بنیاد عبدالرحمن برومند

برای حقوق بشر در ایران

https://www.iranrights.org
ترویج مدارا و عدالت به کمک دانش و تفاهم
قربانیان و شاهدان

روایتی از اعتراضات خیابانی مردم پس از اعلام نتایج انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری در تهران

کیان امانی/مصاحبه با بنیاد عبدالرحمن برومند
بنیاد عبدالرحمن برومند
۲۴ خرداد ۱۳۸۹
مصاحبه

کیان امانی عکاس و مستندساز ایرانی است که تا به حال عکس ها و فیلم هایش در رسانه ها و جشنواره های مختلف بین المللی منتشر و به نمایش در آمده اند. وی در سال گذشته علاوه بر عکاسی از اتفاقات پیرامون انتخابات ایران و درگیری های پیش آمده پس از آن، فیلم مستندی پیرامون مشکلات و نادیده گرفتن حقوق همجنسگرایان در ایران ساخته است. این عکاس و مستند ساز در جریان اعتراضات پس از انتخابات ریاست جمهوری ایران در ۲۶ خردادماه  توسط ماموران موسوم به لباس شخصی با چاقو و باتون مضروب و دو بار بازداشت شد. مصاحبۀ کیان امانی با بنیاد عبدالرحمن برومند، (واشینگتن دی سی، ٢٧ اردیبهشت ١٣٨٩ )،  حاوی گزارشی است از اعتراض های مردمی از ٢٦ خرداد ماه تا آخر بهمن ماه ١٣٨٨ در تهران.

یک ماه پیش از انتخابات، عکاسی و تصویربرداری از اتفاقات مربوط به انتخابات را شروع کردم و روز انتخابات هم در خیابان های تهران و حوزه های رای گیری عکس می گرفتم. کار من عکاسی خبری و مستند سازی است، ده سال است که این کار را برای روزنامه ها و خبرگزاری های مختلف و نشریه های بین المللی انجام می دهم. روز انتخابات مجوز عکاسی داشتم اما از فردای آن روز که درگیری ها شروع شد بخش مطبوعات وزارت ارشاد به صورت غیر رسمی اعلام کرد که حق تهیه گزارش و عکس از درگیری ها را ندارید.

بیشتر خبرنگارهای خارجی را روز بعد از انتخابات از ایران بیرون کردند. خبرنگاران داخلی را هم یا در خیابان ها بازداشت می کردند یا آنها را مجروح کرده و دوربین هایشان را می شکستند.

اولین روزی که خشونت ها به شکل جدی آغاز شد فردای انتخابات یعنی بیست و سوم خرداد ماه بود. آنروز در میدان ونک و خیابان میرداماد، مشغول عکاسی بودم که درگیری ها بین مردم و نیروی انتظامی شروع شد. به مردم حمله می شد، با باتون آنها را می زدند و بسیاری را بازداشت کردند. آخر شب من را هم در میدان مادر بازداشت کردند. دو مامور نیروی انتظامی که لباس شخصی به تن داشتند به من حمله کردند و گفتند برای کجا عکاسی می کنی؟ من هم گفتم برای مجله ای در انگلستان. سپس به زور سوار یک موتور سیکلتم کردند. یک نفر جلو و یک نفر عقب موتور نشسته بود و به کوچه های خلوت خیابان میرداماد رفتیم. به محل تجمع نیروهایشان که رسیدیم به رئیسشان گفتند: جناب سروان عکاس خارجی گرفتیم، من که متوجه اشتباهم شده بودم گفتم نه من عکاس داخلی هستم و کارت شناساییم را دیدند بعد با مشت و لگد و باتون کتکم زدند.  دوربین هایم را گرفتند حافظه دوربین ها را برداشتند و دوربین ها را پس دادند. گفتند فردا برای گرفتن عکس ها بیا پلیس امنیت. من نرفتم چون می دانستم اگر بروم بازداشت می شوم. اما اگر می فهمیدند که برای مطبوعات خارجی عکاسی می کنم آزادم نمی کردند.

آنروز نتیجه انتخابات که مشخص شد مردم آمده بودند در خیابان ها و میدان های بزرگ شهر و تقریبا در همه جای تهران درگیری بین نیروهای انتظامی و مردم شروع شده بود.

