا اینجوری هستید؟" دختر به سمت من حمله کرد و شروع کرد آرام من را زدن و گفت "حسین چرا این کار را کردی با من؟ تو که می‌گفتی دوستم داری؟ بگو این‌ها دروغ می‌گویند! این‌ها می‌گویند تو من را دوست نداری، تو آدمی هستی که دخترها را گول می‌زنی، این‌ها از قبل تو را می‌شناختند"! تحت تاثیر قرار گرفتم و گفتم "بخدا دروغ می‌گویند و من هنوزم تو را دوست دارم، هنوز هم پای حرف‌ خودم هستم، هر چی گفتم راست است، من هنوز هم با تو هستم و واقعا ما همدیگه را دوست داریم."

وقتی بازجو این صحبت‌های من را شنید گفت "اگر راست می‌گویی و این‌طوری هست همین‌هایی را که می‌گویی بنویس! اگر می‌گویی دوستش داری بنویس!" گفتم باشه می‌نویسم، مشکلی نیست.

مامور زنی که دوستم را آورده بود به همراه بازجو مقابل ما نشستند و گفتند "چیزهایی را که با هم داشتید، ما سؤال می‌کنیم، شما بگویید تا ما بنویسیم. "کجا با هم آشنا شدید؟ چی شد؟" سؤال ها به این نقطه ختم نشد و شروع کردند در رابطه با مسائل جنسی پرسیدن، یعنی به نوعی دوست داشتند بدانند که ما در رختخواب چه کارهایی با هم کردیم. "چند بار؟ چرا این کار را کردید؟ بعد از اتمام رابطه جنسی چی کار می‌کردید؟"

مامور زن از دوستم پرسید "تو نمی‌ترسیدی که کارت به بیمارستان بکشه؟ خون اگر بیاد چی کار باید بکنی؟ می‌رفتی خانه نمی‌گفتی مادر یا پدرت بفهمند؟" و یا به من می‌گفتند " توی اتاق که بودید نمی‌گفتی مادر و خواهرت در را باز می‌کنند؟ اگر مادرت وارد اتاق می‌شد و شما را می‌دید چطور؟" این صحبت‌ها من را عصبانی کرد، در واقع همه این حرفها به نوعی برای ما شکنجه روحی بود و آنها می‌خواستند ما را اذیت کنند. فریاد زدم و گفتم "شما به این چیزها چی کار دارید، شما آمدید اعتراف بگیرید که ما با هم بودیم، شما به این جزئیات چه کار دارید؟" دوستم در تمام این مدت در حال گریه کردن بود و به بازجوها می‌گفت "من که یکبار همه این‌ها را به شما گفتم"، با این حال گفتند باید این‌ها را بنویسیم، اگر شما به طور کامل اعتراف کنید و بگویید گناهکار هستید ما می‌توانیم بنویسیم این‌ها همدیگر را دوست داشتند و می‌توانیم برای شما تخفیف بگیریم.

این جلسه بازجویی حدود دو ساعت به طول انجامید و در طول بازجویی خود بازجوها صحبت‌های ما را روی برگه‌های بازجویی می‌نوشتند. بعد برگه ها را جلوی ما گذاشتند و گفتند "بنویسید تمام مطالب بالا را قبول داریم". ما هم نوشتیم و امضاء کردیم. من را به سلول بازگرداندند و چون بازداشتگاهی مخصوص خانم‌ها نداشتند، دوستم را به نمازخانه بانوان بردند. آن شب تا صبح با من کاری نداشتند و از همان غذای سربازها برای من آوردند که چیزی بخورم.

فردای آن روز، ۶ خرداد ۱۳۷۶، ساعت هفت صبح به سلول من آمدند و گفتند "آماده شو هشت صبح باید بروی دادگاه". ساعت هشت صبح هر دو نفر ما را در حالتی که دستان من را با دستبند بسته بودند و دستان آن دختر را نیز به دست یک مامور زن بسته بودند با ماشین خود سپاه به دادگاه عمومی شهرستان گنبد کاووس شعبه چهار نزد قاضی عسگرنژادی بردند.