در مکان هایی که من بودم خشونت را نیروهای انتظامی شروع کردند. به مردم با سنگ و شلیک گاز اشک آور و باتون حمله می کردند و خیلی ها را هم بازداشت کردند. وقتی اینطور شد مردم هم عکس العمل نشان دادند و شروع کردند به آتش کشیدن سطل های زباله و بستن خیابان ها کردند و هر لحظه درگیری ها بیشتر می شد. در میدان ونک و میرداماد تعداد مردم زیاد بود و نیروهای دولتی نمی تواستند مردم را کنترل کنند. در این روز بسیاری از مردم و تعدادی هم از نیروی انتظامی مجروح شدند.

در همه روزهایی که برای ثبت اتفاقات و درگیری ها به خیابان ها میرفتم همراه مردم بودم. هر وقت حمله می شد با آنها فرار می کردم. اگر به کوچه بن بست می رسیدیم مردم درب خانه ها را باز می کردند می رفتیم داخل خانه هایشان تا بازداشت نشویم. امکان گفتگو بین مردم و نیروهای دولتی نبود. یک طرف برای اعتراض آمده بود و طرف دیگر برای سرکوب اعتراض.

میانگین سنی مردمی که به خیابان ها آمده بودند بیست تا پنجاه سال بود. هم زن ها حضور داشتند هم مردها. به نظرم در یک سال اخیر زنان پیشگام ایستادگی و نماد شجاعت مردم ایران بوده اند.

در این روز دختری را دیدم که پنج شش سرباز نیروی انتظامی با باتون می زدندش و با کمک مردم با سر و صورتی خونین به منزل یکی از ساکنین خیابان میرداماد رفت. دختری حدودا بیست و چهار پنج ساله بود.

فردای آن روز دوباره رفتم و شروع به عکاسی کردم. در خیابان ها و کوچه های خیابان ولی عصر بودم که باز درگیری ها شروع شد. ماموران دولتی و انتظامی سعی می کردند مردم را به سمت کوچه های فرعی پراکنده کنند تا در خیابان اصلی نباشند. سر هر کوچه ده پانزده سرباز نیروی انتظامی بود که به سمت مردم حمله می کردند، مردم را عقب می راندند مردم هم با سنگ به سمت این نیروها حمله می کردند. نیروهای دولتی با این روش نمی گذاشتند  درگیری و حضور مردم به خیابان های اصلی کشیده شود. صدای آژیر آمبولانس هم مدام شنیده می شد. وقتی بعدازظهر حدود ساعت شش هفت بعدازظهر از خیابان مطهری به سمت خانه می رفتم ، باز هم بازداشت شدم. دوربینم در کیفم بود و داشتم با موبایل حرف می زدم مامورها فکر کردند که با موبایل در حال فیلم گرفتن از آنها هستم. وقتی بازداشت شدم بعد از بازرسی کیفم دوباره عکس هایم را پاک کردند. برخوردشان توهین آمیز بود. فحش می دادند، هل می دادند و سعی می کرند با این کارها تحقیرت کنند اما فکر می کنم این آنها بودند که تحقیر شده بودند.

روز بیست و پنج خرداد هم از میدان فردوسی تا میدان آزادی همراه مردم رفتم و عکس گرفتم. اما در صحنه های که از مقر بسیج به سمت مردم تیرانداری شد و تعدادی از مردم را کشتند حضور نداشتم و صبح روز بعد فهمیدم که تعدادی از مردم را کشته اند. آن روز قرار بود مردم در سکوت راه پیمایی کنند. خبر این راهپیمایی در روزهای قبل از آن گوش به گوش می رسید.

به نظرم راهپیمایی سکوت استراتژی درستی نبود. اگر قرار بود مردم حق خودشان را بگیرند همان روزها می توانستند، چون نه نیروهای دولتی سازماندهی درستی برای مقابله با چنین جمعیتی را داشتند و نه پیش بینی چنین جمعیتی را می کردند. اما من نمی دانم چرا گفتند باید در سکوت راهپیمایی کرد.

روز بعد روزی بود که مردم جلو صدا و سیما رفتند. من هم رفتم عکاسی کردم. مشکلی پیش نیامد. سپس به میدان ونک رفتم در آنجا درگیری ها باز هم شروع شده بود اما با این تفاوت که نیروهای بسیج و سپاه هم به نیروی انتظامی اضافه شده بودند و به صورت سازماندهی شده به مردم حمله می کردند.

در ابتدای خیابان گاندی مردم و با فاصله ای حدود صد متر نیروهای لباس شخصی سپاه و بسیج حضور داشتند. نیروهای لباس شخصی با سنگ و شلیک گاز آشک آور و تیر هوایی سعی می کردند مردم را پراکنده کنند مردم هم با سنگ به آنها حمله می کردند. من هم بین مردم و نیروهای لباس شخصی در پشت شمشاد های پیاده رو پنهان شده و مشغول عکاسی از درگیری ها بودم. در یکی از حمله های نیروهای لباس شخصی به سوی مردم  چند نفر از آنها من را دیدند و به سوی من حمله کردند، شروع به دویدن و فرار به سوی مردم بودم که دختری که او هم در حال فرار بود به زمین افتاد و من برای کمک به او ایستادم. به او کمک کردم اما یکی از دوربین هایم به زمین افتاد و برای برداشتن دوربین مجبور بودم دو سه متری به عقب بازگردم، در این هنگان مامورها به من رسیدند و پنچ شش نفری شروع به کتک زدن من با لگد، باتون و چاقو شدند و دوربین هایم را هم شکستند.

سپس کشان کشان بر روی زمین به سمت نیروهایشان بردندم. نبش کوچه بیست و یکم گاندی باز هم شروع به ضرب و شتم کردند و هر چقدر می گفتم من خبرنگار هستم می گفتند که همین شماها هستید که از ما عکس میگیرید و ما را تروریست نشان می دهید و باز می زدند. ضرب و شتم دقایقی طول کشید بعد مردم به سمت این نیروها حمله کردند و من در این فرصت فرار کردم. وقتی فرار می کردم مامورها شروع کردند به تیراندازی به سوی مردم و یکی از گلوله ها به سینه جوانی حدودا هجده ساله و گلوله دیگری هم به پای جوان دیگری اصابت کرد. پسری که گلوله به سینه اش خورد قد بلندی نداشت. موهایش خرمایی و کمی فر بود. به جز من دو عکاس دیگر در محل حضور داشتند و از هر دو نفری که گلوله به آنها اصابت کرده بود عکس گرفتند اما فکر می کنم برای به خطر نیفتادن امنیتشان تا به حال عکس ها را منتشر نکرده اند. آن کسی هم که گلوله به پایش خورده بود می گفت حمله کنید ببینید من تیر خورده ام اما چیزی نیست حمله کنید.

سپس به کمک دو عکاسی که آنجا بودند و موتور سواری که در حال عبور از محل بود من را سوار موتور سیکلت کردند و به راننده گفتند من را به بیمارستان ببرد.

 نمی توانستم تنهایی به بیمارستان بروم، رفتم منزل و با دو نفر از دوستام تماس گرفتم و به کمک آنها بیمارستان کوچکی که به نظر امن می رسید در خیابان خواجه عبدالله پیدا کردیم و به آنجا رفتیم.

وقتی داخل شدیم پزشکی که در آنجا بود من را به اتاق خلوتی برد و گفت چرا به این بیمارستان آمده ای؟ من هم جواب دادم چون دیدیم ماموری در جلوی بیمارستان نیست به اینجا آمدیم، اما پزشک گفت این بیمارستان برای وزارت اطلاعات است و بعد از پانسمان زخم هایت سریع از بیمارستان بروید و سپس به سرعت زخم ها را پانسمان کرد. خوشبختانه جای چاقو خیلی عمیق نبود و بدون بخیه زدن مشکلی پیش نمی آمد. هنگام خروج از بیمارستان نگهبان بیمارستان جلوی ما را گرفت و گفت باید بگویید چه اتفاقی افتاده است. من هم گفتم که خبرنگارم و در درگیری زخمی شدم و سپس آدرس و شماره تلفن منزل و تلفن همراهم را خواست که اطلاعات غلطی به او دادم اما آمد جلوی بیمارستان و شماره پلاک خودرو دوستم را یادداشت کرد.