زمانی که به دادگاه رسیدیم متوجه شدیم خانواده‌های ما منتظر ما هستند. در واقع بعد از دستگیری من، خانواده‌ام به هر جایی که می‌توانستند سر زده بودند، به دادگاه، پاسگاه‌های مختلف اما همه جا گفته بودند که آنجا نیستم. در نهایت به اداره منکرات می‌آیند و از طریق سربازهای که آنجا بودند متوجه می‌شوند ما آنجا هستیم اما کسی جواب درستی در رابطه با وضعیت ما به آنها نمی‌دهد و فقط می‌گویند "دادگاه".

بازجوها هم بعد از بازجویی دوم و اصرارهای مکرر دوستم برای تماس با خانواده، با خانواده او تماس می‌گیرند، و روز دادگاه و وضعیت دخترشان را به آنها اطلاع می‌دهند.

در هر صورت با تماسی که منکرات در شب دوم با خانواده ها گرفته بود ما توانستیم پس از دو روز بی‌خبری خانواده های خود را در دادگاه ملاقات کنیم.نزدیک به دو ساعت در راهرو دادگاه منتظر بودیم تا نوبت به ما برسد. وارد که شدیم در ابتدا قاضی عسگرنژادی به هر دو ما نگاه کرد و گفت "زنا کارها شما دوتا هستید؟" من گفتم حاج آقا چه می‌گویید؟ قاضی گفت "درست می‌شوید و یاد ‌می‌گیرد دیگر از این کارها نکنید. چیزهایی را که اینجا نوشته اید قبول دارید؟" گفتیم حاج آقا ما نمی‌دانیم چی نوشته، ما صحبت داریم. دوستم گفت "حاج آقا ما همدیگه را دوست داریم و همدیگه را می‌خواهیم. قرار بود ازدواج کنیم و اصلا صحبت زنا نیست". قاضی گفت " ساکت باش زنا کار، شما می‌دانید قانون خدا را زیر پا گذاشتید؟ شما باید جواب پیامبر خدا را بدهید، جواب قرآن را بدهید، دختر تو باید از فاطمه زهرا اولگو برداری کنی." بعد گفت همین چیزهایی را که اینجا نوشتید و خودتان امضاء کردید، دوباره امضاء کنید و بروید بیرون."

برگه ها را دوباره امضاء کردیم. پرسیدیم حاج آقا حالا چه می‌شود؟ گفت "زندان".

ما تا آن لحظه فکر می‌کردیم قاضی بخاطر کاری که کرده بودیم حکم می‌دهد که باید ازدواج کنید و اتفاق خاصی نمی‌افتد به همین دلیل با تعجب به قاضی گفتیم یعنی چی؟ او هم گفت می‌روید زندان تا حکم شما فرستاده شود زندان.

جلسه دادگاه نزدیک به پانزده دقیقه شد و هر دوی ما بدون وکیل در دادگاه حاضر شدیم.

ساعت دو بعد از ظهر به مجتمع زندان های گنبد منتقل شدیم و قبل از آن توانستیم با خانواده های خود گفتگویی داشته باشیم. در این دیدار زمانی که پدرم متوجه شد قرار است به زندان برویم، گفت آنجا بگو شیرزاد را می‌خواهم ببینم. شیرزاد شوهرخاله من است که بخاطر تصادفی که هفت سال قبل کرده بود به زندان افتاده بود.

ساعت دو وقتی به زندان رسیدیم دوستم را به بخش بانوان و من را به بخش آقایان قسمت قرنطینه منتقل کردند. قرنطینه جایی بود که افرادی را که دستگیر می‌شدند، روز اول به آنجا می‌بردند.

وارد قرنطینه که شدم گفتم شیرزاد شوهر خاله من است، شانسی که آوردم یکی از دوستان او در قرنطینه بود. شیرزاد آمد دم در قرنطینه. ماجرا را برای او تعریف کردم و او هم به آن دوستش که آنجا بود گفت هوای این را داشته باش. در هر صورت آن شب را در قرنطینه سپری کردم و فردای آن روز به بند جوانان منتقل شدم.