در این چند روز بسیاری از روزنامه نگاران و عکاسان را بازداشت و یا مضروب کرده بودند. یکی از همکارانمان را دو روز بعد از انتخابات دستگیر و به بازداشتگاه کهریزک برده بودند روی بدنش بنزین ریخته و برهنه در زیر آفتاب قرار داده بودندش، گرمای آفتاب باعث شده بود بنزین بخار شود و پوست سینه اش بسوزد.

خواهر زاده یکی از همکارانم را هم بازداشت کرده بودند. یک ماه در بازداشت بود و آنقدر شکنجه اش کرده بودند که پس از آزادی با کسی حرف نمی زد بعد هم با کمک قاچاقچی های انسان از ایران خارج شد. در عکسی که پس از خروج از ایران از او دیدم بسیار افسرده بود و ظاهرا مورد شکنجه و آزار زیادی در زندان اوین قرار گرفته بود.

هجدهم تیر ماه سوار خودرو یکی از دوستانم شدم و با هم به میدان ولی عصر رفتیم اما تعداد نیروهای دولتی خیلی زیاد بود و فضا به شدت امنیتی بود، امکان عکاسی وجود نداشت. اگر سوار خودرو بودید کافی بود کوچکترین شکی به حضور شما در خیابان کنند، پلاک ماشین تان را می کندند و با اسپری بر روی شیشه خودرو رنگ می پاشیدند تا همکارانشان جلوتر متوقف و دستگیرتان کنند.

روز قدس به همراه سه نفر از دوستانم به خیابان کریمخان رفتیم وهمراه جمعیت تا پارک لاله راهپیمایی و عکاسی کردیم و باز به سوی خیابان کریمخان بازگشتیم. حدود ساعت یک ظهر بود که احساس کردیم که درگیری بین مردم و نیروهای دولتی در حال آغاز شدن است و فکر کردیم بهتر است خودرو را که نزدیک خیابان کریمخان پارک کرده بودیم جا به جا کنیم و بازگردیم به سمت خیابان کریمخان.

با خودرو از کوچه های فرعی به سمت میدان هفت تیر آمدیم در این میدان سطل زباله ها را به آتش کشیده بودند اما نیروهای دولتی هم زیاد بودند. ناگهان خودرویی به خودرو ما زد و به سرعت از کنار ما عبور کرد. یک نفر که ظاهرا از نیروهای بسیجی بود به صورت خوابیده روی سقف خودرو بود. راننده خودرو مرد بود و سه زن هم همراهش بودند. در واقع مردی که روی سقف خودرو بود پس از حمله، به سقف به خودرو چسبیده بود تا مانع از حرکت خودرو شود. جلوتر ترافیک بود و راننده خودرو مجبور به توقف شد. آن مرد از روی خودرو افتاد روی زمین و بعد از بلند شدن شروع کرد به شکستن شیشه ها، چند نفر لباس شخصی هم به کمکش آمدند. در این میدان ساختمان جدیدی ساخته شده که بعد ها فهمیدم بازداشتگاه جدید سپاه است و مرصاد نام دارد و برخلاف نمای زیبایش شکنجه گاهی برای آزادی خواهان است. ساختمانی است که پنجره ای ندارد و از بیرون چیزی از داخلش مشخص نیست و از دور روی پشت بام این ساختمان چند دیش ماهواره دیده می شود، هیچ دربی هم ندارد. گویا دو کوچه آنطرف تر از محل ساختمان درب ورود و خروجش قرار دارد.

بعد از روز قدس مهمترین اتفاق در روز عاشورا بود. شب قبل از عاشورا با چند نفر از دوستانم تماس گرفتم تا ببنیم چه کسانی برای فردا می آیند. صبح با سه تن از دوستانم، یک دختر و دو پسر به سمت خیابان حافظ رفتیم. خانه یکی از این دوستان در خیابان حافظ بود و می توانستیم در صورت لزوم به آنجا پناه ببریم. ساعت ده بود که به خیابان های حافظ، طالقانی و انقلاب رفتیم و تا ساعت یک ظهر در این سه خیابان بودیم. روز بعد فهمیدم که اوج  درگیری ها در این سه خیابان بوده است. اصلا فکر نمی کردم به خاطر حرمت این روز برای جمهوری اسلامی ماموران دولتی دست به کشتار مردم بی دفاع بزند. فکر می کردم درگیری های زیادی اتفاق بیفتد اما باور اینکه در این روز دست به کشتار بزنند برایم سخت بود.