بند جوانان شلوغ بود. قدیمی‌ها روی تخت می‌خوابیدند و تازه واردها همه روی زمین. در هر اتاق شش تخت دو طبقه بود. در اتاق ما دوازده نفر روی زمین می‌خوابیدند. تنها یک روی‌انداز در اختیار من گذاشتند و بچه‌ها از لباس‌های خود به عنوان بالش استفاده می‌کردند. غذای زندان هم معمولی بود.

روز بعد، ۸ خرداد ۱۳۷۶، ساعت هفت صبح برای رفتن به دادگاه من را صدا کردند. ما دو نفر را به همراه تعدادی دیگر به دادگاه بردند. خانواده‌های ما منتظر آمدن ما بودند. ما را مستقیم به دفتر اجرای احکام بردند. آنجا برگه اجرای حکم را نشان دادند. حکم صادر شده برای هر دوی ما، ۹۹ ضربه شلاق حد به اتهام زنای غیر محصنه و رابطه خلاف شرع بود.

صد هزار تومان جریمه نقدی هم بابت بطری‌های مشروب و نوارهای ویدیویی که در منزل ما پیدا کرده بودند به حکم من اضافه کردند. در واقع نیم ساعت پس از بازداشت، به منزل ما مراجعه می‌کنند، حکم تفتیش منزل را به مادرم نشان می‌دهند، و چهار نوار ویدیویی و شیشه‌های خالی مشروب را که بوی مشروب می‌دادند، ضبط می‌کنند و به منکرات می‌آورند.

پس از ابلاغ حکم، خانواده ها پرسیدند میتوانیم به حکم صادر شده اعتراض کنیم؟ مسئول دفتر ابلاغ حکم به خانواده ما گفت "حق اعتراض ندارید و حکم لازم الاجرا می‌باشد."

دوباره به زندان منتقل شدیم. این بار به محض ورود، انگشت نگاری کردند، پلاکی گردن ما انداختند، عکس گرفتند و به بند بردند. دو ساعت بعد مامورین آمدند و من را برای اجرای حکم به محل اجرای احکام زندان منتقل کردند. اجرای احکام در حیاط زندان و سمت ساختمان اداری زندان بود.

به حیاط که رسیدیم مامورین گفتند" بدو بدو"، شروع کردم به دویدن و پس از آنکه خیس عرق شدم من را به اجرای احکام منتقل کردند و گفتند "وقت شلاق خوردن است". حکم شلاق قرار بود در حیاط اداری زندان اجرا شود، به همین دلیل تعدادی از ماموران زندان برای تماشا آمده بودند. قبل از اجرای حکم به کسی که قرار بود حکم را اجرا کند گفتم اگر قرار بود شلاق بخورم چرا انقدر دویدم؟ گفت "چون بچسبه به بدنت حالت جا بیاد!" و گفت لخت شو، رو به دیوار بایست و دست‌هات را باز کن. لباس‌هایم را در آوردم و تنها با یک شورت پشت به مأموران و رو به دیوار ایستادم. شلاق زنها دو نفر بودند که هر دو زدند.

قبل از اجرای حکم، قرآن خوانده شد و سپس با شلاقی از چهار بند چرمی به هم بافته، شروع کردند به زدن. ضربات شلاق از گردن آغاز شد و تا پشت ساق پا ادامه داشت، از بالا به پایین و از پایین به بالا. از ضربه هشتاد به بعد فقط روی باسن شلاق زدند که البته دردش کمتر بود.

در حین شلاق زدن هم می‌گفتند "بگو غلط کردم، بگو گه خوردم، دیگه از این کارها نمی‌کنم". در طول اجرای حکم به دفعات از شدت درد به سمت شلاق‌زن برمی‌گشتم یا از سمتی به سمت دیگر می‌پریدم. همین جابه‌جایی ها باعث شد یکی از ضربه‌ها به سینه من اثبات کند و شکافته شود. پس از اجرای حکم گفتند لباست را بپوش.

با حالت زار لباس‌های خود را پوشیدم، نمی‌دانستم چه بر سر من آمده، فقط می‌دانستم شلاق خورده ام و درد خیلی زیادی دارم. پس از آنکه لباس پوشیدم، یک مهر آزادی روی دست من زدند و گفتند برو بیرون.