هنگام عبور از خیابان طالقانی به سوی خیابان ولی عصر، ناگهان سه خودرو پلیس از کنارمان گذشت و حدود صد متر جلوتر توقف کرد، سپس به سرعت شروع به شلیک گاز اشک آور و گاز فلفل به سوی معترضین کرد. تفاوتی که در این روز در مردم حس می کردم این بود که تقریبا همه در گروه های چند نفره برای تظاهرات آمده بودند و با توجه به هشدارهای حکومت به معترضین برای مجازات های سخت به دستگیرشدگان این روز، معترضین مراقب بودند که دستگیر نشوند.

در این روز، هم عکس و هم فیلم گرفتم. تا حدود ساعت یک ظهر در خیابان  بودیم بعد به پشت بام منزل دوستم رفتیم و برای امنیت بیشتر از آنجا شروع به عکاسی و تصویربرداری کردم. مردم در خیابان راه می رفتند و شعار می دادند. خیلی ها به بهانه ی عزاداری لباس سیاه پوشیده بودند و به سینه هایشان می زدند و شعارهایی بر ضد رهبر جمهوری اسلامی می دادند. پسرخاله دوستم خبر داد که از بالای پل حافظ یک نفر را به پایین انداختند و از میدان ولی عصر هم صدای تیراندازی می آمد. بعد از آن هم فیلمی منتشر شد که خودرو نیروی انتظامی در میدان ولی عصر از روی جوانی رد شده بود و متاسفانه باعث مرگش شد. عصر همان روز با دردسر فراوان به دلیل قطع شدن های مکرر اینترنت تعدادی از عکس ها و فیلم ها را منتشر کردم.

 بعد از ظهر که حضور مردم رفته رفته کم شد نیروهای دولتی در خیابان حافظ زیاد شدند و کنترل این خیابان را به دست گرفتند سپس عده ای حدود پنجاه نفر که بیشتر هم زنان محجبه بودند شعار گویان در حمایت از حکومت آمدند و دوربین های صدا و سیما هم سعی در بزرگنمایی حضور این عده داشتند.

عصر به سمت غرب تهران حرکت کردیم اما درگیری ها دیگر تمام شده بود. بعدا در خبرها خواندم آن کسی که از روی پل حافظ به پایین پرتاب شده کشته شده است.

شب عاشورا هم که معروف به شام غریبان است رفتم به اکباتان. جوان ها جمع شده بودند و به یاد کشته شدگان ماه های اخیر شمع روشن کرده و در مخالفت با حکومت شعار می دادند. تعداد نیروهای انتظامی و بسیج در اکباتان خیلی کم بود و نمی توانستند کاری کنند و فقط با ناراحتی مردم را تماشا می کردند مردم هم به لج اینها جلویشان دور می زدند و شعار می دادند. آن شب تا ساعت ده این ماجرا ادامه داشت.

فردای عاشورا بسیاری از دوستان و همکارانام را می دیدم که مجروح شده و چند نفر دیگر هم دستگیر شده بودند.

حضور بعدی ام در روز بیست و دوم بهمن بود. آخرین روزهایی که ایران بودم. آن روز در اکباتان در آپارتمانی که رو به اتوبان کرج پنجره داشت بودم و از پنجره دیدیم که اتوبوس هایی به صورت منظم و پشت سر هم از شهرها و شهرک های غرب تهران مثل کرج، مردم حامی حکومت را به سمت تهران میاورند تا در راهپیمایی بیست و دوم بهمن شرکت کنند و به کمک نیروهای دولتی جنبش سبزی ها نتوانند در خیابان هایی که هر ساله طرفداران حکومت در آن جمع می شوند نفوذ کنند.

سپس بدون همراه داشتن دوربین به میدان آزادی رفتم. جالب بود که تقریبا نصف مردمی که در آن روز در میدان آزادی و خیابان آزادی حضور داشتند یا نیروهاس بسیج و سپاه بودند که با لباس شخصی در محل بودند یا مردمی که با اتوبوس های دولتی از شهرها و شهرک های نزدیک آمده بودند سپس به منزل بازگشتم.