دادگاه به خانواده ها گفته بود حکم در زندان اجرا میشود و سپس آزاد میشوند، به همین دلیل خارج از زندان پدرم منتظر خروج من بود.از زندان که خارج شدم از شدت ضعف در حال بیهوشی بودم که پدرم به سمت من آمد، لباسم را بالا زد و دید اوضاع خیلی خراب است، به همین دلیل با ماشین من را به بیمارستان منتقل کرد. تا آخر شب تحت مراقبت قرار گرفتم و همان شب مرخص شدم. نزدیک به یک ماه تمام کمرم زخم بود.و هر روز مجبور بودم زرده تخم‌مرغ به کمرم بمالم تا زخم‌ها خشک شود و زودتر به بهبودی کامل برسم در آن روزها همه چیز برای من مثل کابوس و رویا می‌گذشت. ، به خودم میگفتم "یعنی آن دختر هم اینطوری شلاق خورد؟" که البته بعدها در صحبت هایی که با هم داشتیم فهمیدم اجرای حکم او به این شکل نبود و در واقع برای اجرای حکم یکی چیزی مانند چادر تنش کردند و سپس شلاق زدند. برای پدر و مادرم به دلیل اینکه در این ماجرا اذیت شده بودند ناراحت بودم.

بعد از مدتی توانستم برای اولین بار تلفنی با آن دختر صحبت کنم. در رابطه با روز بازداشت گفت که " آن روز ظهر وقتی از خانه خارج می‌شود چند متر پایین تر از منزل ما بازداشت و به منکرات منتقل می‌شود. روز اول به هیچ چیزی اعتراف نمی‌کند تا اینکه فردای آن روز برای معاینه به پزشکی قانونی منتقل می‌شود. اعلام می‌شود که ایشان دختر نیست، به او می‌گویند تو دختر نیستی، تو فاحشه هستی، ما سیاوش را تحت کنترل داشتیم، او با خیلی از دخترها این کار را کرده، تلفنش را کنترل کردیم، تو را گول زده، اعتراف کن، بگو با تو چی کار کرده، بگو چطوری می‌خواست تو را از راه به در کند. سرانجام او را به اتاقی که من با چشمان بسته بودم، می‌آورند تا ببیند من را نیز بازداشت کرده اند و از همین طریق هم توانستند تمام چیزهایی را که میان ما اتفاق افتاده بود از دهان او بیرون بکشند."

این ماجرا تغییرات زیادی روی زندگی هر دوی ما ایجاد کرد. دوستم به این دلیل که از خانواده‌های مطرح شهر بود و پدرش در گنبد بیمارستان داشت برای ترس از آبرو به نوعی او را به مدت یک سال در منزل حبس کردند و مجبور شد یک سال در منزل درس بخواند.

من هم دو ماه پس از این ماجرا به تهران و نزد خانواده پدرم نقل مکان کردم، آن سال به دلیل فشاری که روی من بود نتوانستم در کنکور قبول شوم. سال بعد وقتی می‌خواستم برای ورود به دانشگاه اقدام کنم متوجه شدم که به دلیل سوء‌سابقه نمیتوانم در رشته دلخواه خودم یعنی تربیت بدنی ادامه تحصیل دهم زیرا برای ورود به بعضی از رشته‌های تحصیلی افراد را گزینش می‌کردند و مطمئنا در گزینش می‌توانستند سوء‌سابقه من را بیرون بیاورند.

به مدت دو سال یادآوری اتفاق‌هایی که در بازداشتگاه و زندان برای من افتاده بود، حرفهایی که در بازجویی دوم شنیده بودم، اتفاقها و چیزهایی که داخل زندان دیده بودم برای من به شدت آزار دهنده بود.

نزدیک به پنج سال پیش زمانی که می‌خواستم برای راه اندازی کار مجوز بگیرم از من سوء پیشینه خواستند، وقتی برای گرفتن سوء پیشینه رفتم به مشکل برخوردم زیرا حکم سال ۱۳۷۶ و کل اتهامات من در آن آمده بود، به همین دلیل متاسفانه نتوانستم برای آغاز کار مجوز بگیرم.