چون سال های پیش هم برای عکاسی از مراسم بیست و دوم بهمن رفته بودم می دانستم که حضور حامیان جنبش سبز در خیابان های اطراف میدان آزادی اشتباه است و حکومت به هر شکلی که بتواند این روز را که مهمترین روز تاریخی برای جمهوری اسلامی است در کنترل نیروهایش در می اورد.

پس از هفته اول بعد از انتخابات هم باز به نظرم اشتباه بود که برای شرکت در راهپیمایی مسیر مشخصی را اعلام می کردند چون ماموران حکومتی از قبل آن منطقه را به کنترل خود در می آوردند و اجازه حضور میلیونی به مردم داده نمی شد. به نظرم بهترین راه این بود که هر کس در محله خود در خیابان ها حضور داشته باشد چون در اینصورت نیروهای دولتی در کنترل جمعیت شهر بزرگی مثل تهران عاجز می ماندند.

من هرگز در مدتی که همراه مردم در خیابان ها حضور داشتم حمل هیچ سلاحی را توسط مردم ندیدم و همیشه آغازگر خشونت نیروهای دولتی بودند مردم تنها از سنگ برای مقابله با نیروهای دولتی استفاده می کردند.

متاسفانه در روزهای پایانی که ایران بودم شرایط به شکلی شده بود که هر روز فکر می کردم بازداشت می شوم. از ایران که خارج شدم خیلی ناراحت بودم چون می دانستم که شاید تا مدت ها نتوانم بازگردم. امیدوارم که هرچه زودتر مردم ایران به خواسته هایشان برسند و سنگ بنای کشوری آزاد بر مبنای دموکراسی برای همه را بنا کنند.

خیلی از مردمی که تا یکسال گذشته سیاسی نبودند الان سیاسی شده اند. روی موضوعات حساس شده اند. دو سال پیش اینطور نبود. در لیست دوستان من در فیسبوک مثلا یک سال پیش فقط شاید ده نفر مطالبشان سیاسی بود، الان نود درصد از دوستانم درگیر مسائل سیاسی هستند.

مطمئن هستم که به زودی مردم ایران به خواسته هایشان می رسند و استبداد سی و دو سال گذشته را از بین می برند. اما فکر می کنم همین حالا باید تکلیف خواسته های گروه های اقلیت برای اکثریت جنبش سبز مشخص شود تا زمانی که جنبش به پیروزی رسید خواسته های مشخصی داشته باشد و بداند تمامی اقلیت های مذهبی، قومی، جنسی و ... در این جنبش سهم داشته اند و حقوق همه یکسان و برابر باشد تا مانند ابتدای انقلاب جمهوری اسلامی شاهد نادیده گرفتن حق اقلیت ها نشویم. در ماه های آخری که ایران بودم اقدام به ساخت دو فیلم مستند کردم که یکی از آنها درباره زندگی همجنسگرایان در ایران است اما اخیرا مشاهده کردم که بسیاری از دوستان دگرجنسگرا اعتقاد دارند باید ابتدا صبر کنیم جنبش سبز به پیروزی برسد و پایه گذار حکومت جدیدی در ایران شود سپس به خواسته های اقلیت هایی مانند همجنسگرایان رسیدگی شود. اما با احترام به نظر همه دوستان فکر می کنم همین حالا وقت روشن شدن تکلیف خواسته های اقلیت ها در آینده اجتماعی و سیاسی ایران است. خاطرمان باشد که آیت الله خمینی هم پس از پیروزی انقلاب به بسیاری از سخنان گذشته خود عمل نکرد و علاوه بر نادیده گرفتن حقوق اقلیت ها شاهد تحمیل شرایط دشواری حتی به اکثریت زن و مرد جامعه ایرانی شد. از یاد نبریم زمانی را که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و از آیت الله خمینی درباره حجاب زن سوال شد پاسخش چه بود، پاسخ این بود: حالا زمان صحبت درباره این مسائل نیست مسائل مهمتری هست که ابتدا باید به آن رسیدگی شود!  نتیجه اش را دیدیم، سی سال بسیاری از زن های ایرانی در پس حجاب زندانی شدند و از ابتدایی ترین حقوق انسانی بی بهره بودند.

امیدوارم فراموش نکنیم که در تاریخ همیشه دست های خالی بر گلوله پیروز شده است و در ایران آینده شاهد استبداد و نابرابری نباشیم.